سلامت


2 دقیقه پیش

لیپوماتیک

لیپوماتیک به عنوان یک روش مناسب برای لاغری موضعی شکم، پهلو، ران و اطراف ران ، ناحیه پشت، غبغب و بازو شناخته می شود ، لیپوماتیک در واقع یک دستگاه قدرتمند و هوشمند است که ...
2 دقیقه پیش

با شجاعت پایان همکاری منفعلانه نظام پزشکی با وزارت بهداشت را اعلام کنید

سلامت نیوز:رییس نظام پزشکی‌ مازندران با ارسال نامه ای به علیرضا زالی رئیس کل نظام پزشکی طرح تحول سلامت را همانند طرح مسکن مهر و پرداخت یارانه عمومی دانست و با تاکید بر ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت نهم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت نهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

شاید حدسش در مورد نیروی تهدیدآمیز درون قبرستان هم اشتباه بود. فلس چرچ در آرامش و ثبات خوابیده بود و او باید سعی می کرد که با شهر همراه شود. به خواب
احتیاج داشت.

(در حقیقت اولین دقایق 6 سپتامبر ساعت نزدیک به یک نیمه شب)
دفترچه خاطرات عزیزم؛
باید به زودی به تخت خواب بروم. چند لحظه پیش بیدار شدم حس کردم کسی فریاد می زند. اما الان خانه ساکت است امروز آنقدر اتفاق های عجیب افتاده که اعصابم به هم ریخته. به نظرم حداقل الان که از خواب بیدار شدم می دانم که باید با استفان چه کار کنم. تمام این ها انگار کامل و یک جا به ذهنم الهام شد. نقشه شماره دو فاز اول.
«. شروع عملیات فردا
چشمان فرانسس برق می زد و گونه هایش سرخ بود. رفت و به سه دختری که پشت میز بودند نزدیک شد.
- اوه النا گوش کن...
النا لبخندی زد، هر چند که لبخندش چندان صمیمی نبود. فرانسس موهای قهوه ای اش را تکانی داد و گفت:
- می شه پیشتون بشینم؟ همین الان عجیب ترین چیز ممکن را در مورد استفان
سالواتوره شنیدم.
- بشین این جا.
صدایش کاملاً مشتاق بود اما مجبور بود نقش بازی کند. النا ادامه داد:
- هر چند که ما چندان به خبرای جدید علاقه نداریم!
فرانسس ابتدا به النا و سپس به مردیت و بانی نگاهی کرد و گفت:
- شماها دارین شوخی می کنین نه؟
- نه اصلاً.
مردیت در حالی که با لوبیا سبز توی بشقابش ور می رفت. نگاه متفکرانه ای به
فرانسس کرد و ادامه داد:
- ما تو فکر انجام کارای دیگه ای بودیم.
و بعد خم «؟ دقیقاً. استفان دیگه قدیمی شده. می دونی که چی می گم » : بانی گفت
شد و زانوانش را خاراند.
فرانسس نگاه مشتاقانه ای به النا کرد.
- اما فکر می کنم النا بخواد بشنوه.
- محض اطلاعت خانوم که استفان سالواتوره این جا تازه وارد بود و من یه بار
بهش گفتم که بریم این دور و بر رو ببینیم. ولی می دونی که من ژان کلود
خودم رو دارم و بهش وفادارم.
- ژان کلود؟
چشمان مردیت کاملاً باز شد نفسش را بیرون داد و پرسید:
- ژان کلود؟
بانی هم سوال او را تکرار کرد انگار که یک بازی باشد:
- ژان کلود؟
النا در حالی که می خندید گوشه عکسی را گرفت و از کوله پشتی اش بیرون آورد.
- ایناهاش... این عکسیه که جلوی کلبه گرفتم ازش... قبلش واسه ام گل چیده
بود.
النا سپس خنده مرموزانه ای کرد و گفت:
- کاش دوبار بریم اون جا.
فرانسس خیره شده بود به عکس پسری برنزه بدون تی شرت با لبخندی پر از شرم که
توی عکس جلوی بوته های شمشاد ایستاده بود. فرانسس پرسید:
- ازت باید خیلی بزرگ تر باشه؟
- بیست و یک سالشه... عمه ام شاید قبول نکنه که با کسی که این قدر از خودم بزرگتره ازدواج کنم. با هم قرار گذاشتیم وقتی فارغ التحصیل شدم و یکم سنم
بالاتر رفت بهش بگیم. الان دزدکی فقط به هم نامه می دیم. تو هم به کسی نگی ها!
فرانسس نفس عمیقی کشید و گفت:
- چقدر رمانتیک! باشه من عمراً به کسی بگم... آها راستی استفان...
