داستان های واقعی/ حال و هوای بهار در اسارت...


داستان های واقعی/ حال و هوای بهار در اسارت...آزادگان دفاع مقدس/ نفس عمیقی کشیدم. بوی بهار را می شد به راحتی احساس کرد. همه در صف آمار بودیم. ارشد ایرانی اردوگاه آمد. سرمای خفیفی مور مورمان می کرد و خنکای لذت بخشی بر پوست تن مان لیز می خورد.
ارشد گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. برادران ! بهار می آید. عید نوروز در پیش است. درست است که ما دربندیم. اما باید به پیشواز بهار برویم. عده ای از برادران به من پیشنهاد دادند که به عراقی ها بگویم که اجازه بدهند در اولین روز عید سه قسمت افسران و سربازها و بسیجی ها بتوانند آزادانه به دیدار یکدیگر بروند و مثل کشورمان دید و بازدید کنیم. من به عراقی ها این طرح را گفت و با اصرار و دلیل توانستم راضی شان کنم. حالا صلواتی مرحمت کنید.
شادی به اردوگاه دوید گرچه قبلاً از «جلیل مطوری» که توانسته بود به دار و دسته عیدی و جاسوس ها رخنه کند شنیده بودیم که عیدی از این پیشنهاد وحشت کرده و گفته که حالا که اینها آزاد نیستند ما امنیت نداریم چه رسد به اینکه آزاد شوند. باید پنهان شویم تا در آن چند ساعت آسیبی به ما نرسانند!
جلیل از بچه های دزفول و عرب زبان بود و مورد احترام عراقی ها. تعداد جاسوس ها به پنجاه نفر می رسید. بچه ها بعد از آزاد باش دست به کار شدند . با خمیر نان هایی که به ما می دادند شروع کردند به ور رفتن تا ریز ریز شد. آن را خشک کردند و تقریباً به صورت آرد درآوردند. شیر خشک و سهمیه شکر و روغن و قند را هم به آن اضافه کرده، دو سه نفر از بچه ها که به شیرینی پزی آشنایی داشتند زولبیا پختند! بله زولبیا! شیرین ترین لحظات دوران اسارت من آن روز عید بود.
خاطرات جانباز و آزاده حسین معظمی نژاد



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
هوای دلم شده هوای ابر بهار...