داستان های واقعی/ فداکاری رزمنده جوان


داستان های واقعی/ فداکاری رزمنده جوانخراسان/ رزمنده دفاع مقدس، آقای جابری درباره فداکاری یکی از همرزمانش این روایت تکان‌دهنده را تعریف کرده است:
سیاهی شب همه‌جا را فرا گرفته بود. بچه‌ها آرام و بی‌صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می‌شدند. هرکس گوشه‌ای از طناب را در دست داشت. گاه‌گاهی نور منورها سطح آب را روشن می‌کرد و هر از گاهی صدای خمپاره‌های سرگردان به گوش می‌رسید. 30 متر به ساحل اروند، یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم‌هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می‌نگریست، گوشه طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «به او گفتم نباید کوچک‌ترین صدایی بکنیم و گرنه عملیات لو می‌ره، اون وقت می‌دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره.» تمام بدنم می‌لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می‌رفت.

منبع: خراسان


ویدیو مرتبط :
ویدیوی برای اهل غیرت ll داستان واقعی از فداکاری در جهاد