النا خنده ای کرد و بعد مغرورانه گفت:
- ببین عزیزم اگه قرار باشه که پیش غذا بخورم من پیش غذای فرانسوی رو به
ایتالیایی ترجیح می دم. مگه نه مردیت؟
- اووم، فرانسویش یه چیز دیگه اس مگه نه؟
فرانسس در برابر این سوال پاسخی نداشت غیر از آن که بگوید:
- آره منم قبول دارم.
و بعد از این که فرانسس رفت بانی با حالتی شرمگینانه گفت:
- النا ببخشین ولی کاش می گذاشتی بگه چی در مورد استفان سالواتوره شنیده من دارم از فضولی می میرم آخه.
النا با آرامش کامل گفت:
- آه... اون... می خواست بگه که فهمیده که استفان سالواتوره خبرچین دایره مبارزه با مواد مخدر اداره پلیسه.
- چی؟
بانی که باور نمی کرد چنین شایعه ای پخش شده باشد از شدت خنده سرخ شد. بعد که کمی خنده اش آرام گرفت گفت:
- آخه کدوم خبرچینی با این تیپ و لباس و ماشین و عینک دودی میاد بین مردم؟ این جوری که همه توجه شون بهش جلب می شه... تو چشم همه اس؛ نمیتونه کاری بکنه که...
و بعد انگار که خودش جواب را پیدا کرده باشد گفت:
- شاید کلکش همینه. این جوری هیچ کس فکرشم نمی کنه که اون خبرچین باشه. تازه مگه تنها زندگی نمی کنه؟ کسی هم که در موردش چیزی نمی دونه. النا اگه این حرف راست باشه چی؟
«؟ کجاش راست باشه بچه » : مردیت گفت
- تو از کجا می دونی؟
- من میدونم چون خودم این شایعه رو ساختم یعنی النا گفت که برم به همه این رو بگم.
بانی چشمانش را باریک کرد و در حالی که لب هایش را گاز می گرفت نگاه
مکارانه ای به النا کرد و سپس گفت:
- وای تو خیلی بدجنسی دختر! می شه منم برم بگم یه بیماری لاعلاج داره؟
- نخیر، جنابعالی این کارو نمی کنین. نمی خوام چهار تا دختر مثلاً رمانتیک عین بلبل های فلورانس آه و ناله کنن واسه اش. ولی در مورد ژان کلود هر چی خواستی بگو.
بانی عکس را برداشت و پرسید:
- حالا واقعاً کی هست این؟
- هیچ کس؛ باغبون بود اون جا. عاشق همون بوته های شمشاد پشت سرش بود. ازدواج کرده دو تا هم بچه داره.
بانی گفت:
- اه چه حیف شد... تو به فرانسس گفتی در موردش به کسی چیزی نگه؟
النا گفت:
- آره و این یعنی تا حدود دو سه ساعت همه ی مدرسه فهمیدن.
بعد از مدرسه دخترها به خانه بانی رفتند. از پشت در صدای پارس سگی می آمد وقتی که در را باز کردند، سگ کوچکی از نژاد پکینزی منتظرشان بود. سگ کوچک می خواست نزدیک بانی بشود اما آن قدر ترسو بود که به محض این که دو تا همراه بانی یک قدم بر می داشتند یا یک کلمه حرف می زدند دوباره می دوید و می رفت.
بانی اسم او را یانگ تسه گذاشته بود و آنقدر یانگ تسه کثیف و زشت بود که هیچ کس غیر از مادر بانی نمی توانست تحملش کند. اتاق نشیمن خیلی کم نور و کم جا بود. پر بود از مبل و صندلی های بزرگ و دست و
پا گیر. از پنجره ها هم پرده های ضخیمی آویزان کرده بودند. مری خواهر بانی توی اتاق بود و داشت با گل سرش ور می رفت. مری فقط دو سال از بانی بزرگتر بود و توی کلینیک بهداشتی فلس چرچ کار می کرد.
- سلام بانی. چه خوب شد برگشتی. سلام النا. سلام مردیت.
النا و مردیت سلام کردند بانی از مری پرسید:
- چی شده مری، چرا خسته ای؟
مری بالاخره گل سر را باز کرد و انداخت روی کوسن یکی از مبل ها و بعد به جای
جواب دادن به سوال بانی پرسید:
- دیشب که اون جوری داغون اومدی خونه گفتی کجا رفته بودی؟
- قبرستون.
- نه جدی کجا رفته بودین؟
- جدی رفته بودیم کنار پل ویکری، اون قبرستونی که کنارشه.
- از همین می ترسیدم. گوش کن. خوب گوش کن بانی مک کلاو. دیگه هیچ
وقت نمیری اون جا؛ مخصوصاً شب فهمیدی بچه؟ بانی اخمی کرد و گفت:
- واسه چی؟
- واسه این که دیشب به یکی اون جا حمله کردن حالا اگه گفتی کجا؟ درست
