این داستان را تحلیل كنید / داستان شماره 2


مرد جوان تنها و حیرت زده وسط جاده روستای خدامراد ایستاده بود، تنهایی،‌ بی حركتی ، درنگ و سكونی شكننده. جاده زیر پایش در حال فرو ریختن بود و مرد جوان توانی برای فرار از ناتوانی اش نداشت. او گذشته اش را از دست رفته می دید، گویی چیزی جز مرگ مفهوم حقیقی ندارد؛ لحظه عجیبی بود، تصویرهای واژگون، درهم و برهم و دور و نزدیك؛ فرو ریختن دیوارخانه ی شاننه جون، كه بیچاره شوهرش را چندماه پیش از دست داده بود، تلاش كودكی تنها برای جرعه ای شیر كه سینه مادر مرده اش را كه در زلزله از دست داده بود. بچه های قد و نیم قد منتظر اتفاقی معجزه آسا، برای به هوش آمدن پدر جوانشان از پشت پرده غسالخانه محله كه از چند چادر زنانه درست شده بود و خیرا... بیچاره كه گاوش مرده بود و كورسوی امیدش را از دست داده بود. همه چیز با سرعت زیادی از جلوی چشمان مرد جوان می گذشت . او دچار سرگیجه عجیب و جانفرسایی شده بود نفس را چنان حبس كرده بود كه مبادا با نفس كشیدنش ، سیلاب جریان زندگی، جاده عمرش را به تباهی كشد. او توانسته بود زمان را برای مدتی كوتاه همراه با امیدی برای خلق لحظه ای دیگر نگاه دارد. در همین درنگ برق آسا، كودكی بیچاره ای را دید كه در هیاهوی دعوای پدر و مادرش سر آستین لباسش را تا حلق در گلویش فرو بوده و در سكوت پرفریادش التماس كمك می كرد . او نگاهش را در آینه زنگ آلود مرد و زنی می دید كه آنها نیز دیگر توانی برای ادامه زندگی نمی دیدند و بادی سرد و مرموز كودك بیچاره را مثل ماری زهرآگین در آغوشش می فشرد . مادر بیچاره اش با صورتی خونین وارد اتاق شد ، در را بست. لباس سرمه ای كه كادوی تولدش بود،‌پاره و خونین شده بود و با چشمانی پراشك به روی تخت افتاد و پسرك معصوم كه جرأت نزدیك شدن نداشت از شدت وحشت و اضطراب خودش را خیس كرده بود. به راستی فردا چه خواهد شد؛ مادرم به چه كسی پناه خواهد برد؟ با حرف های مردم چه می كند ؟ و من محكوم به چه زندگی خواهم شد ؟ آری گویی ارابه ی زندگی تمام سرمای زمستانش را با مشت ظالمانه ای بر سینه كوچك پسر می كوبید ، و همچون خون آشامی بی رحم از مكیدن گرمای زندگیش لذت می برد . ترس عجیبی در چهره اش نمایان شد و به یك باره غباری مه آلود و مرموز از دهان و بینی كوچكش خارج شد . و در هیبت سایه ای روبرویش ایستاد، سایه با شمایلی كبود و ترسناك سلام داد و او را به آرامش فراخواند و به او گفت "من سایه ی زخمی و منتقم توام " و از تو تا ابد محافظت خواهم كرد . از ترس ضربان قلبش تندتر شده بود سنگینی خستگی وجودش را در سینه نحیفش حس می كردگویی شیر درنده ای پنجه های تیزش را بر گلوی نازكش فرو كرده بود و به ناگاه صدای كودكی 5 ساله را در گلویش شنید كه می گفت" امنیت،امنیت،امنیت" ، از خودش می ترسید. سایه اش شمایل عجیبی داشت ، كوتاه ، ژنده پوش و رنگ پریده كه آب بینی اش آویزان بود ، چشمانش را بست، روی زمین نشست و ملتمسانه گریه می كرد ، جوان نمی دانست كه چگونه كودك درمانده را یاری كند. اگر قدمی بر می داشت و یا نفس می كشید زمان زندگی كنونی اش را با تمام داشته هایش ویران می كرد و دیگر نمی خواست فرو ریختن دیوارخانه ی شاه ننه جون را این بار در وجودش تجربه كند. اما...


ویدیو مرتبط :
داستان آرزوی عجیب حبیب بن مظاهر در بهشت-حتمامشاهده كنید