محبوب
2 دقیقه پیش | امیت سرکیسیان، اولین شهید مدافع حرم ارامنه! / شایعه 0506این تصویر جعلی است و عکس اصلی مربوط به شهید مدافع حرم هادی شجاع در مشهد می باشدمتن و پاسخ شایعه |
2 دقیقه پیش | وقتی موبایل برای سلامت شما مفید می شود!!جریان سریع امور در دنیای امروز به حواسپرتی بیشتر و نداشتن وقتی برای آسودگی انجامیده است. در چنین شرایطی نیازهای بدن به آسانی فراموش میشود. خوشبختانه همان وسایلی که ... |
رویای بی پایان شاه
خواندنی ترین بخش تاریخ ایران و تغییر و دگرگونی یک حکومت ! رویای بی پایان شاه؛ تحلیل شخصیت محمد رضا شاه از کودکی تا سقوط
به گزارش سایت سرگرمی نازوب به نقل از صفحات ورق خورده تاریخ و تمدن ایران : در ۲۶ اکتبر ۱۹۱۹، در یک خانه محقر در تهران و چند ماهی پیش از عزیمت [روحالله] خمینی به قم، محمدرضا که نزدیک به ۳۰ سال بعد هدف و دشمن اصلی او شد به دنیا آمد. پدر او، رضاخان میرپنج، مینباشی (کلنل) هنگ قزاقها بود، هنگی که مشاوران روس شاهان قاجار مبدع آن بودند.
پدر رضاخان چند ماهی پس از تولد او از دنیا رفت، و جزئیات چندانی از خانواده او و دوران کودکی و نوجوانیاش در دست نیست. بعدها، محمدرضا که به پادشاهی رسید ادعا کرد که پدر پدربزرگش ژنرالی به نام مراد علیخان بوده که در تصرف هرات و افغانستان شرکت داشته و پدربزرگش هم کلنلی در ارتش قاجار بوده است. اما این گفتهها خلاف آن چیزهایی است که مادرش در مصاحبه با یک مجله فرانسوی گفته بود. به هر طریق، آنچه میدانیم این است که رضاخان در سن ۱۴ سالگی به عنوان سرباز پیادهای بیسواد به قزاقها پیوست و سپس خواندن و نوشتن آموخت و مدارج ترقی را پیمود تا اینکه در چهل و چند سالگی به مقام مینباشی (کلنل) رسید.
دوران کودکی محمدرضا دورانی شاد ولی از هرگونه مظاهر اشرافی به دور بود. ظاهرش به کودکان خانوادههای طبقه متوسط به پایین میمانست. اما وضع بدین منوال نماند و مردم ثروتمند شدن سریع و غیرمنتظره رضاخان را به تولد نوزاد پسر مربوط میدانستند و او را خوشقدم خواندند. در واقع، یک سال پس از تولد پسر، پدر به فرماندهی بریگاد قزاقها رسید و بعدها در کابینۀ سیدضیاءالدین طباطبایی، پس از کودتای سال ۱۹۲۱ به مقام وزارت جنگ ارتقاء درجه یافت و سرانجام احمدشاه قاجار با اعطای لقب سردار سپه به رضاخان و تاجالملوک به همسرش، به خانوادۀ آنها اصالت بخشید.
روحانیون با نخستوزیر موافق نبودند و میگفتند که یک سید نباید فراکِ اروپایی بپوشد و از مدرنسازی کشور سخن بگوید. اما مثل بازاریان و اکثریت مردم، آنها هم از رضاخان، که مردی قدرتمند و قادر به بازگرداندن ثبات و آرامش و دفع خطر انقلاب بلشویکی در استانهای شمالی کشور به نظر میرسید، پشتیبانی میکردند. سه ماه پس از کودتا، رضاخان جای سیدضیاءالدین را گرفت که استعفا داده و به فلسطینِ تحت اداره بریتانیا گریخته بود. چند سال بعد، رضاخان، احمدشاه را قانع کرد که به اروپا برود و بدین ترتیب عملاً حاکم بلامنازع ایران شد. هدف او این بود که شاه را عزل کند و جمهوریای مشابه آنچه مصطفی کمال آتاتورک در ترکیه برپا کرده بود، ایجاد کند. ولی روحانیون، که از برقراری رژیمی سکولار مثل رژیم آتاتورک واهمه داشتند، او را تشویق کردند که این ایده را کنار بگذارد و به جای آن شاه ایران شود. رضاخان که جاهطلبیاش پایان نداشت، لحظهای در پذیرش پیشنهاد آنها تردید نکرد.
