داستان های واقعی/ سلامی از راه دور به وطنم ایران


داستان های واقعی/ سلامی از راه دور به وطنم ایرانآزادگان دفاع مقدس/ اردوگاه رمادیه: دی۱۳۶۵
روزها و هفته ها از پی هم، با مشکلات فراوان می گذشت. کم کم فصل زمستان از راه رسید. یک روز، فریاد بعثی ها در اردوگاه پیچید که: کلیه بسیجی ها وسایل خودرا جمع کنند و به محوطه اردوگاه بیایند.
نمی دانم چرا با شنیدن این موضوع، فکر آزادی و رهایی از بند اسارت به سرمان زد. اشک شادی در چشمان مان جوشید و کلی خوشحال شدیم. یکی از بچه ها، وسایل مرا آورد و بعد به من گفت: «حمید، اگر به ایران رفتی سلام مرا به همه برسان.»
ما بدون اینکه بدانیم موضوع از چه قرار است، خوشحال بودیم. در محوطه اردوگاه که جمع شدیم، پی بردیم در سلول های دیگر هم همین برنامه است. با مشاهده این حرکات، فکر آزادی از ذهن مان رخت بربست.
دقایقی بعد، فرمانده اردوگاه وارد شد و دستور داد به طرف ساختمان شماره ۴حرکت کنیم. به ساختمان شماره ۴ که رسیدیم، ۶۵ نفرمان را بین سلول ها تقسیم کرده و بعد از گرفتن آمار رفتند پی کارشان.
روزهای اول برایم سخت بود. چون تقریباً همه غریب بودند و مأنوس شدن با آنها احتیاج به زمان داشت که آن هم میسر شد. یکی از ویژگی های سلول های ساختمان شماره ۴ این بود که اسرای دربند آن بدون استثنا، بسیجی بودند و پاسدار.

راوی: آزاده حمید عیوضیان



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
تا کی از دور سلامی برسانم!