داستان های واقعی/ شیوه ای خنده دار برای خاکریز زدن...


  X  

تاریخ خبر : سه‌شنبه 1394.08.19 - 15:57

داستان های واقعی/ شیوه ای خنده دار برای خاکریز زدن...

خراسان/ شلمچه بودیم. شیخ اکبر گفت: «امشب نمی شه کار کرد. می ترسم بچه ها شهید بشن.» تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت: «یه فکری!» همه سرها را بردیم توی هم. حرف صالح که تموم شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم. حدود یک کیلومتر از بولدوزرها دور شدیم. رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود. موشی هم پیدا نمی شد. انگار بیابان ارواح بود. فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود، اما هیچ سروصدایی نمی آمد. دور هم جمع شدیم. شیخ اکبر که فرمانده مان بود گفت: «یک، دو، سه...» هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای دوازده نفرمان زلزله ای به پا کرد. هر کسی صدایی از خودش درآورد. صدای خروس،سگ، بز، الاغ و... چیزی نگذشته بود که تفنگ ها و تیربارهای عراقی ها به کار افتاد. جیغ و دادمان که تمام شد، پوتین ها را گذاشتیم زیر بغلمان و دویدیم طرف بولدوزرها. ما می دویدیم و عراقی ها آتش می ریختند. تا کنار بلدوزرا یک نفس دویدیم. عراقی ها آن شب انگار بولدوزرها را نمی دیدند. تا صبح گلوله هایشان را توی باتلاق حرام کردند و ما با خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.
برگرفته از کتاب «روزگاری جنگی بود»

نظر شما


ویدیو مرتبط :
داستان خنده دار واقعی ( حسن عباسی )