سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



دختری که با زندگی ساده اش «درس استقامت» می دهد


  X  

تاریخ خبر : شنبه 1394.08.16 - 10:38

دختری که با زندگی ساده اش «درس استقامت» می دهد

شهرآرا آنلاین/دنیا پر از داستان است؛ داستان‌ آدم‌ها. آدم‌هایی که آمده‌اند تا رنگ‌و‌بوی یکنواخت زندگی را تغییر دهند. داستان «زیبا» هم از آن روایت‌هاست که بارهاوبارها دلت می‌خواهد آن را بشنوی. شاید بعضی روایت‌ها به یک‌بار شنیدنش بیرزد اما بعضی داستان‌ها جا دارد بارهاوبارها مرور شود. زیبا کتابدار مرکز توان‌بخشی فیاض‌بخش است.
خدا انگار برای این کار او را خلق کرده. شاید این جمله به نظر غلو برسد اما در خلقت زیبا، ماهرانه ورق زدن کتاب تعریف شده. زیبا کتاب را روی بازویش می‌گذارد و با دو انگشتی که در هر دست دارد، آن را ورق می‌زند. زیبا دست و پای کوچکی دارد اما روحش آن‌قدر بزرگ است که هر بیننده‌ای را تحت تاثیر قرار می‌دهد. در این گزارش با زیبا پارسایی‌نسب، دانشجوی کارشناسی‌ارشد علم اطلاعات و دانش روز دانشگاه بجنورد، هم‌کلام می‌شویم؛ توان‌خواهی که با همه توان، کتابخانه آسایشگاه فیاض‌بخش را اداره می‌کند. او داستان زندگی‌اش را برایمان بازگو می‌کند. داستان زیبا را با دقت بخوانید.
من مقصر نبودم
خانواده‌اش کاشمری هستند. مادر که درد زایمان امانش را بریده، به مشهد منتقل می‌شود و زیبا در بیمارستان امام‌رضای مشهد به دنیا می‌آید. زیبا معلول است و این معلولیت به مذاق پدر خوش نمی‌آید؛ «‌من که مقصر معلولیتم نبودم. پدر و مادرم ازدواج فامیلی کرده بودند. من هم تنها معلول خانواده نبودم. در خانواده ما یک دختر عقب‌مانده ذهنی و دو پسر ناشنوا هم به‌دنیا آمده‌اند اما قرعه به اسم من افتاد.»
پدر این‌بار از به‌دنیا آمدن فرزند ناقص عصبانی می‌شود، بدون اینکه به همسرش بگوید فرزندی دارد و او با چنین نقصی به دنیا آمده، زیبا را برای همیشه از زندگی و خانواده‌اش دور می‌کند. زیبای یک‌روزه به آسایشگاه فیاض‌بخش منتقل می‌شود و تا حالا که 29بهار را پشت‌سر گذاشته، در این مرکز روزگار گذرانده
است.
روزهای کودکی زیبا
خاطرات کودکی زیبا با یک زن گره خورده؛ شیرزنی که سرپرستی زیبا را در آسایشگاه پذیرفته و برایش جای مادر نداشته‌اش را گرفته است؛ «‌آن سال‌ها معلولان بخش زنان، می‌توانستند سرپرستی بعضی بچه‌ها را به‌عهده بگیرند. مامان‌لیلا(لیلا رجبی) از همان طفولیت سرپرستی من و دو دختر دیگر را در آسایشگاه به‌عهده گرفت. من در دامان مامان‌لیلا بزرگ شدم.»
خاطرات، او را به روزهای گذشته می‌برد. زیبا به روزهایی می‌رود که ویلچر نداشته. با جثه کوچکش در تشتی پلاستیکی می‌نشسته، دو دمپایی در دست‌هایش فرومی‌کرده و به‌دنبال مامان‌لیلا از این سالن به آن سالن و از این اتاق به آن اتاق سُر می‌خورده است. او به ظهرهای گرم تابستان و آب‌تنی در همان تشت پلاستیکی می‌رود.
