سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت چهارم


 قصه شب/ بلندیهای بادگیر- قسمت چهارمآخرین خبر/ در این شب های سرد زمستانی با داستان زیبا و جذاب بلندیهای بادگیر در کنار شما هستیم، امیدواریم از خواندن این قسمت از داستان لذت ببرید. شب خوش، کتابخوان و شاداب باشید

لینک قسمت قبل

او سنگ را به کلاهم زد و رگبار فحشهای زشت از دهانش باریدن گرفت.میخواستم گریه کنم ولی جلوی خود را گرفتم و پرتقالی را از جیبم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم .او پرتقال را از دستم قاپید .پرسیدم :
-این حرفهای زشت را معلم سرخانه به تو یاد داده؟
-مرده شور تو را و معلم سرخانه را ببرد.آن یکی پرتقال را هم بده به من.
و به پرتقالی که در دست داشتم اشاره کرد.گفتم:
- پیش چه کسی درس میخوانی؟
- پیش بابای لعنتی!
- چه کسی به تو یاد داده که به پاپا حرف زشت بزنی؟
- هیث کلیف!
- تو اورا دوست داری؟
- بله!
- چرا؟
- چون در مقابل پاپا از من طرفداری میکند و میگوید هرکس به تو فحش داد تو هم به او فحش بده.
به او گفتم که به پدرش بگوید نلی دین به دیدنش آمده است ولی متوجه شدم که بجای او، هیث کلیف از ساختمان بیرون آمد با عجله برگشتم.مدتها بود که دلم میخواست جلوی تاثیرات مخرب هیث کلیف را در تراش کراس گرنج بگیرم.
دفعه بعد که هیث کلیف به آنجا آمد ، دوشیزه ایزا بلا در باغ به کبوترها دانه میداد .هیث کلیف بر خلاف همیشه این بار با دخترک گرم گرفت.من که از عصبانیت میلرزیدم به آشپزخانه رفتم و به کاترین گفتم:
-این دوست شفیق تو حالا بیپروا با ایزابلا مغازله میکند.
هنگامی که هیث کلیف به آشپزخانه آمد کاترین با عصبانیت گفت:
-منظورت از این مسخره بازیها چیست؟ نگفتم دست از سر ایزابلا بردار؟ شاید خسته شده ای و می خواهی دیگر تو را به این خانه راه ندهند ؟
-لینتون جرات ندارد چنین کاری بکند.او را باید زود تر به بهشت فرستاد.
-هیث کلیف ! ساکت باش .چرا دست از سر ایزابلا بر نمی داری؟
-به تو ربطی ندارد .من که شوهر تو نیستم.برای چه حسادت میکنی؟
-ابداً این طور نیست .من مطمئنم که تو از او خوشت نمی آید ، پس چرا این کار را می کنی؟اگر دلت میخواهد با او ازدواج کن ولی با او بازی نکن.
من دخالت کردم و گفتم:
-از کجا معلوم که آقای لینتون موافقت کند.
کاترین با لحن قاطعی گفت :
-باید موافقت کند!
هیث کلیف گفت:
-من اگر بخواهم این کار را بکنم از او اجازه نمی گیرم.کاترین رفتار تو با من دور از ترحم بوده .حالا هم اگر فکر میکنی همه چیز را فراموش کرده و دست از انتقام برداشته ام اشتباه میکنی.از تو ممنونم که راز دل ایزابلا را برایم گفتی.از این به بعد نهایت بهره برداری را از این موضوع میکنم.به تو هم میگویم که خودت را کنار بکش و دخالت نکن.
من سخت نگران عواقب کار بودم .به اتاق پذیرایی رفتم و به آقای لینتون گفتم:
-قربان! گمانم وقت آن شده که برای رفت وآمدهای آقای هیث کلیف به این خانه فکری بکنید.من مطمئنم که وجود او دردسرهای تازه ای بهوجود خواهد آورد و ماجرای صحبت کاترین و هیث کلیف را تعریف کردم.ارباب گفت:
-این دیگر کمال بیشرمی است که من حضور هیث کلیف را در اینجا تحمل کنم. الن برو خیلی زود به پیشخدمتها بگو که بیایند.من به حد کفایت حوصله به خرج داده ام.
سپس به خدمتکارها دستور داد در راهرو منتظرش باشند و همراه من به آشپزخانه رفت.هیث کلیف و کاترین باز هم با یکدیگر دعوا میکردند.ادگار به کاترین گفت:
-این چه وضعی است؟اگر تو به این پستی عادت داری گمان نکن که من هم عادت میکنم.
-ادگار! تو از پشت در به حرفهای ما گوش کردی؟
ادگار سعی کرد خونسرد باشد و به هیث کلیف گفت:
-آقا! من تا به حال صبر زیادی از خود نشان داده ام. می دیدم که کاترین از معاشرت با شما لذت میبرد و تحمل میکردم ولی میبینم که حضور شما در این خانه مسموم کننده است.به شما اخطار میدهم که زود از این خانه بروید وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتان دیدید.
