معلم تو را سپاس...


کوچک بودم و شیطنت های کودکانه ام در اوج بود که راهی مدرسه شدم.گویی عادت بود و تکرار زندگی معنی گرفته بود، هفت سالت که می شد، کیف و کتاب توشه می کردی و وارد دنیایی از ناشناخته می شدی. نه می توانستم از رفتن سر باز زنم و نه می توانستم دل را راضی کنم که به مدرسه نروم. در همین دوگانگی ها و رفتن نرفتن ها غوطه ور بودم که خودم را نشسته بر نیمکت در مقابل هیبت معلمی دیدم. چاره ای نبود باید ادامه می دادم، راهی را آغاز کرده بودم و انتهای آن برایم اهمیت و ارزش وافری داشت ...

مهمترین خبرهای گوناگون


ویدیو مرتبط :
معلم تو را سپاس