زیر همون پلی ویکری. حالا فهمیدی بچه؟
النا و مردیت ناباورانه نگاهی به او کردند. بانی بازوی النا را گرفت.
- دیشب به یکی زیر اون پل حمله شده؟ به کی؟ چی شده؟
- نمی دونم. صبح یکی از کارگرای قبرستون دیده یه نفر زیر پل افتاده. فکر کنم از همین گداها بوده که زیر پل می خوابن. اون جا خواب بوده که یکی بهش حمله کرده. نمُرده ولی هنوز هم به هوش نیومده. می گن احتمالاً می میره.
النا آب دهانش را قورت داد و پرسید:
- این که می گن بهش حمله شده یعنی چی؟ یعنی چه جوری بهش حمله کردن؟
- میگن گلوش رو بریدن و کلی خون ازش رفته اول فکر می کردن کار حیونی
چیزی باشه ولی دکتر لوون گفته کار یه آدمه. پلیس گفته طرف حتماً خودش
رو توی قبرستون مخفی کرده.
بعد نگاهی به تک تک آنها کرد و گفت:
- پس اگه شما دیشب اونجا کنار پل بودین اون هم اون جا بغلتون بوده و نمی دیدینش؛ درسته خانم النا گیلبرت؟
بانی با حالتی عصبی گفت:
- لازم نیست صداتو این جوری ترسناک کنی. فهمیدیم چی گفتی مری.
مری شانه بالا انداخت:
- خیلی خب اگه فهمیدین هیچی دیگه.
و بعد با دست پشت گردنش را خاراند و ادامه داد:
- من برم بخوابم خیلی خسته ام. نمی خوام ادای لولوی سر خرمن رو واسه تون
در بیارم ولی مراقب خودتون باشین.
و بعد از اتاق نشیمن بیرون رفت.
دخترها که تنها شده بودند نگاهی به هم انداختند. مردیت گفت:
- می تونست این بلا سر یکی از ماها بیاد. مخصوصاً تو النا. تو تنها رفته بودی
اون جا.
پوست النا داغ شده بود و انگار کسی هی سوزن توی آن فرو می کرد. دوباره حسی
که در قبرستان داشت به سراغش آمده بود. می توانست باد سرد دیروز را حس کند و
ردیف قبرها را ببیند. النا خیلی آهسته پرسید:
- بانی تو کسی رو اونجا ندیدی؟ تو باید یکی رو دیده باشی. اون موقعی که
گفتی یکی منتظر منه یادته؟
در اتاق کم نور نشیمن، بانی با حالتی سرشار از ترس به النا گفت:
- من هیچ وقت اینو نگفتم. چی می گی؟ من چنین حرفی نزدم.
- چرا زدی.
- نه نزدم.
مردیت وارد بحث شان شد:
- بانی ما هر دو مون اینو شنیدیم. تو زُل زده بودی به یکی از سنگ قبرها و بعد
به النا گفتی که...
- من نمیدونم شماها چی دارین می گین؟ من هیچی نگفتم.
بانی با خشم چهره اش را در هم کشیده بود. اما چشمانش پر از اشک بود.
- دیگه نمی خوام در این مورد حرف بزنین.
النا و مردیت ناامیدانه نگاهی به هم انداختند. بیرون خورشید، چهره اش را در پشت ابری پنهان کرده بود. 5 سپتامبر
دفترچه خاطرات عزیزم؛
متاسفم که مدت زیادی چیزی ننوشتم. نمی توانم توضیح بدهم که چرا. فقط می دانم نوشتن خیلی از چیزها تنها ترسم را بیشتر می کند. اولش که آن اتفاق وحشتناک افتاد. آن روز که من و بانی و مردیت رفته بودیم به قبرستان و به پیرمردی در زیر پل حمله شده بود. پلیس می گوید که هنوز ضارب را نیافته. مردم می گویند که آن پیرمرد دیوانه بوده. وقتی که از کُما خارج شده فقط در مورد چشم هایی که در تاریکی می درخشند صحبت کرده و درخت بلوط و این چیزها. اما من به خاطر می آورم که آن شب چه اتفاقی افتاد و این نگرانم می کند. خیلی می ترسم.
همه می ترسند هیچ بچه ای اجازه ندارد بعد از غروب برود بیرون. اما از آن موقع سه هفته گذشته و حمله دیگری نداشته ایم. سر و صدای آن قضیه کم کم دارد می خوابد. عمه جودیت می گوید کار یکی از این گداها بوده. پدر تایلر اسمال وود گفته حتی ممکن است خود آن پیرمرد این کار را کرده باشد. من نمی دانم چطور یک نفر می تواند گلوی خودش را ببرد.
هستم تا این جا که خوب جلو رفته. تا به حال چندین « ب» من به شدت درگیر نقشه نامه و چندین دسته گل سرخ از ژان کلود دریافت کرده ام (آخر می دانی که عموی مردیت گل فروش است) و تا الان همه فراموش کرده اند که من زمانی دنبال استفان بوده ام. موقعیت اجتماعی من همچنان محفوظ است. کارولین هم نتوانسته مشکلی