هیث کلیف با لحن تحقیر آمیزی گفت:
-کاتی! نگاه کن چجور تهدیدم میکند ! آقای لینتون! تو آنقدر مردنی هستی که من عارم می آید دستم را به رویت بلند کنم.
در این هنگام ارباب نگاهی به راهرو انداخت و به من اشاره کرد خدمتکارها را صدا کنم.کاترین که متوجه موضوع شده بود در را قفل کرد و کلید را برداشت و گفت:
-آفرین به مردانگی تو! تک و تنها حریفش نمیشوی و می خواهی خدمتکارها به حسابش برسند. چه خوب جواب رنجهای مرا دادید.من که پستی و درماندگی یکی و بداخلاقی دیگری را تحمل کردم حالا باید این جواب را بگیرم؟ادگار من از آبروی تو و خانواده ات دفاع کردم ولی حالا بدم نمی آید که هیث کلیف بخاطر سوء ظنی که به من داشتی ترا حسابی شلاق بزند.
و آنگاه کلید را میان زغالهای بخاری انداخت .لینتون که توقع چنین چیزی را نداشت روی صندلی نشست و صورتش را با دست پوشاند .کاترین با تحقیر گفت:
- مثل شوالیه ها رفتار میکنی، جای خوشوقتی است که هیث کلیف خیال ندارد با اشاره ای نابودت کند.آدمهایی مثل تو از موش هم ترسو تر هستند.
هیث کلیف گفت:
-کاتی ! واقعاً که چه شوهر بز دلی انتخاب کردی.من دستم را به روی او بلند نمی کنم چون از ترس میمیرد.
و به ادگار نزدیک شد ولی ارباب با عصبانیت مشت خودرا حواله گلوی او کرد.
برای چند دقیقه نفس هیث کلیف بند آمد و لینتو ناز فرصت استفاده کرد واز در عقب آشپزخانه به سراغ خدمتکارها رفت.کاترین فریاد زد:
-ببین چه معرکه ای برپا کردهای؟ تا برنگشته بلند شو و از اینجا برو.
هیث کلیف غرید و گفت:
-بروم؟ بعد از این ضربه ای که به من زد؟حالا اگر حقش را کف دستش نگذارم بعداً او را میکشم.
من پا در میانی کردم و گفتم:
-خودش نمی آید بلکه بلکه کالسکه ران و دوباغبان را با چماق می فرستد.
هیث کلیف که اوضاع را نامساعد دید با سیخ بخاری قفل در را شکست و از آشپز خانه بیرون رفت.
کاترین به اتاقش رفت و به من گفت که نگذارم سر و کله ایزابلا در اطراف او پیدا شود . او ابداً تقصیری را متوجه خود نمی دید و پیوسته گله میکرد که ادگار نباید از پشت در به حرفهای آنها گوش میداد.
دلم به حال ارباب بیشتر از هر کسی میسوخت.کاترین به بیماری عصبی تمارض میکرد و از زیر بار پاسخ دادن به شوهرش که میخواست بداند بین او و هیث کلیف چه کسی را انتخاب میکند طفره می رفت.او خود را در اتاقش حبس کرده بود و لب به غذا نمی زد تا لینتون را تحت فشار قرار دهد .ایزابلا هم به سوالات ارباب در مورد هیث کلیف پاسخ روشنی نمی داد و ارباب او را تهدید کرد که اگر دست از سر هیث کلیف بر ندارد باید عواقب اعمالش را خود برعهده بگیرد.
ایزابلا در باغ قدم میزد و اشک میریخت و ارباب سر خودش را با کتابهایی که نمی خواند گرم میکرد و منتظر بود که کاترین دست از لجبازی بردارد ولی او همچنان در اتاق خودش باقی میماند و غذا هم نمی خورد .من که احساس می کردم تنها آدم عاقل آن خانه خودم هستم به کار هیچ کدامشان کار نداشتم.
روز سوم کاترین در اتاقش را باز کرد و گفت که کمی برایش فرنی ببرم .من کمی نان برشته و چای هم برایش بردم و او با حرص همه را خورد و غرغر کرد که:
-من دارم می میرم و کسی به فکرم نیست.
سپس رو به من کرد و پرسید:
-آن سنگدل چه میکند ؟خوابیده یا مرده؟
جواب دادم:
-نه خوابیده نه مرده بلکه کتاب میخواند.
کاترین با حالتی آشفته گفت:
-چه گفتی؟کتاب میخواند ؟ یعنی حال و روز من برای او اهمیتی ندارد؟ نلی نمی خواهی به او بگویی که وضع من خطر ناک است؟
-خانم لینتون ، آقا هیچ خبری از وضع شما ندارند و میدانند که شما خودتان را با گرسنگی نخواهید کشت.