اینجای ماجرا چهره‌اش را مکدر می‌کند. تن صدایش از نشاط خالی می‌شود و آرام می‌گوید: «پنج‌سالم بود که زنی برای دیدنم به آسایشگاه آمد. من را در آغوش گرفت و گریه کرد. از گریه‌های او و پچ‌پچ‌های بقیه فهمیدم مادرم برای دیدنم آمده. آن‌طور که بعدها برایم تعریف کرد، تا آن‌روز از وجودم بی‌خبر بوده و بالاخره پدر مهر سکوت را می‌شکند و پرده از راز زنده بودن زیبا بر‌می‌دارد اما دیگر کارازکار گذشته است. دیگر پدر و مادر واقعی جایی در دل زیبا ندارند؛ «‌گاهی مادرم به‌دنبالم می‌آمد تا من را برای گردش بیرون ببرد و من آن‌قدر گریه می‌کردم تا مامان‌لیلا هم با ما بیاید. بدون مامان‌لیلا دوست نداشتم پایم را از آسایشگاه بیرون بگذارم. او هم قبول می‌کرد و با من می‌آمد.‌»
ورود به دنیای کتاب و مطالعه
مامان‌لیلا دوست داشت او معلم شود؛ آن هم معلم ریاضی. تشویق مامان‌لیلا باعث می‌شود زیبا با علاقه درس بخواند. دوره ابتدایی را در مدرسه توان‌خواهان آسایشگاه می‌گذراند. تا آن‌روز تفاوتش را با هم‌سن‌وسال‌هایش درک نمی‌کند؛ چون هر‌کدامشان به نوعی معلول بودند اما وقتی به مدرسه راهنمایی در امام‌هادی(ع) می‌رود، تازه می‌فهمد که دنیای آدم‌های سالم چگونه است؛ «‌در سال‌های تحصیلم آن سال بدترین سالی است که به‌خاطر دارم. بعضی بچه‌ها تا من را می‌دیدند، جیغ می‌کشیدند. من از این واکنش ‌آن‌ها خیلی ناراحت می‌شدم اما چاره‌ای نداشتم. بعضی‌هایشان با ترحم، نگاهم کرده و با هم پچ‌پچ می‌کردند. از این ترحم بدم می‌آید. هر روز زنگ مدرسه که می‌خورد، باید دوساعت تمام جلوی در مدرسه منتظر می‌ماندم تا سرویسی که بچه‌ها را از سطح شهر به آسایشگاه می‌برد، به‌دنبالم بیاید. یک شب یک موتوری با سرعت به طرفم آمد. آن‌قدر ترسیده بودم که نمی‌توانستم نفس بکشم. به گریه افتادم، طوری‌که تا وقتی به آسایشگاه رسیدم، هم گریه امانم نمی‌داد ولی مسئولان آسایشگاه متوجه وضع روحی‌ام شدند و مدرسه‌ام را عوض کردند.»
از آن روز دوباره زندگی به روی زیبا لبخند می‌زند. دوم و سوم راهنمایی را در مدرسه‌ای در شهید فرامرزعباسی می‌گذراند؛ «آنجا پذیرش معلولیت راحت‌تر بود. بچه‌ها کمکم می‌کردند. دوستان زیادی داشتم که هنوز هم با بعضی‌هایشان ارتباط دارم. با دوستانم که همه‌شان آدم‌های عادی و سالمی بودند، به من خیلی خوش می‌گذشت. آن‌ها به همراهم تا سر خیابان می‌آمدند و تا وقتی سرویس به دنبالم بیاید، کنارم می‌ماندند. برایشان عار نبود که با یک معلول راه بروند و هم‌کلام شوند. این موضوع به من حس خوبی می‌داد.»
خدا خواست کتابدار شوم
باید وارد دبیرستان می‌شد اما برای انتخاب رشته با مشکل مواجه می‌شود. مانده بود چه رشته‌‌ای را انتخاب کند. می‌خواست کامپیوتر بخواند اما فیزیک بدنی‌اش به او این اجازه را نمی‌داد. تعداد انگشتان دستش برای استفاده از صفحه کلید، کافی نبود. همان موقع رشته جدیدی در نظام آموزشی به‌وجود آمده بود. رشته کتابداری نیازی به بدن سالم نداشت؛ ذهنی سالم می‌خواست که زیبا از آن بهره‌مند بود.
