فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



روایتی از عمامه‌گذاری یک طلبه به دست رهبر انقلاب/ بادیگارد، داستان سیستان و حافظ هفت... و پاسخ به یک سوال ساده


به گزارش خبرنگار آئین و اندیشه خبرگزاری فارس  چهارشنبه هفته گذشته رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در سالروز میلاد حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام‌الله‌علیها با جمعی از مداحان و ذاکران اهل بیت دیدار نمودند. در حاشیه این دیدار عده‌ای از طلاب و فضلای حوزه علمیه با دستان مبارک معظم له مفتخر و ملبس به لباس روحانیت شدند. آنچه می‌خوانید روایتی از این اتفاق به قلم یکی از طلاب حاضر در این دیدار است:

*یک تماس ناشناس خصوصی!

صفحه موبایل روشن می‌شود. اما شماره ناشناس است نه اینکه شماره افتاده باشد و برای من ناشناس باشد نه، شماره برای موبایل هم ناشناس است. فِلِش‌های متحرکِ روی صفحه را به سمت علامت گوشی سبز رنگ سُر می‌دهم  و با لهجه غلیظ سلامٌ علیکمی تحویل ناشناس می‌دهم.

«سلام علیکم. از دفتر رهبری تماس می‌گیرم اسم شما برای مراسم عمامه‌گذاری...» حالتی از شادی با مزه قوی‌ای از شک را ناخودآگاه در دلم حس می‌کنم.در صدم ثانیه با خودم تحلیل می‌کنم که آیا واقعا من در حد و اندازه این لباس هستم یا نه؟ تصویر مبهمی از فیلم «زیر نور ماه» و حرف‌های سیدحسن و دغدغه همیشگی‌ای که این سالها مثل خوره در تنهایی جانم را می‌خورده است، حالا توی مخم دور می‌خورند.

لباسی که یک روز تن سیدعلی قاضی (ره) بود و یک روز دیگر بر بر بدن علامه طباطبایی (ره) نشسته و مردم بهجت (ره) را با این لباس می‌شناسند حیف نیست حالا حرمتش را به خاطر من از دست بدهد؟ هنوز هم برای رسیدن به جواب این سؤال فرصت می‌خواهم. می‌گویم نمی‌شود وقت دیگری خدمت برسم. ناشناس جواب می‌دهد «معلوم نیست مطمئناً وقت دیگری فرصت بشود». بعد با همان دقت و تأکید می‌پرسد: «تشریف می آورید یا خیر؟»جواب معلوم است هر چند از گفتنش مطمئن نیستم. آدرس را تند تند می‌گوید و من تند تند ذیل عنوان بحث اخلاق در محیط زیست در سررسیدم آدرس را یادداشت می‌کنم. در آخر هم اضافه می‌کند که: «رأس 8 و نیم صبح اینجا باشید» گوشی را که قطع می‌کنم از لیست تماس‌ها، نگاهی به آخرین تماس می‌اندازم. گوشی من یا مخابرات برای ناشناس عنوان دیگری انتخاب کرده است: «شماره خصوصی». به قصد تماس مجدد شماره خصوصی را لمس می‌کنم اما گوشی هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.حالا تنها صداست که باقی مانده.

*بادیگارد، داستان سیستان و حافظ هفت...

راضیه چادرش را سرش می‌کشد و در خلوت حجابش با حاج حیدر تنها می‌ماند. دوربین توی تونل شروع به حرکت می‌کند. از بالای بنز 280 سورمه‌ای واژگون شده رد می‌شود و به خم تونل که می‌رسد آمبولانس آژیرکشان وارد قاب تصویر می‌شود اما دوربین باز هم توقف نمی‌کند. آنقدر می‌رود که از روی سر تروریست زخمی که دارد به جان کندن، برای فرار از دست مأموران، تلاش بیهوده می‌کند هم رد می‌شود و ردّ خط های سفید وسط خیابان را به سمت انتهای تونل دنبال می‌کند. دوربین شهادت می‌دهد که این مسیر هنوز ادامه دارد و به سمت نوری که از آن دورترها پیداست حرکت می‌کند.از پله‌های سینما که پایین می‌آیم نگاهم به پوستر فیلم «بادیگارد» می‌افتد و جمله حاتمی‌کیا با لهجه پرویز پرستویی دوباره در گوشم می‌پیچد:«می‌ترسم از روزی که این کشتی سوراخ بشه...»

