داستان های واقعی/ گلی خوشبو در میان خارهای مغیلان!


داستان های واقعی/ گلی خوشبو در میان خارهای مغیلان!آزادگان دفاع مقدس/ وضع و اوضاع اردوگاه جدید، بدتر از قبلی بود و بهتر نه. باز این ما بودیم که باید با بیگاری­ های بسیار، آن جا را در حد بخور و نمی ر آباد می ­کردیم.
در این اردوگاه مسئول دژبان ­ها، گروهبان دوم تنومند و هیکل داری بود به نام کریم. او به چشم من و بیشتر بچه ­ها خیلی آشنا می ­آمد. و با اینکه در اولین لحظه­ های ورودمان به اردوگاه جدید، تمام دژبان ­ها به دستور افسر مافوق مشغول ضرب و شتم ما بودند، ولی او دستش روی ما بلند نشد و ظاهراً خودش را سرگرم لیست­ ها کرده بود.
بچه ­ها حدس ­هایی درباره او می ­زدند. وقتی این جملات از دهانش خارج شد و صدای او را شنیدم، بلافاصله شستم خبردار شد که این همان سقای شبانه است. این مطلب به بقیه هم ثابت شد.
در طول مدتی که توفیق بودن در کنار کسی که مثل گروهبان کریم را داشتیم، فهمیدیم او خیلی مهربان تر و رئوف ­تر از آن است که فکرش را می ­کرده­ایم. گروهبان کریم از خانواده ریشه­ دار و اهل کربلا بود. او اولین و آخرین دژبانی بود که در طول اسارت دیدم جانمازی همراه دارد و هنگام وارد شدن اوقات شرعی، هر کجا که باشد، آن را در می ­آورد و به نماز می ­ایستد.
با اینکه دژبان­های مخالف مذهب اهل بیت آن جا زیاد بودند، ولی او بدون هیچ تقیه­ای، نمازش را بر طریق مذهب اهل بیت می ­خواند؛ و با چه شور و حالی هم می ­خواند؛ و چقدر هم اهل دعا و راز ونیاز بود. دژبان­های دیگر به او لقب دجال داده بودند. وقتی علت این لقب دادن را ازشان می ­پرسیدیم، می گفتند: چون مثل شما اهل نماز و اهل راز و نیازه!
گروهبان علی نه تنها دستش روی هیچ اسیری بلند نمی ­شد، بلکه بسیار هم هوای کار آنها را داشت. البته دور از چشم عراقی ­ها. هروقت که با او همصحبت می ­شدم، می ­دیدم که چه عشقی به ایران، و مخصوصاً به حضرت امام دارد.
عراقی­ ها تعدادی جاسوس را هم قاطی ما کرده بودند که از اخبارمان مطلع شوند. با اینکه خیلی هوای کار را داشتیم، ولی عاقبت، دو، سه تا از آنها گروهبان علی را شناسایی کردند و او را لو دادند. دژبان­ ها هم که به خون او تشنه بودند، بلافاصله برایش گزارشی بلند بالا رد کردند به استخبارات بغداد.
چند روز بعد، گروهبان علی آمد سراغ ما. با چشمانی خیس از اشک گفت که استخبارات او را خواسته است و باید برود بغداد و نمی ­داند چه سرنوشتی در انتظارش است. وقتی علت گریه ­اش را پرسیدیم، گفت: من بین شما احساس زنده بودن داشتم، چون که شما بزرگواران برادران دینی من بودین؛ حالا ناراحتی­ام مال اینه که می ­خوام از شما جدا بشم.
آن روز بعد از خداحافظی، گروهبان علی به ما گفت: تنها خواهشم اینه که مواظب خودتون باشین تا انشاله بسلامتی برگردین ایران.
با همان چشمان خیس از اشکش ادامه داد: اگر رسیدین ایران، حتماً سلام منو به امام خمینی برسونین؛ و این آخرین جمله­ای بود که ما از آن گل خوشبو شنیدیم و دیگر هرگز ندیدیمش.

راوی: محمدجواد سالاریان


منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
به مژگان خارهای راه رفتن