دوره دبیرستان را در رشته کتابداری در آزادشهر پشت‌سر می‌گذارد. از آن دوره هم با خاطره خوش یاد می‌کند. یاد آدم‌هایی می‌افتد که هوایش را داشتند و خیلی‌وقت‌ها کمکش می‌کردند.
دانشگاه قبول شده بود و باید به تهران می‌رفت؛ «رشته کتابداری را فقط دانشگاه تهران داشت و من به‌خاطر علاقه‌ای که به این رشته داشتم، دلم می‌خواست هر طور شده درسم را ادامه بدهم. مامان‌لیلا هم تشویقم می‌کرد که از چیزی نترسم و ادامه بدهم. روز ثبت‌نام با مسئول آموزش آن وقت یعنی آقای رحیلی به تهران رفتم. او من را به آسایشگاه کهریزک برد و خودش به‌دنبال کارهای ثبت‌نامم رفت. سه‌روز در کهریزک بودم؛ چون هیچ آشنایی با فضا و آدم‌های آنجا نداشتم، خیلی به من سخت می‌گذشت. مدام به بابای بچه‌های آسایشگاه یعنی آقای رحیلی زنگ می‌زدم و پشت تلفن گریه می‌کردم که بیا من را ببر. من اینجا دارم دیوانه می‌شوم و... آن‌قدر گریه کردم و آن‌قدر دل آقای رحیلی برایم سوخت که کار خودش به بیمارستان رسید. کهریزک قبول نکرد دوسال دانشگاه را آنجا میهمانشان باشم. قرار شد فقط برای امتحان در تهران باشم.»
دوسالی را که در تهران درس می‌خواند، به تنهایی رفت‌و‌آمد می‌کند. خودش به فرودگاه می‌رود و به‌صورت هوایی به تهران می‌رود. خودش به دانشگاه می‌رود و از آنجا به آسایشگاه کهریزک که فاصله بسیار زیادی با هم داشتند، می‌رود و تمام این دوسال خدا کمکش می‌کند و راه را برایش هموار می‌سازد.
وقتی معجزه را لمس کردم
با تشویق‌های اطرافیان زیبا دلش می‌خواهد کارشناسی کتابداری را هم پشت‌سر بگذارد. او بابل قبول می‌شود؛ شهری که آسایشگاه ندارد و آن‌ها تصمیم می‌گیرند تلاش کنند تا شرایط انتقالی برایش فراهم شود؛ «‌سه‌روز در بابل ماندیم. خانم قربان‌پور از آسایشگاه همراهی‌ام می‌کرد. معاون دانشگاه قبول کرد که نامه انتقالم را بزند و من تهران درس بخوانم اما رئیسش قبول نکرد. به‌ناچار دست از پا درازتر به مشهد برگشتم. بنا شد یک هفته بعد دوباره برگردم و کارهایم را پیگیری کنم. هفته بعد که دوباره به دانشگاه بابل مراجعه کردیم، به گفته خیلی‌ها معجزه شده بود. در عرض یک هفته رئیس دانشگاه منتقل شده و جایش را معاونش گرفته بود. کارهایم در عرض دوسه‌ساعت انجام شد و من با این اتفاق، دست مهربان خدا را دوباره روی سرم حس کردم.»
از یک اتاق کوچک شروع کردیم
کتابخانه فیاض‌بخش از همان روز اول، زیبا را به خود دیده و تا حالا او بوده که به اوضاعش سروسامان داده است؛ «‌دوره دبیرستان را که تمام کردم، یک اتاق کوچک به من دادند و گفتند زیبا! هرچه یاد گرفتی، در اینجا اجرا کن. به‌مرور کتابخانه را گسترش دادیم. من هم هرچه بلد بودم و به‌مرور یاد می‌گرفتم، اینجا تمرین می‌کردم. اوایل فقط پنج قفسه کتاب کنار هم بود اما حالا کتابخانه بزرگی در اختیار داریم.»
2 آرزوی بزرگ