تا پایان شب نه به طور مستمر، اما هراز چندگاهی که شلوغی نوشتن‌ها اجازه می‌دهد از ذهنم عبور می‌کند که وقت دیدن آقا چه بگویم؟ آنها که تجربه کرده‌اند می‌دانند که این جور مواقع کلّه آدم می‌شود دایره دوّاری، پر از صداها و نقل قول‌هایی از «سفر به سیستان» تا «حافظ هفت» و... که بعد از مطالعه تجربه‌های گوناگون و همذات پنداری با شخصیت‌های خاطرات‌های مختلف در حافظه آدم مانده است و حالا که نوبت خودش شده تا با «ره‌بر» دیدار کند نمی‌داند باید کدام یک از آن جملات را انتخاب کند؟ ذهن شلوغم را با یک حکمت آرام می کنم: الأمور مرهونه بأوقاتها.1

* تا خیام بی‌خیالم؛ اما نکند دیر برسم؟

نماز صبح را که می‌خوانم از خانه بیرون می‌زنم. هوایِ خنک و البته کمی مایل به سرد صبحگاهی، خماری شب را از سرم می‌پراند. ماشین را توی پارکینگ کنار مترو حرم امام خمینی (ره) می‌گذارم و از پله‌های مترو پایین می‌روم. ایستگاه نسبتا خلوت است. علاوه بر خلوتی همیشگی ایستگاه امام خمینی تعطیلات عید هم در این اتفاق بی‌تأثیر نیست. خیلی نمی‌گذرد که یک مار آهنی دراز با سر و صدای زیاد در کش و قوس، خودش را به ایستگاه می‌رساند و جلوی پای معدود مسافرانی که چشم به راهند روی زمین لیزِ تیزی می‌خورد. یکی از انبوه صندلی‌های خالی را با حس رضایتی که در چهره‌ام به خوبی پیداست انتخاب می‌کنم و جاخوش می‌کنم.

مترو که راه می‌افتد کاغذِ آدرس را که دیشب از روی سررسید یادداشت برداشته‌ام از جیبم سمت چپ در می آورم. دوباره مرور می‌کنم. نگاهی به نقشه می‌اندازم چیزی سر در نمی‌آورم. باید از کسی بپرسم که برای رفتن به خیابان جمهوری کدام ایستگاه پیاده شوم؟ نگاهی به آدمهای اطرافم می کنم. همگی خوابند!

تا «خیّام» بی خیالم اما بعد آرام آرام دلم به شور می‌افتد که نکند یکبار دیر برسم.در همین حال و احوال زیرچشمی نگاهی هم به بغل دستی ام می کنم.نه خیر هیچ خبری نیست.صدای زنی از بالای واگن توی مترو می ریزد که «ایستگاه بعد امام خمینی». بغل دستی‌ام تکانی می‌خورد و پلک‌اش می‌پرد. فرصت را مغتنم می‌شمارم و کاغذ را مقابل چشم‌های خواب آلودش می‌گیرم.

-جسارتا می‌خواستم بدونم بخوام برم این آدرس کودوم ایستگاه باید پیاده شم؟ با کلافگی تکانی به خودش می دهد و چشم هایش را روی نقشه ای که به دیواره واگن چسبیده بُراق می کند و بعد از کمی تنگ و گشاد شدن مردمکهایش می‌گوید: «انقلاب اسلامی پیاده بشید ، از اونجا راهی نیست»

تشکر می کنم و منتظر می شوم دوباره بخواب برود اما او هنوز به نقشه خیره مانده است.مترو می ایستد که «ایستگاه امام خمینی». ناگهان مرد مثل ترقه از جا در می آورد که «حاجاقا ببخشید همین جا باید پیاده بشید».نگاهی به درب واگن که چند ثانیه ای است بازمانده می اندازم و بدون تأمل از عواقب کار از روی صندلی به سمت درب هجوم می برم و در آخرین لحظات از واگن بیرون می پرم. خدا را شکر که مترو به سرعت راه می افتد و چهره آدمهایی که یحتمل نیششان تا بناگوششان باز است ، درهم و برهم دور می شود.

