داستانک/ مادر فداکار،پسر ناسپاس


آخرين خبر/ پسره به مادرش گفت با اين قيافه ترسناکت چرا اومدي مدرسه؟ مادر گفت غذاتو نبرده بودي،نميخواستم گرسنه بموني.پسر گفت اي کاش نميومدي تا باعث خجالت و شرمندگي من نشي... هميشه از چهره مادرش با يک چشم خجالت ميکشيد.. چندسال بعد پسر در يک شهر ديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پيدا کرد و ازدواج کرد و بچه دار شد. خبر به گوش مادر رسيد .مادر گفت بيا تا عروس و نوه هامو ببينم.اما پسر ميترسيد که زنش و بچش از ديدن پيرزن يه چشم بترسن.. چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده .. وقتي رسيد مادر رو دفن کرده بودن و فقط 1 يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود : پسره عزيزم وقتي 6سالت بود تو يک تصادف يک چشمتو از دست دادي،اون موقع من 26سالم بود و در اوج زيبايي بودم و بعنوان 1مادر نميتونستم ببينم پسرم يک چشمشو از دست داده واسه همين يک چشممو به پاره تنم دادم،تا مبادا بعدا با ناراحتي زندگي کني پسرم .مواظب چشم مادرت باش .. اشک در چشمهاي پسر جمع شد.. ولي چه دير...

به سلامتي همه مامانايي که هر وقت صداشون کنيم
ميگن:جانم!
و هروقت صدامون مي کنن،ميگيم:چيه؟ها...؟

به سلامتي مادرايي که مي تونند تا 10 تا فرزندشونا
نگهداري کنند اما 10 فرزند نمي تونند
از يک مادر
نگهداري کنند!

به سلامتي مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياد بچه هاشون دادند ،
ولي تو پيري
بچه هاشون خجالت ميکشند
ويلچرشون
رو هل بدند!

به سلامتي مادري که وقتي غذا سرسفره کم مياد
،اولين کسي که از اون غذا
دوست نداره خودشه!

به سلامتي مادر .
تنها کسي که وقتي شکمشو لگد مي زدم
از شدت شوق مي خنديد!

به سلامتي
مادر که ديوارش
از همه کوتاه تره !!!!!


ویدیو مرتبط :
مادر فداکار