داستان های واقعی/ من می‌خوام برم منطقه


داستان های واقعی/ من می‌خوام برم منطقهخراسان/ سیده زهرا حسینی راوی کتاب «دا» درباره اولین برخوردش با شهید محمد جهان‌آرا روایت کرده است:
«یک‌دفعه جهان‌آرا را شناختم. گل از گلم شکفت. حس کردم بابا را می‌بینم. نمی‌دانم چرا با این که او سن چندانی نداشت ولی انگار پدر همه بود. چهره‌اش در عین صلابت، یک چهره قابل اعتماد و صمیمی جلوه می‌کرد. از پشت رل پایین آمد. سلام کردیم. جواب داد و نگاهش را در محوطه اسکله که پر از کارگر و نظامی بود، چرخاند و با تحکم پرسید: «شما این‌جا چه کار می‌کنید؟» من که از مکالمه تلفنی‌ام با او یک لحن بی‌ریا و آرام در ذهنم باقی مانده بود، خیلی تعجب کردم. دیدم دخترها هم به هم نگاه می‌کنند و مانده‌اند چه جوابی بدهند. بالأخره گفتم: «می‌خوایم بریم آبادان. اومدیم این‌جا دنبال امریه.» گفت: «آبادان می‌خواهید برید چه کار؟» گفتیم: «ما امدادگریم. می‌خوایم بریم بیمارستان در خدمت مجروحین باشیم.» گفت: «اون‌جا فعلاً به اندازه کافی نیرو هست.» گفتیم: «ما هر کاری از دستمون برمیاد، انجام می‌دیم.» یک دفعه به طرف من برگشت و گفت: «شما خواهر سیدعلی حسینی هستید؟» گفتم: «بله.» پرسید: «شمایی که مجروح شدی؟» تعجب کردم از کجا این مسئله را می‌داند. گفتم: «بله.» گفت: «شما با این وضعیتی که داری چه جوری می‌خوای برگردی؟ اصلاً نیاز نیست شما برگردید منطقه. خانواده شما دینش رو به جنگ ادا کرده. شما هم شهید داده‌اید هم مجروح شده‌اید. آواره شدید و خونه و زندگی‌تون رو از دست دادید. حجت بر شما تمومه. امام هم اگر بود همین حرف رو می‌زد.» خیلی ناراحت شدم. اصلاً بهم برخورد. با این‌که تا آن موقع می‌گفتم جهان‌آرا مثل پدر آدم می‌ماند، زیر لب غرغر کردم: «نه، من می‌خوام برم...»

کتاب «دا» اثر سیده اعظم حسینی



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: خراسان


ویدیو مرتبط :
می خوام از آپارات برم