خیلی طول نمی کشد تا بفهمم طرف آدرس را اشتباه گفته است.تازه معلوم می شود چرا بنده خدا آنطور خیره خیره مات صفحه نقشه خطوط مترو مانده بود.با توضیحات کارگرِخوش رویِ مترو معلوم می شود که باید یکبار دیگر سوار متروی همان مسیر بشوم و ایستگاه بعد-یعنی ایستگاه سعدی- پیاده شوم و از چهارراه مخبرالدوله با اتوبوس خودم را به خیابان جمهوری برسانم.آسمان ، یک تکه آبی است با تکه ابرهای پنبه ایِ کوچکِ سپیدی که یله و رها در آسمان ول شده اند.

بی اغراق اولین-و شاید آخرین باری است- که تهران به چشمم اینقدر زیبا می آید. البته بنا به قول فلاسفه درونیات آدم نیز در ایجاد این حس بی تأثیر نیست. شادی درونی دیدار، یحتمل در این نگاه زیباشناسانه دخیل است.

*ترانه رادیوی مرد راننده، کارت شهریه و یک گواهینامه

راننده اتوبوس شرکت واحد نوار ترانه تندی گذاشته -که بعدا می فهمم یکی از کانال های رادیوی جمهوری اسلامی است- و با حداقل سرعتی که ممکن است می راند. حکماً در حال لذت بردن از این هوای استثنایی  است. بنده خدا خبر ندارد که در دل من چه رختی می‌شورند. ساعت ده دقیقه به 9 است که به چهارراه جمهوری می‌رسم. اتوبوس‌ها پشت سر هم کنار خیابان پارک کرده‌اند و از بنرهایی که بر جبین وولوها خورده معلوم است که بی راه نیامده‌ام.

داخل کوچه که می‌پیچم با چهره نورانی حاج غلامرضا سازگار که عبا به دوش و عصا به دست دارد روبرو می‌شوم. سلام عرض می‌کنم و رد می‌شوم. کمی آنطرف‌تر می‌ایستم و موقعیت را رصد می‌کنم که خدای ناکرده بی گُدار به آب نزنم. معلوم می‌شود هر خبری هست پشت درب سفید ابتدای کوچه است. درب فلزی سفید را باز می‌کنم و داخل می‌روم. اتاق کوچکی که به زور گِیت را در آن جا کرده‌اند به چشم می‌خورد. عبدالرضا هلالی، نریمان پناهی، مجید بنی فاطمه و چند تا مداح دیگر داخل اتاق ایستاده‌اند. از یک نفر می‌پرسم چطور باید داخل رفت؟ از دور مرد قد بلندی که در چهارچوب درب ایستاده را نشان می‌دهد و می‌گوید :«اسمت اگر در لیست دست اون بنده خدا باشه می‌ری داخل».

اسمم هست کارت شناسایی می‌خواهد. کارت شهریه نشان می‌دهم. می‌گوید: «قبول نیست. کارت بین‌المللی لازم است.» کارت بین المللی دیگر چه صیغه‌ای است؟ می‌خواهم بگویم من با همین کارت رنگ و رو رفته شهریه خدا می‌داند که چه درهایِ بسته‌ای را باز نکرده‌ام اما بی خیال می‌شوم به هر حال هر لغزش ممکن است به قیمت محرومیت از دیدار تمام شود. گواهینامه‌ام را از جیبم در می‌آورم. جلوی اسمم تیک می‌زند و اجازه ورود می‌دهد.

از درب دیگر اتاق که پا به حیاط می‌گذارم مردی با کت و شلوار خاکستری بی س


ویدیو مرتبط :
پاسخ رهبر انقلاب به سوال عادل فردوسی