درست کند. در واقع اصلاً نمی دانم کارولین دارد این روزها چه کار می کند؟ و برایم مهم هم نیست. فعلاً که سر نهار هم نشده که به او برخورد کنم. مثل این که دیگر نمی خواهد طرف دوستان قدیمی اش بیاید.
تنها دغدغه ام این روزها یک چیز است: استفان. حتی بانی و مردیت هم یادشان رفته که چه قدر این پسر برایم مهم است. می ترسم که به آنها بگویم. می ترسم که به کسی چیزی بگویم. توی مدرسه نقاب یک آدم خونسرد
را به چهره می زنم اما در دلم... اصلاً همه چیز دارد بدتر می شود. عمه جودیت خیلی نگرانم است. می گوید کم غذا شده ام. حق با اوست. تمرکزم را از دست داده ام. به درس و مدرسه ام نمی رسم. به چیزی جز استفان نمی توانم فکر کنم. نمی دانم چرا این طوری شده ام. از آن روز لعنتی دیگر با من حرف نزده. اما چیز عجیبی یک بار اتفاق افتاد. هفته پیش سر کلاس تاریخ یک بار که سرم را برگرداندم دیدم که زل زده به من. چند تا صندلی فقط با هم فاصله داشتیم. صورتش را کامل چرخانده بود این طرف و فقط داشت نگاهم می کرد. برای چند لحظه ترس کل وجودم را گرفت قلبم به تندی می زد. خیره مانده بودیم به هم دیگر و بعد او رویش را برگرداند. اما از آن دفعه به بعد دو بار دیگر هم این اتفاق افتاد و همین جوری به من نگاه کرد. هر وقت نگاهم می کند حسش می کنم. عین
واقعیت را می گویم. این توهم نیست انگار نگاهش انرژی دارد. استفان مثل هیچ کدام از پسرهایی که می شناسم نیست. خیلی تنها و گوشه گیر است. شاید خودش این زندگی را انتخاب کرده. توی تیم راگبی غوغا می کند اما با هیچ کدام از هم تیمی هایش صمیمی نیست. فقط شاید با مت تا حدی دوست باشد. استفان فقط با مت صحبت می کند. به دخترها محل نمی گذارد. هر چند شایعه ای که راه انداخته ایم خیلی ها را از دور و
برش پراکنده کرده اما بیشتر اوست که از دیگران کناره می گیرد تا دیگران از او. بین کلاس ها و بعد از تمرین های راگبی معلوم نیست کجا غیبش می زند. تا به حال نشده توی کافه تریا دیده باشیمش.
هیچ کس را به خانه اش دعوت نکرده. خانه که نه، به اتاقش در آن مهمان خانه ی حاشیه شهر. بعد از مدرسه هیچ کس او را در هیچ کافی شاپ یا رستورانی ندیده. نمی دانم کجا همین است. بانی می گوید باید سعی کنم زیر « ب» باید گیرش بیاورم؟ مشکل نقشه رگبار یا کولاک با او تنها باشم. این طوری برای گرم شدن مجبوریم به هم نزدیک بشویم. پیشنهاد مردیت هم این است که اتومبیلم جلوی مهمان خانه خراب بشود. هر دو تای این نقشه ها به درد نمی خورند. من هم دیگر از فکر کردن به راه حل خسته شده ام.
هر روز دارد همه چیز بدتر می شود. ذهنم دیگر خالی خالی است. اگر راه حلی پیدا «.. نکنم باید و راه حل ناگهان به ذهن النا آمد. دلش برای مت می سوخت. سر قضیه ژان کلود خیلی اذیت شده بود. مت از وقتی این شایعه شروع شده بود زیاد با او حرف نزده بود. از کنار هم که می گذشتند سری تکان می دادند و سلامی می کردند. همه اش همین.
وقتی هم که یک بار بعد از کلاس نگارش خلاق توی راهروی خلوت همدیگر را دیده بودند مت سرش را انداخته بود پایین. النا صدایش زده بود. می خواست بگوید که این حرف ها واقعیت ندارد. می خواست بگوید که پای پسر دیگری در میان نیست. می خواست بگوید که قصد نداشته او را اذیت کند و اینکه چقدر پشیمان است. اما نمی دانست که باید چطوری حرفش را شروع کند تنها توانست بگوید:
- مت متاسفم.
و بعد برگشته بود که برود توی کلاس.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام