فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



روایتی از ۷ سال زندگی در کنار شهید دانش/ کودکانی که هنوز بهانه پدر را می‌گیرند/ تنها امیدم شفاعتش در روز قیامت است


خبرگزاری فارس-مهدی احمدی: شهید «حسن دانش» قاری بین‌المللی قرآن کریم و از اعضای کاروان قرآنی جمهوری اسلامی ایران در حج 94 بود که در جریان فاجعه منا به شهادت رسید.

این فاجعه شوک بزرگی به جامعه قرآنی کشور خصوصاً خانواده‌های شهدای مهاجر الی‌الله وارد کرد تا جایی که بسیاری از نزدیکان شهدا تا مدت‌ها توان گفت‌وگو و مصاحبه درباره شهیدشان را نداشتند.

یکی از این افراد خانم «فاطمه بابایی‌زاده» همسر شهید حسن دانش است که پس از گذشت حدود 8 ماه از فاجعه منا سکوتش را شکست و در اولین ارتباط مفصل با رسانه‌ به روایت زندگی‌اش با شهید حسن دانش پرداخت که در آستانه آغاز مسابقات بین‌المللی قرآن کریم و به یاد شهید دانش نفر اول این دور گذشته این رقابت‌ها این روایت تقدیم می‌شود.

 

 

19 آبان 1387 شب میلاد امام رضا(ع) بود که من و همسرم پیوند زناشویی بستیم. دوران عقد ما 8 ماه طول کشید و در این 8 ماه با شرایط همسرم آشنا شدم، جلسات زیادی داشت و گاهی جلساتش 10 شب به بعد برگزار می‌شد و من باید کم کم به این موضوع عادت می‌کردم. یک شب قرار بود بعد از جلسه بیایند خانه پدرم، اما هرچه منتظر شدم نیامد و حتی تلفن همراهش را هم جواب نمی‌داد. ساعت از 12:30 گذشته بود، به گریه افتادم، خیلی نگران بودم، با مادر همسرم تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. مادر همسرم که گویا به این اتفاق عادت داشت در کمال خونسردی گفت: فاطمه‌جان تو باید به این موضوع عادت کنی، حسن جایی نمی‌رود، جلسات قرآنش گاهی طول می‌کشد، نگران نباش. ساعت حدود 1 بامداد همسرم به خانه پدرم آمد، وقتی او را دیدم شروع کردم به گریه کردن، آمد اما خیلی نگران شده بودم. این اولین تجربه من از طولانی بودن جلساتش بود و مرا تحت فشار زیادی قرار داد اما همین که سالم دیدمش خوشحال بودم.

من و حسن کاملاً با شرایط هم آشنا بودیم، آن زمان من معلم بودم و تدریس دروس کامپیوتر بعضی از مدارس را برعهده داشتم، در کنار آن فعالیت‌های قرآنی زیادی هم انجام می‌دادم. مشغله کاری زیاد و از طرفی تحصیل در دانشگاه باعث می‌شد که من و همسرم از نظر زمانی درگیر باشیم البته درست عکس هم، زیرا درست بعدازظهر که من آغاز فراغتم بود کار همسرم شروع می‌شد و زمان فراغت وی صبح ها بود. همین باعث می‌شد که کمتر یکدیگر را ببینیم، اما با تمام این مشغله‌ها هیچ وقت نشد که از نظر عاطفی از هم دور باشیم و با تمام خستگی‌هایی که هر دو داشتیم کاملاً برای یکدیگر وقت می‌گذاشتیم. بلاخره دوران عقد ما هم با تمام شیرینی‌ها و خاطراتش به پایان رسید.

14 تیر 1388 آغاز زندگی مشترک‌مان بود و زندگیمان به همین منوال می‌گذشت تا اینکه تصمیم گرفتیم برای ماه عسل به سفر کربلا برویم. به لطف خدا مقدمات سفر فراهم شد و 8 آبان‌ماه 1388 که تاریخ به یاد ماندنی‌ برایم است، بین‌الحرمین بودیم. یادم هست، میلاد امام رضا(ع) بود که آغاز پیوند زناشویی‌مان را در کربلا جشن گرفتیم و با خرید و توزیع شیرینی بین زوار اولین سالگرد پیوند مشترکمان را در بین‌الحرمین جشن گرفتیم به واقع این سفر برای من و همسرم یک خاطره به یاد ماندنی بود.

 

 

بعد از بازگشت از ماه عسل فرزند اول‌مان را باردار شدم به خاطر شرایط بد بارداری مجبور شدم تدریس را به صورت مقطعی کنار بگذارم اما با تمام سختی‌ها دانشگاه را رها نکردم و به درس خواندن ادامه دادم.

یک خاطره‌ای که برای همسرم بسیار جالب بود این بود که وی به مسابقات کشوری اوقاف رفته بود و من به خاطر شرایط بد بارداری سه روز در بیمارستان بستری شدم. اما چون نمی‌خواستم فکر ایشان درگیر من شود، از شرایط و بستری شدنم در بیمارستان چیزی به او نگفتم تا با خیال راحت بتواند مسابقات را به پایان برساند. وقتی حسن بازگشت و فهمید که من بیمارستان بودم، تعجب کرد که چرا چیزی به او نگفتم. وی از این که این قدر شرایطش را درک می‌کردم خوشحال بود.

همیشه می‌گفت: من به شما افتخار می‌کنم، منم از اینکه همسرم از من راضی و خرسند بود خوشحال می‌شدم. رابطه ما به غیر از زناشویی رابطه صمیمی و دوستانه‌ای بود، ما با هم رفیق بودیم.

30 شهریور‌ماه 1389 فرزند اول ما عارفه خانم به دنیا آمد. حس و تجربه مادر شدن خیلی قشنگ بود. حرف همسرم که روز خواستگاری درباره مصمم بودش برای تربیت درست فرزندان به من گفت، در ذهنم تداعی شد و از خدا خواستم که به من کمک کند که همان‌طور که سعی می‌کردم همسر خوبی برای حسن باشم، مادر خوبی هم برای فرزندانم باشم. خلاصه عارفه خانم ما 6 ماهه بود که فرزند دومم را باردار شدم.

در تمام این مدت بیشتر روزها و شب‌ها را به خاطر جلسات و مسافرت‌های پی‌درپی همسرم با فرزندان به تنهایی سپری می‌کردم و هیچ وقت هم گلایه‌‌‌ای از وی نداشتم، حتی سعی می‌کردم خودم را با شرایط وفق بدهم تا همسرم بتواند با آرامش به امور قرآنی بپردازد و شاگردان خوبی را تحویل جامعه بدهد. من خودم را در قبال این مسئله، مسئول می‌دانستم و به همین خاطر هیچ وقت به خاطر غرایض شخصی‌ام مانع کارها و برنامه‌های قرآنی حسن نمی‌شدم چون می‌دانستم هر خدمتی که همسرم در زمینه قرآن برای جامعه انجام بدهد من هم در ثوابش شریکم. این اعتقادات من رو مقاوم‌تر می‌کرد و به من دلگرمی می‌داد.

 

 

8 بهمن‌ماه 1390 دختر دوم من یعنی مائده‌خانم به دنیا آمد. و همان سال همسرم رتبه پنجم مسابقات کشوری اوقاف را بدست آورد. من سعی می‌کردم برای همسرم و همچنین دو دخترم با تمام سختی‌های زندگی کم نگذارم. سال 91 بود که حسن برای مسابقات بین‌المللی عازم کشور تونس شد و رتبه اول را کسب کرد.

زندگی ما خیلی شیرین بود چون کاملاً از نظر اعتقادی و بسیاری از مسائل دیگر با هم مشترک بودیم و تفاهم زیادی داشتیم. زمانی که همسرم می‌خواست برای تبلیغ عازم کشوری بشود هیچ وقت مخالفت نمی‌کردم و همیشه احساسم را با گفتن این جمله «چقدر بودن شما در زندگی‌ام مهم ست و با نبودنت خیلی دلتنگ می‌شوم» به وی بیان می‌کردم.

معتقدم نوع حرف زدن و ابراز احساسات در زندگی هر زوجی خیلی مهم است و من همیشه سعی می‌کردم جملات مثبت را برای ایشان به کار ببرم به همین خاطر هر روز که از زندگیمان می‌گذشت همسرم به من وابسته‌تر و عاشق‌تر می‌شد.

من همیشه هنگام ورود و خروج حسن ایشان را بدرقه می‌کردم و بیشتر اوقات هنگام ورودش سعی می‌کردم دیدارمان با خنده آغاز شود تا خستگی هر کم شود.

 

 

گاهی اوقات وقتی صدای باز کردن قفل در را می‌شنیدم و می‌فهمیدم که همسرم قصد ورود به خانه را دارد با بچه‌ها می‌رفتیم یک گوشه‌ای از منزل مخفی می‌شدیم و حسن ما را صدا می‌زد. آنقدر این طرف و آن طرف را می‌گشت تا ما را پیدا کند. روزهای شادی داشتیم شاید بتوانم به جرأت بگویم که لحظه به لحظه زندگی من و همسرم پر از خاطره بود و شاید نتوانم خیلی از آنها را به زبان بیاورم.

ما داخل منزل مانند دو رفیق بودیم و شوخ طبعی زیادی با هم داشتیم. به یاد دارم یک روز همسرم مشغول مطالعه روی صندلی نشسته بود. هرچی ایشان را برای نهار صدا کردم نیامد، من هم یک طناب برداشتم و ایشان را بستم به صندلی، او التماس می‌کرد تا رهایش کنم، آن روز کلی با هم خندیدیم.

همیشه سعی می‌کردم به جای عصبانی شدن مسئله را با خنده و شوخی حل کنم، محیط خانه‌ ما خیلی شاد بود، حسن مردی مهربان و شوخ‌ طبع بود و همین به من جرأت می‌داد که حسابی با او شوخی کنم.

همسرم با تمام مشغله‌های کاری که داشت هرگاه از وی برای کار‌های منزل کمک می‌خواستم، هرگز از کمک کردن دریغ نمی‌کرد و واقعاً مرد دوست داشتنی بود.

به یاد دارم هنگامی که ناهار بچه‌‌ها تمام می‌شد برای آنها دست می‌زدم و تشویقشان می‌کردم. اگر پدرشون زودتر غذا را تمام می‌کرد شروع می‌کردم به تشویق حسن. این کار بچه‌ها را به ذوق می‌آورد که زودتر غذا را تمام کنند.

 

 

 

فضای خانه ما شاد بود. با اینکه خیلی کم در کنار هم بودیم اما در لحظاتی که با هم بودیم خیلی گرم و گیرا با هم برخورد می‌کردیم. همیشه سعی می‌کردم موقع رفتن حسن به جلسات شهرستان‌های اطراف، وی را همراهی کنم. بیشتر اوقات با ایشان می‌رفتم تا از این طریق حضور کمش در خانه را برای بچه‌‌‌ها پررنگ‌تر جلوه بدهم و از دلتنگی خودم و بچه‌ها کم کنم.

ما همیشه درباره مسائل گوناگون با هم بحث و گفت‌وگو می‌کردیم. زیرا عقیده داشتم حرف زدن زن و شوهر با هم خیلی می‌تواند در زندگی مؤثر باشد و آنها را به هم نزدیک‌تر کند. اصلاً زمان برای ما مطرح نبود آنقدر گرم صحبت می‌شدیم که کنترل زمان از دستمان خارج می‌شد.

با هم قرار گذاشته بودیم هرشب یک صفحه از قرآن را بخوانیم و تفسیر کنیم و درباره آن بحث کنیم و تا جایی که می‌شد سعی می‌کردم قرارمان را فراموش نکنیم.

همیشه اگر مشکلی داشتیم سعی می‌کردیم خودمان حلش کنیم و هیچ وقت برای کسی مطرح نمی‌کردیم، به لطف خدا در این 7 سال از ز


ویدیو مرتبط :
روایتی زیبا از آخرین روزهای زندگی شهید هادی باغبانی