داستان های واقعی/ سرباز شاهنشاه!


داستان های واقعی/ سرباز شاهنشاه!آزادگان دفاع مقدس/ یک شب به عراقی ها خبری رسیده بود که ما به یک رادیو دست یافته و اخبار ایران را گوش می کنیم. ساعت ۱۱ شب بود که وارد آسایشگاه شدند. جلودار آنها فردی ساواکی بود که دائم الخمر بود. او یک راست بالای سر اسیری رفت که هوش و حواس درستی نداشت. او چوپانی ساده دل بود که به همراه گوسفندانش به اسارت ارتش عراق درآمده بودند. آن قدر از اوضاع مملکت بی خبر بود که هرگاه عراقی ها از او می پرسیدند: «تو چه کاره ای؟» می گفت: «من سرباز شاهنشاه هستم.»
بیچاره مضحکه ی عراقی ها شده بود. آن روز چیزی در آسایشگاه ما پیدا نکردند ولی فردایش علی اکبر هاشمی یکی از اسرای هم بند ما نشست کنار آن چوپان روستایی و گفت: «بابا شاه کیه؟ شاه مرد، رفت. در مملکت انقلاب شده و حالا همه سرباز امام خمینی هستیم. یادت باشه هر کس از تو پرسید چه کاره ای؟ بگو من سرباز امام خمینی هستم.»
از قضا یک روز که تیمسار عراقی به اردوگاه مان آمده بود کمی او را به مضحکه گرفت. بعد از او سئوال کرد، تو سرباز کی هستی؟ او پاسخ داد: «من سرباز امام خمینی هستم.» با گفتن این جمله تمام افراد یک صدا سه صلوات فرستادند. تیمسار که از پاسخ او دیوانه شده بود، گفت: «وای بر شما. شما دیوانه ها را هم توی خط خود برده اید، چه برسد به عاقل ها.»



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آزادگان دفاع مقدس


ویدیو مرتبط :
داستان ترسناک - داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق فتاده