در نتیجه محمدرضا در شش سالگی ولیعهد ایران شد. زندگی او مثل داستانهای پریان فراز و نشیبها و تغییرات فاحشی را به خود دید. وی خانۀ محقرشان را ترک کرده و به قصری اشرافی پا گذاشت، ولی هیچگاه نتوانست اصلیت خود را فراموش کند. اینکه این تناقض عامل مهمی در ایجاد خودبزرگبینی در او بوده بسیار محتمل است، ولی بگذارید شتابزده قضاوت نکنیم.
شکلگیری شخصیت شاه
زندگی محمدرضا از زمان تاجگذاری پدرش که نام خانوادگی پهلوی را برای خود برگزید، به رویایی بیپایان بدل شد. عنوان شاهزاده و ولیعهد، غروری وصفناشدنی در ضمیر او ایجاد کرد. دستهای نوکران همواره در کنارش بودند یا به محض درخواستِ او به نزدش میشتافتند. افسران عالیرتبه و وزرا پیش پایش تعظیم میکردند. همه چاپلوسیاش را میکردند. یازده سالش که شد، عنوان افتخاری کلنل یک هنگ سواره نظام را به او دادند! با این همه شادی او هنوز تا کامل شدن فاصله بسیار داشت. وی از پدرش، که هیبت و اخمش زهرۀ هر کسی، از جمله اعضای خانوادهاش را آب میکرد، به شدت میترسید.
با تمام این تغییرات رضاخان شیوه زندگی و خلق و خویش را کنار نگذاشت و همان سرباز صرفهجوی سابق ماند. همان یونیفرم نظامیاش را به تن میکرد و بر تشکی روی زمین میخوابید. او میخواست از پسرش هم رهبری قدرتمند مثل خود بسازد، ولی محمدرضا اگر نگوییم بزدل که بسیار ضعیف بود. از مدرسۀ نظام متنفر بود. علاوه بر همه اینها، پدرش که خیلی دلش میخواست پسر در مسیر درست قرار بگیرد هیچ فرصتی را برای اظهارنظر، غالباً به خشم، درباره رفتار او از دست نمیداد. محمدرضا در جوانی هم نتوانست بر احساسات متناقض خود غلبه کند و در مواقع بحران، چه در امور خانواده و چه مسائل کشوری، با ضعف در تصمیمگیری و دودلی مواجه بود.
در سال ۱۹۳۱ رضاشاه، ولیعهد را به یک مدرسه ممتاز در سوئیس که برای کودکان ثروتمندان و اشرافزادگان بود، فرستاد. این تجربه شالوده پادشاه آینده را شکل داد. وی در کنار تحصیل به مطالعه در احوال پادشاهان باستانی ایران، همچون داریوش و کوروش پرداخت. از سوی دیگر، در مصاحبهای که بعدها تبدیل به کتاب شد، ادعا کرد که دموکراسیهای غربی او را تحت تأثیر قرار داده است. به راحتی میتوان با مرور حرفهای بعدی او به این ادعا شک کرد: «آن سالها که در اروپا بودم… روح دموکراسی، نظم و آزادی را درک کردم و دریافتم که نظم بدون دموکراسی به استبداد میانجامد و دموکراسی بدون نظم به آنارشیسم و هرج و مرج.» آشنایی با اروپای پیشرفته و مقایسۀ آن با عقبماندگی قرون وسطایی میهن، شاه آینده را خجل کرد. وی که با اصلاحات پدر موافق بود، رویای مدرنیزاسیونی بسیار فراتر از آن را در سر میپروراند. اما چهار سال اقامت در سوئیس تناقضهای شخصیتیاش را رفع نکرد، بلکه یک تناقض دیگر هم به آنها افزوده شد: تناقض میان منطقگرایی علمی که در اروپا آموخته بود و باورهای سنتی که مادرش و نوکران در گوش او خوانده بودند. در واقع، علیرغم انتقادات و اتهامات بسیار، محمدرضا، مردی مذهبی و حتی خرافاتی بود. او اصول دین اسلام را به جای نمیآورد ولی امامان شیعه را که میگفت به خوابش آمدهاند بسیار میستود. باورش شده بود که امامان او را یکبار در کودکی و دو بار از سوءقصد نجات دادهاند.
