داستان های واقعی/ ماجرای حکایت های عمو نوروز در اسارت!


داستان های واقعی/ ماجرای حکایت های عمو نوروز در اسارت!آزادگان دفاع مقدس/ ضعف صدای رادیو ما را به فکر باتری انداخت. قدم اول پیدا کردن باتری های کهنه از سطل آشغال نگهبان ها بود، ولی باتری کهنه ها زور نداشتند و کار به جایی کشیده بود که چند تاشان را برای گوش کردن یک برنامۀ اخبار سرهم می کردیم، ولی باز هم فایده نداشت. باید یک فکر اساسی می کردیم.
نگهبان ها عوض شده بودند و نوبت پر کردن منبع هم رسیده بود. باید نقشۀ قبلی را یک بار دیگر زنده می کردیم. یکی از بچه ها که مسؤول برداشتن رادیو بود، در یک موزیک عربی پخش می کرد. همین موضوع نگهبان را متوجه کرد. رادیو را دست به دست رد می کردیم. نگهبان نمی دانست رادیو دست کیست. آمد تو و باداد و بیداد و غرغر رادیو را خواست. از آن بد پیله ها بود. اگر رادیو را بهش نمی دادیم، دنبال کار را می گرفت و شاید رادیوی خودمان را هم از چنگ مان در می آوردند. رادیو را گرفتم و دادم به نگهبان. با لب و لوچۀ آویزان گفت: «آخر شما خلبان و افسر هستید. درست نیست این کارها را می کنید.»
برای این که سروته قضیه را هم بیاوریم گفتم: «بابا برای شوخی بود. می خواستیم سر به سرت گذاشته باشیم.»
به عصر نکشید که استوار شکم گندۀ استخباراتی تو آسایشگاه سبز شد. «هوشنگ، بیا!»
با رضا احمدی، که تا اندازه ای به عربی آشنایی داشت، رفتیم به اتاق نگهبان ها. استوار قیافۀ طلبکارها را به خودش گرفت: «چرا رادیو را برداشتید؟ مگر نان و غذاتان کم است؟ مگر بهتان کم می رسیم؟ جواب محبت هامان را این جوری می دهید؟»
یواش یواش صداش را بلند می کرد. رضا احمدی حرف هاش را ترجمه می کرد و گفت: «ازت می خواهد کسی را که رادیو را برداشته معرفی کنی.»
دیدم اگر بایستیم و نگاهش کنیم، مفت باخته ایم. بلندتر از او شروع کردم: «رادیو را من برداشتم. هرکاری دوست داری بکن. این همه هم نگو آب می دهیم، نان می دهیم، غذا می دهیم. اگر چهارتا قاشق برنج می دهید، وظیفه تان است. رادیو را برای این برداشتیم که شما روی حداقل حقوق ما پا می گذارید. به ما قرآن و کتاب نمی دهید. از قلم و کاغذ خبری نیست. پنجره ها را پلمپ کرده اید. از هواخوری محرومیم.»
من می گفتم و رضا ترجمه می کرد. استوار گوش می کرد و گاهی زیر لب چیزی می گفت:
«شما هرکاری دلتان می خواهد با ما می کنید. کدام یک از قانون های ژنو را قبول دارید؟ چرا برای ما دکتر نمی آورید؟ با کتک و فحش آورده اید مان اینجا و از بقیه دوست هامان جدامان کرده اید. مریض هایمان روز به روز بدتر می شوند. دارو نداریم. به جای این که تو اردوگاه اسرا باشیم، تو زندان سیاسی نگه مان داشته اید. حق نامه نوشتن نداریم. من الان با صدای بلند به شما می گویم تا زمانی که حق کشی ها و ظلم های شما روی سر ما باشد، رادیو که سهل است، اگر دستم به تلویزیون هم برسد برمی دارم. »
رضا که ترجمه اش تمام شد، استوار استخباراتی لبخندی روی صورتش نشاند: «یا اخی، این حرف ها چه ربطی به برداشتن رادیو دارد؟»
نگذاشت جوابش را بدهم :«دکتر براتان می آورم تا این قدر نگویی چرا قانون ژنو را رعایت نمی کنید. حالا بروید تو و دردسر درست نکنید.»
از دکتر خبری نشد و دستمان به باتری هم نرسید. یک بار به پیشنهاد بچه ها به نگهبان گفتیم حلقۀ نامزدی یکی از دوست هامان افتاده تو توالت و چراغ قوه اش را خواستیم، ولی باتری های چراغ قوه به رادیو نمی خورد و ناچار چراغ قوه را پس دادیم. برای حفظ روحیه خودمان خاطره های تکراری و حرف هایی را که بارها گفته شده بود، دوباره می گفتیم تا برنامه هامان یکنواخت نباشد. کنترل اتاق نگهبان ها هم سرجاش باقی بود تا این که مراقب اتاق خبر داد یک جعبه باتری آوردند گذاشتند تو کشوی میز. طرح ربودنش را کشیدیم و در اولین دفعۀ آب آوردن، شش باتری نو صاحب شدیم.
دوروز گذاشتیم شان کنار و بعد که آبها از آسیاب افتاد، عمونوروز را راه انداختیم و به اخبار( که به آن “داستان” می گفتیم) دل بستیم. دیگر تا مدتی غم ویتامین “ب” را نداشتیم. آن روزه ایران تو جبهه ها گل کاشته بود و مدام خبرهای خوش می شنیدیم. عراقی ها هنوز ما را نبرده بودند هواخوری و ما برای سلامتی مان در آسایشگاه ورزش می کردیم. هرچند، موقع نماز و ورزش اعتراض می کردند و بعضی وقت ها کار به جای باریک می کشید، ولی اهمیت نمی دادیم و کار خودمان را می کردیم.

راوی: خلبان آزاده هوشنگ شروین



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
داستان عمو نوروز تقدیمی..