سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



داستان من خیلی معمولی و پیش پا افتاده است، یک طلاق ساده!


داستان من خیلی معمولی و پیش پا افتاده است، یک طلاق ساده!ایران/ پریسا زن جوانی است که داستانش را این‌گونه روایت می‌کند: «در یکی از شهرهای کوچک و در یک خانواده معمولی متولد شدم. پدرم کارمند مخابرات و مادرم خانه‌دار بود. خانواده 5 نفره ما روزگار را خیلی معمولی می‌گذراند. پدرم همیشه دنبال «دو دو تا چهارتا کردن» بود؛ پس‌انداز و حساب دخل و خرج و زمین قسطی خریدن و...
انگار از این کار لذت می‌برد. وقتی ساعت‌ها را این‌طوری می‌گذراند روزگار درد کمتری به جانش می‌ریخت. مادرم اما زن اجتماعی و مرتبی بود؛ اهل میهمانی گرفتن و میهمانی رفتن. به سر و وضعش می‌رسید و بخشی از درآمد پدرم صرف خرج‌های مادرم می‌شد. مادرم دوستان زیادی هم داشت و با آنها خوش بود. ما دنبال درس و مشق و مدرسه بودیم و به عبارتی یک تربیت معمولی داشتیم. مادرم آنقدر دوست و آشنا داشت که در شهر کوچک ما حرف و حدیث از سر حسادت هم در پی‌اش فراوان شده بود. ما در محیط پر رفت و آمدی که مادرم ساخته بود و لابه لای تقویم‌هایی که پدرم از بابت پول نون و گوشت و رژلب و... . سیاه می‌کرد بزرگ می‌شدیم. روحیات من شبیه مادر بود و به قول معروف «بی‌کله» ولی مرتب و شیک بودم و خواهر کوچک و برادرم بیشتر شبیه پدر بودند؛ محافظه کار و محتاط و معمولی. وضع و اوضاع مالی پدر بعد از سال‌ها کلنجار رفتن و نوشتن و جمع و تفریق کردن، رو به رشد بود و مادر که از شهر کوچکمان به تنگ آمده بود اصرار داشت که به تهران بیاییم تا هم ما از امکانات بیشتری برای درس برخوردار باشیم و هم خودش نقشه داشت که در تهران آرایشگاه بزند.
پدر کارهای انتقال و حساب و کتابش را انجام داد و بالاخره موافقت کرد که «مهاجرت» کنیم. از شهر کوچکی مثل شهر ما آمدن به تهران کار دشواری بود. یکی دو سال طول کشید تا راه را از چاه بشناسیم. هزینه‌های زندگی در تهران سرسام‌آور بود و حقوق پدرم کفاف نمی‌داد. مادرم هم مشغول دوره‌های آموزش آرایشگری بود. بعد از طی دوره‌ها و به خاطر روابط عمومی و استعداد بالایش سریع جذب بازار کار شد. پدر اما در هیاهوی تهران گم شده بود و نمی‌توانست خودش را پیدا کند. روز به روز خسته‌تر می‌شد و کم کم گرد پیری به چهره‌اش نشست اما مادر، جوان‌تر و شاداب‌تر می‌شد.
خیلی زود آرایشگاه خودش را هم بر پا کرد. درآمد خوبی داشت. من بزرگتر که شدم بیشتر اوقات را در آرایشگاه مادرم می‌گذراندم. دوره دبیرستان تمام شده بود و باید خودم را برای دانشگاه آماده می‌کردم. عصرها به آرایشگاه می‌رفتم. بعد از آن هم اغلب با دوستانم قرار کافه و رستوران و سینما داشتیم و تا دیر وقت بیرون بودیم. پدر و مادرم حالا با هم دچار اختلاف شده بودند. پدر پیر شده بود و دلش آرامش می‌خواست و مادرم نمی‌توانست خودش را با او وفق دهد. ما که در بچگی کوچکترین بی‌احترامی از پدر و مادرم نسبت به هم ندیده بودیم حالا به ندرت ساعت‌هایی که با هم بودیم صرف جر و بحث می‌شد. این شد که ما بچه‌ها بیشتر با رفقایمان وقت می‌گذراندیم. مادرم هم وقت سر خاراندن نداشت. مسافرت‌های پی در پی با دوستانش و تفریح و گشت و‌گذار مجردی بخش بزرگی از وقتش را پر می‌کرد.
کنکور قبول نشدم و قیدش را برای همیشه زدم. می‌خواستم کنار مادرم باشم و کار او را ادامه دهم. در همین ایام بود که به واسطه تولد یکی از دوستان با کاوه آشنا شدم. کاوه نسبت به سایر پسرها سر به زیر‌تر بود. یکی دوساعتی با هم حرف زدیم و بعد از آن انگار چند سال است که یکدیگر را می‌شناسیم. کم کم این آشنایی ادامه پیدا کرد و تقریباً هر روز با هم وقت می‌گذراندیم. البته من به مادرم کل ماجرا را اطلاع داده بودم و او هم این گونه روابط را برای من ضروری می‌دانست. آشنایی با کاوه طولانی شد؛ نزدیک 3 سال با هم دوست بودیم. تا اینکه صدای مادرم در آمد که «تا ابد نمی‌شود به این نوع زندگی ادامه داد. اگر می‌خواهی رابطه ات با او ادامه داشته باشد باید به خواستگاریت بیایند.» پدر اما مخالف بود و می‌گفت چطور ممکن است از آشنایی در یک جشن تولد مورد مناسبی برای زندگی مشترک به دست بیاید؟ او از اساس با این‌گونه روابط مشکل داشت. خلاصه خانواده کاوه به خواستگاریم آمدند. خانواده بسیار شلوغی داشت. 7 خواهر و برادر که بجز کاوه همگی ازدواج کرده بودند. پدر و مادرش هم بسیار پیر بودند.
کاوه لیسانسش را گرفته اما بیکار بود به همین جهت بیشتر وقتش را در مغازه برادرش می‌گذراند. خانواده متوسطی داشت که نمی‌توانستند از نظر مالی حمایتش کنند. اما ما اصرار کردیم که ازدواج کنیم. جشن عروسی را با قرض و وام و البته با شکوه هر چه تمام‌تر برگزار کردیم. اصلاً نمی‌دانستم که جبران این مافات تأثیر مستقیمی بر زندگیمان خواهد داشت. زندگی شروع شد و یکی دو ماه اول بخوبی پیش رفت. اما رفته رفته فشار مالی بیشتر خودش را نشان می‌داد. کاوه صبح‌ها با ماشین برادرش مسافر کشی می‌کرد و بعد از ظهرها به مغازه برادرش می‌رفت اما خرج من زیاد بود. دلم می‌خواست مثل مادرم شیک باشم و میهمانی‌های مختلف بگیرم اما کاوه نمی‌توانست این خواسته‌ها را برآورده کند. من هم به اندازه مادرم قوی نبودم که بتوانم چرخ زندگی را در دست بگیرم و خودم سازنده رویاهایم باشم. از همین جا و در کمتر از 4 ماه اول زندگی کارمان به جر و بحث و دعوا رسید.
من هم قهر کردم و به خانه پدری برگشتم. اما همه چیز آنجا دردآور‌تر بود؛ پدر که از روز اول با این ازدواج مخالفت می‌کرد مدام سرکوفت می‌زد و «من می‌دانستم» ورد زبانش بود.
مادر هم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد می‌گفت: «دعوا نمک زندگی است». هر چه می‌گفتم کاوه پول ندارد یک پفک برای من بخرد می‌گفت: اول زندگی همه سختی هست و باید تحمل کنم تا همه چیز درست شود. اما من تحمل نداشتم که پایین‌تر از مادرم باشم. برایم قابل قبول نبود. کاوه به دنبالم آمد و به خانه برگشتم اما سر دو ماه بعد همان وضعیت ادامه پیدا کرد.
کاوه هم اوایل کوتاه می‌آمد و احساس شرمندگی می‌کرد اما بعد از چند وقتی او هم تحملش را از دست داد و آنچه از بد و بیراه می‌دانست نثارم می‌کرد. روز به روز همه چیز سخت‌تر می‌شد. برادرش ورشکست شد و مغازه تعطیل شد. واقعاً همه چیز به من فشار می‌آورد. کاوه نه مرد رویاهای من بود و نه توان تحقق رویاهایم را داشت. خسته شده بودم و دلم می‌خواست این زندگی تمام شود. ما حتی یک سفر هم با هم نرفته بودیم چه برسد به بقیه خواسته هایم. یک روز وسط دعوا به کاوه گفتم وقتی که توان اداره زندگی را ندارد باید طلاقم دهد. چنان خون در صورتش آمد که از حرفم پشیمان شدم. در عالم پشیمانی بودم که صدای کوبیده شدن در را شنیدم و کاوه دیگر هرگز به خانه باز نگشت. از آنجا مستقیم پیش مادرم رفته و به او گفته بود که می‌خواهد مرا طلاق بدهد اما نه مهریه می‌تواند پرداخت کند و نه هیچ حق و حقوقی. مادرم با من تماس گرفت و بعد از یک دعوای مفصل گفت واقعاً چطور می‌خواهی عنوان زن مطلقه را در بیست و چهار سالگی به دوش بکشی؟ این جمله آخر مثل پتک بر سرم فرود آمد. پشیمان شده بودم اما تا دو ماه بعد از آنکه در خانه مشترکمان زندگی می‌کردم، کاوه را ندیدم. او برنگشت. پیغام فرستاد که برای جدایی باید به طلاق توافقی رضایت دهم و گرنه طلاقم نخواهد داد. من هم بر سر دوراهی سختی گیر کرده بودم ولی نهایتاً رضایت دادم.
طلاق از منظر آمار و قوانین
طلاق، نکوهش شده‌ترین حلال است؛ چرا که بنیان خانواده در اسلام بسیار مورد توجه است. اما امروزه با نگاهی به آمارها در می‌یابیم که ثبت واقعه طلاق حتی از خود ازدواج هم پیشی گرفته است! طبق آخرین آمار از ابتدای فروردین تا پایان بهمن‌ماه سال گذشته در مقایسه با مدت مشابه سال پیش از آن، ازدواج بیش از 4 درصد کاهش و طلاق یک درصد افزایش داشته است.
افزایش طلاق نگران‌کننده است و دلایل رشد سریع آن باید بررسی شود. افزایش طلاق برابر است با افزایش تعداد زنان مطلقه‌ای که با سرخوردگی از شکست باید در جامعه‌ای زندگی کنند که نگاه متفاوتی به آنها خواهد داشت. همچنین روز به روز بر آمار کودکان طلاق که با آسیب‌های روحی و روانی جدی مواجه هستند افزوده خواهد شد. از اعتیاد که به عنوان اصلی‌ترین عامل طلاق از آن یاد می‌شود که بگذریم بخش قابل توجهی از طلاق‌ها به دلیل عدم درک صحیح زوجین از زندگی مشترک و آماده و مهیا نبودن برای زندگی مستقل است بنابراین با کوچکترین مشکلی رابطه‌ای که ناصحیح پی‌ریزی شده از هم می‌پاشد و اثرات سوء خود را در جامعه بر جا می‌گذارد.
از منظر قوانین ایران تنها دارنده حق طلاق، مرد است که توسط خود او یا نماینده قانونی‌اش واقع می‌شود. هر چند قانونگذار با وضع برخی از قوانین این حق انحصاری مرد را در جهت حفظ حقوق زنان، کنترل کرده است؛ از جمله اینکه مرد در هر شرایطی بخواهد همسر خود را طلاق دهد باید به دادگاه مراجعه کرده و گواهی عدم امکان سازش اخذ کند. یا اینکه با لحاظ کردن شروط ضمن عقد و تخلف مرد از آن شرایط، زن وکیل و وکیل در توکیل قرار می‌گیرد تا خود را مطلقه سازد. از بارزتری&


ویدیو مرتبط :
در کنار علقمه سروی ز پا افتاده است ...عاشورای82