-ولی تو به او حالی کن که من این کار را می کنم.مطمئن باش میکنم.در این سه شب چه ها که نکشیده ام.حتی یک لحظه هم خوابم نبرده است.عجیب است که همه اطرافیانم از من متنفرند.در حالیکه من دارم می میرم ادگار چطور کتاب میخواند؟
یادم آمد که پزشک گفته بود او نباید خشمگین و هیجانزده شود.نگاه کردم دیده که همه بالشها را با دندان پاره کرده و پرهای انها را یک به یک بیرون می آورد و روی تخت می چیند.احساس کردم مشاعرش را از دست داده است .بالش را برداشتم و پشت و رو کردم و گفتم:
-خانم این کارها یعنی چه؟ ببینید اتاق را پُر از پَر کرده اید.
ولی او همچنان هذیان میگفت و حرفهای نامربوط میزد.کم کم متوجه شدم که او واقعاً حال درستی ندارد .خواستم از اتاق خارج شوم و شوهرش را صدا کنم ولی او جیغ بلندی کشید و دو دستم را محکم چسبید و از من خواست کنارش بمانم.به آرامی گفتم :
-خانم راحت بخوابید تا حالتان خوب شود .دیگر با لجبازی خودتان را به کشتن ندهید.
با لحنی اندوهگین گفت:
-کاش در خانه بودم و روی تخت خودم خوابیده بودم. دلم میخواهد یک بار دیگر آن محیط را احساس کنم.
برای لحظه ای پنجره را باز کردم.کاترین در حالیکه صورتش از اشک خیس بود روی تخت دراز کشید .آنگاه بار دیگر هیجان و جندن او را در بر گرفت ودر حالیکه خاطرات گذشته را زیر و رو و از شوهرش گله میکرد از جا بر خاست و پنجره را کاملاً باز کرد.التماس کردم که از جلوی پنجره کنار برود چون می ترسیدم سرما بخورد ولی زورم به او نمی رسید .هوا تاریک و مه آلود بود و چیزی را نمی شد دید اما کاترین اصرار داشت که چراغهای وثرینگ هایتز را میبیند .هرچه سعی کردم روی دوش او چیزی بیندازم زیر بار نمی رفت و من از این وحشت داشتم که نکند خودش را از پنجره به بیرون پرتاب کند.ناگهان دیدم که در باز شد و ارباب داخل اتاق سرک کشید.با التماس گفتم:
-قربان! خانم شما حالش خیلی بد است.دچار جنون و هذیان شده است.
آقای لینتون از این حرف ناراحت شد و گفت:
-کاترین بیمار است؟ زود پنجره را ببند.او چرا حالش به هم....
-چیز مهمی نیست ارباب ! این چند روز خانم چیزی نخورده و نخوابیده اند.چند روزی هم ما خبر نداشتیم که در چه وضعیتی هستند تا به شما خبر بدهیم چون ایشان در را باز نمی کردند.حالا هم نگران نباشید.
ارباب عصبانی شد و گفت:
-چطور نگران نباشم ؟
سپس دست کاترین را گرفت و با نگرانی نگاهش کرد .کاترین او را نمی شناخت و حواسش پرت بود .سپس اندکی حالش بهتر شد و گفت:
-تویی ادگار لینتون؟بدان که من قبل از پایان بهار در آرامگاه ابدی ام خواهم خفت.آنجا در هوای آزاد.
ارباب گفت:
-کاترین چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ یعنی من دیگر برای تو ارزشی ندارم؟آیا تو عاشق آن ولگرد....
کاترین فریاد زد:
-اگر اسم او را بر زبان بیاوری خودم خودم را از پنجره پرت میکنم.ممکن است جسم من به تو تعلق داشته باشد اما روح من مال تو نیست.من دیگر ترا نمی خواهم.برو با کتابهایت خوش باش.
گفتم:
-قربان! خانم حواسش سر جایش نیست.کمی که استراحت کنند خوب می شوند .
ارباب گفت:
-لازم نیست حرفی بزنی . تو که با روحیه او آشنا بودی چرا گذاشتی سه روز به سراغش نیایم؟ماهها بیماری با او کاری را نکرد که این سه روزه کرد.
من که نمیخواستم بیهوده مورد سر زنش قرار گیرم گفتم:
-من از اول می دانستم که خانم لجباز و خود خواه است ولی نمی دانستم که شما با چشم پوشیهایتان او را به لجبازی و خود خواهی بیشتری تشویق می کنید.معاشرت دائمی با هیث کلیف صحیح نبود و من بعنوان یک خدمتکار با وفا وظیفه ام را انجام داده ام .از این به بعد هم در هیچ موضوعی دخالت نخواهم کرد.
