داستان های واقعی/ نامه ای از یک اسیر فراری


داستان های واقعی/ نامه ای از یک اسیر فراریآزادگان دفاع مقدس/ آن شب یکباره اوضاع اردوگاه به هم ریخت. عراقی ها چندین بار آمار گرفتند. بعد تمام اتاق ها، حمام ها و دستشویی ها را گشتند. به تمام سوراخ سونبه ها سر کشیدند. اما نتیجه ای عایدشان نشد. یکباره زمزمه ای دهان به دهان شد.
-یکی فرار کرده!
-نه بابا!
-به خدا! یکی فرار کرده. آخ جون!
-دمش گرم. حال عراقی ها رو گرفته!
درها بسته شد. حتی زیر تخت ما و توی کمد و سطل ها را گشتند. اما او را نیافتند. ساعتی بعد چند ماشین وارد اردوگاه شد. بازجوها آمدند به سوال و جواب گرفتن و این که چطور فرار کرده و شما می دانستید که او می خواهد بگریزد و چرا به ما نگفتید. در حالی که هیچ کس اطلاعی از فرار او نداشت. عراقی ها با چوب و کابل به جان بچه ها افتادند اما چیزی عایدشان نشد.
لحظاتی بعد یکهو صدای تیر اندازی از بیرون اردوگاه شنیده شد و بعد سر و کله ی فرمانده اردوگاه پیدا شد. او با چهره ای سرخ و ملتهب گفت: این است سزای کسی که بخواهد فرار کند. ما فراری را گرفته و بیرون از اردوگاه تیرباران کردیم تا کسی دیگر به فکر فرار نیفتد. حواس تان را جمع کنید. خود قائد کبیر صدام حسین دستور داده بود که پیگیر موضوع باشیم و ما خوشحال هستیم که مجرم را گرفته به سزایش رسانده ایم.
یکی از بچه ها آهسته گفت: دروغ می گوید. طرف فرار کرده و اینها می خواهند ما را بترسانند من مطمئنم که او فرار کرده! او راست می گفت. فراری یک کُرد بود. ما این را از نامه ای که بعدها برایمان فرستاد و ما جلوی نور خورشید گرفتیم و خواندیم، فهمیدیم:
با سلام بر برادران خوب و مقاومم. مرا ببخشید که بدون خداحافظی رفتم. حتما باعث زحمت شما شدم. مطمئنم که عراقی ها شما را خیلی اذیت کرده اند. می خواهم طریقه فرارم را بگویم. شاید کسی موفق بشود و بتواند فرار کند.
من خیلی وقت بود که روی نقشه ی فرارم کار می کردم. می دانستم که به این سادگی نمی شود از سیم خاردار ها و موانع مصنوعی نگهبان ها بگریزم. یکبار که رفتم آشغال ها را تو سطل اشغال بزرگی که در اردوگاه بود بریزم جرقه ای در ذهنم زده شد. می دانید که آشغال ها را در آن سطل بزرگ می ریختیم و هر چند مدت یک ماشین می آمد و با جرثقیل آن سطل بزرگ را تو کامیون خالی می کرد.
من هم تصمیم گرفتم از این طریق فرار کنم. روزی را که ماشین می آمد در نظر گرفتم. بعد غذای یک هفته و مقداری لباس فراهم کردم و در یک سطل گذاشتم. بعد به بهانه ریختن آشغال به سطل نزدیک شدم و در یک لحظه توی ان پریدم و میان اشغالها پنهان شدم. ساعتی بعد ماشین امد. جرثقیل مرا توی کامیون میان زباله های دیگر خالی کرد و بعد ماشین به راحتی از اردوگاه خارج شد. وسطهای راه با غذا و لباس پریدم پایین و به سویی که مرز سوریه بود به راه افتادم. روزها پنهان می شدم و شبها راه می رفتم تا این که به سوریه رسیدم و خود را به نیروی انتظامی معرفی کردم. آنها مرا تحویل سفارت ایران دادند و من به راحتی به ایران برگشتم. همه از خوشحالی صلوات فرستادیم.

راوی: آزاده حسین معظمی نژاد



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
نامه ای بر اساس داستان واقعی به خواننده ی معروف معین