وقتی از زیبا می‌خواهیم هر‌چه دل تنگش می‌خواهد بگوید، برق شادی در صورتش می‌دود. صدایش با نشاط‌تر می‌شود و می‌گوید: «مدتی است به فکر افتاده‌ام زندگی مستقلی داشته باشم. آسایشگاه هم پذیرفته که خودم به‌تنهایی زندگی کنم. بناست برایم خانه‌ای رهن کنند. می‌خواهم مستقل شوم. فکر می‌کنم حالا دیگر می‌توانم روی پای خودم بایستم. اینجا باید در اختیار افرادی باشد که نمی‌توانند به‌تنهایی روزگارشان را بگذرانند نه من.»
دل‌نگرانش می‌شوم. او نه دستی برای کار‌ کردن دارد و نه پایی برای راه رفتن. نگرانی‌ام را که می‌فهمد، با لبخند می‌گوید: «کارهایم را می‌توانم انجام بدهم. غذا هم تا حدی بلدم درست کنم. بقیه کارها را هم به‌مرور یاد می‌گیرم. مهم این است که مستقل بشوم و روی پای خودم بایستم.»
آرزوی دیگرش این است که اوضاع کتابخانه روبه‌راه بشود. او از گلایه بچه‌های آسایشگاه می‌گوید؛ از آن‌هایی که با دلخوری می‌آیند و می‌خواهند کتاب‌های جدید بخوانند. او از زبان بروبچه‌های توان‌خواه آسایشگاه، از نبود کتاب‌های جدید گلایه می‌کند و می‌گوید: «بعضی بچه‌های اینجا می‌آیند و می‌گویند حفظ شدیم ازبس این کتاب‌ها را خواندیم؛ کتاب جدیدتان کو؟»
تعاریف متفاوت از خویشاوندی
مامان‌لیلا سه‌سالی است فوت کرده. دخترهای دیگری که مامان‌لیلا در آسایشگاه بزرگ کرده، برای زیبا حکم خواهر را دارند. به هم سرمی‌زنند، از حال هم باخبر می‌شوند، به هم کمک می‌کنند و... اینجا انگار تعریف خویش و فامیل جور دیگری است. کسی که فرزند به‌دنیا می‌آورد، غریبه می‌شود اما مامان‌لیلا، زیبا را با آن اوضاع‌واحوال جسمانی به کلات می‌کشاند تا دقایقی سر مزارش دلی سبک کن. پدر، وجود دختر را کتمان می‌کند اما مرد جوانی بدون هیچ هم‌خونی، حکم پدر را برای لیلا و دیگر معلولان ایفا می‌کند. خواهر‌ها و برادر‌های لیلا هرگز او را نمی‌بینند اما او فرزندان مامان‌لیلا را خواهر و برادرهای خودش می‌داند و دخترهایی که مامان‌لیلا بزرگ کرده، به جانش بسته‌اند.
مامان‌لیلا رفته و زیبا جا پای او گذاشته است. در مدت مصاحبه چندنفر به او مراجعه می‌کنند. همه‌شان از توان‌خواهان هستند. اتفاقی در آسایشگاه رخ داده؛ از آن اتفاق‌های همیشگی. یک نفر از توان‌خواهان آسایشگاه، دیگری را ناراحت کرده. از این اتفاق‌ها که در خانه من و تو هم رخ می‌دهد. یک خواهر، خواهر دیگر را عصبانی می‌کند و... همه از او مشورت می‌خواهند. کنجکاوی نمی‌کنم اما نوع رفتار بقیه با او متفاوت است. به چشم بزرگ‌تر نگاهش می‌کنند؛ «چندتا از کوچک‌ترهای آسایشگاه، من را مامان صدا می‌کنند. مامان‌لیلا همیشه می‌گفت درست است که مادرشان نیستی اما به بچه‌ها بفهمان که برایشان مادری می‌کنی. می‌گفت من که تنهایت نگذاشتم، تو هم بچه‌ها را تنها نگذار.»
آمده بودم از کتاب و کتاب‌خوانی از لیلا بپرسم اما او را کتابی یافتم که باید بارهاوبارها خوانده شود؛ کتابی که سرشار از تجربه است، سرشار از زندگی و به من و امثال من درس استقامت می‌دهد.

نظر شما


ویدیو مرتبط :
داستان زندگی سالی ، دختری که روی تیکه سنگ زندگی میکرد