سال ۱۹۳۶ که از اروپا بازگشت وارد دانشکده نظامی شد و در سال ۱۹۳۸ به درجۀ ستوانی رسید. پس از آن همراه پدرش در سرکشیهای او شرکت میکرد. در یکی از این سفرها پدر به او گفت که میخواهد نظام اداری کشور را تا بدان درجه تکامل بخشد که اگر فردا روز مُرد کشور بدون نظارتی از بالا به کار اتوماتیک روزانه خود ادامه دهد. محمدرضا که از این گفته پدر آزرده بود، پیش خود گفت: «یعنی چه؟ یعنی فکر میکند اگر نباشد من نمیتوانم امور را در دست بگیرم؟» اما جرأت نداشت که این حرف را رودرروی پدر بگوید.
پیروزی تلخ
کنارهگیری رضاخان و تبعید اجباریاش به آفریقای جنوبی توسط انگلیسیها احساسات متناقضی را در محمدرضا، که در ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ به عنوان شاه جدید سوگند یاد کرده بود، برانگیخت. او از مدتها پیش انتظار این فرصت را میکشید تا تواناییهایش را در اداره امور کشور نشان دهد. ولی حالا که پلکان ترقی را تا تخت پادشاهی پیموده و از زیر بار سنگین سایه پدر و حرفهای تحقیرکنندهاش بیرون آمده بود، هنوز هم شادیاش کامل نبود. نمیتوانست شرایط تحقیرآمیز رسیدنش به مقام پادشاهی را فراموش کند. خیلیها شاه مخلوع را به باد انتقاد و حتی استهزا گرفته بودند، دشمنانِ در تبعیدش بازگشته بودند، زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، ملاکین فئودال زمینهای غصب شدهشان را میخواستند و روحانیون بار دیگر در ملأعام به فعالیت میپرداختند.
اما از سوی دیگر پادشاه جوان احساس رهایی میکرد. دیگر چشم تیزبین پدر بالای سرش نبود. سرانجام توانسته بود خواهر ملک فاروق، ولیعهد مصر را که به اجبار پدر در سال ۱۹۳۹ با او ازدواج کرده بود، طلاق دهد. برای نخستین بار میتوانست به اراده خود زندگی کند. اما از سوی دیگر نمیتوانست تحقیر پدرش از جانب متفقین و انتقادات و تحقیرهای تند ایرانیان را فراموش کند. شاید به همین سبب بود که تاجگذاری خود را ربع قرن به تأخیر انداخت: نمیخواست فرصتی به دشمنان پدرش بدهد تا بیشتر به او حمله کنند و درباره سلسله از دست رفته او لب به سخنان تند و گزنده بگشایند. در سال ۱۹۶۷، رویدادهای سال ۱۹۴۱ دیگر از یادها رفته بود و انقلاب سفیدش داشت به بار مینشست: وی نه به عنوان پسر رضاشاه، که با تکیه بر دستاوردهای خود تاجگذاری کرد. برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله در تخت جمشید در سال ۱۹۷۱ هم ممکن است به همین دلیل صورت گرفته باشد. اما هنوز نمیتوانست از بار گناهی که در قبال پدر احساس میکرد خلاص شود، لذا در سال ۱۹۷۶ دستور برگزاری جشنهای متعدد &
ویدیو مرتبط :
پایان رویای یورگن کلوپ در وست فالن