و سپس از اتاق خارج شدم چون احساس می کردم باید هر چه زود تر پزشک را از وضع خانم با خبر کنم.پزشک مردی رک بود و گفت که کاترین مشکل مشکل بتواند از این جنون جان به در ببرد مگر آنکه همه دستورات او با دقت اجرا شود.دکتر در ضمن صحبتهایش به من گفت که از آدم مطمئنی شنیده که ایزابلا با هیث کلیف فرار خواهد کرد و بنابر این بهتر است من به اربابم بگویم که بیشتر مراقب باشد.
من با عجله به اتاق ایزابلا دویدم و دیدم که رفته است.جرات نداشتم ارباب را در جریان بگذارم و خود به تنهایی هم قادر به تعقیب آنها نبودم.ادگار که از غیبت ایزابلا تعجب کرده بود از اینکه او تا این حد نسبتنسبت به همسر او بی اعتناست خشمگین شده بود.سر انجام یکی از خدمتکارها را به اتاق او فرستاد .دخترک با عجله برگشت و گفت که ایزابلا و هیث کلیف فرار کرده اند وارباب با حیرت فریاد زد :
-ممکن نیست .الن برو و ایزابلا را پیدا کن.
ارباب خدمتکار را به کناری کشید . موضوع را از او پرسید.او با لکنت گفت:
-پسرک شیر فروش گفت که دختر آهنگر آنها را نیمه شب در سه کیلومتری گیمرتن مقابل آهنگری پدرش دیده که نعل اسبشان را میکوبیدند.بعد هم آنها سوار اسب شده و رفته بودند.
ارباب مات و مبهوت کنار بستر زنش نشسته بود .پرسیدم:
-ارباب صلاح میدانید برای تعقیب آنها کاری بگنیم؟
او با ناراحتی جواب داد:
-ایزابلا با میل خودش رفته ، بنابر این هر کاری بخواهد می کند. دیگر اسم او را جلوی من نیاورید.من دیگر خواهری ندارم.
واز آن روز به بعد ، دیگر ارباب نه کلامی درباره ایزابلا حرف زد و نه سراغش را گرفت.
دوماه از فرار هیث کلیف وایزابلا گذشت و در این مدت خانم لینتون همچنان دچار تشنج بود.آقای لینتون با محبت تمام از همسرش پرستاری کرد ، هرچند پزشک گفته بود که حتی اگر کاترین موقتاً هم از بیماری نجات پیدا کند باز هم در معرض خطر خواهد بود .تازه بهار شده بود و لینتون با کمال محبت سعی میکرد برای کاترین گل بچیند و حرفهای امیدوار کننده بزند.
بزودی حال کاترین اندکی بهبود پیدا کرد و از آنجا که حامله هم بود متوجه شد که سلامت فرزندش به سلامتی خودش بستگی دارد.همه امیدوار بودیم که آقای لینتون صاحب پسری شود تا پس از مرگش ثروت او بدست یک بیگانه نیفتد.
ایزابلا شش هفته پس از فرار، نامه کوتاهی به برادرش نوشت ودر آن خبر داد که با هیث کلیف ازدواج کرده است و با آنکه میداند موجب نگرانی و شرمساری برادرش شده است ولی دیگر کار از کار گذشته و چاره ای جز تسلیم نیست.
لینتون جوابی به آن نامه نداد .پانزده روز بعد، از ایزابلا نامه مفصلی به دستم رسید .باورم نمی شد دختری که تاز هازدواج کرده چنین مطالبی بنویسد.او گفته بود که به وثرینگ هایتز برگشته و شنیده که کاترین بیمار است ولی جرات نداشته به سراغ او بیاید .او نوشته بود که بیست و چهار ساعت پس از فرار از تراش کراس گرنج از عمل خود پشیمان شده ولی چاره ای جز ادامه راهی که در پیش گرفته است ندارد . او پرسیده بود که آیا هیث کلیف مثل خود ما از جنس انسان است؟و از من خواسته بود که هر جور میتوانم به دیدنش بروم.از نحوه بر خورد جوزف و هیرتن با خود نوشته بود و از وضع نابهنجاری که در غیبت من پیدا کرده بود گله کرده بود.هیندلی هم با او رفتار ناشایستی کرده و در مقابل او به هیث کلیف ناسزا گفته بود .هیث کلیف او را به جایی برده بود که هیچ کس نمی توانست جلوی خشونتهایش را با ایزابلا بگیرد و این کار را هم نمی کرد.آقای ارنشاو به او تاکید کرده بود که در اتاقش را قفل کند چون او همیشه وسوسه می شود که با اسلحه به سراغ هیث کلیف برودو احتمال دارد که او هم صدمه بخورد.هیندلی گفته بود که هیث کلیف او را به کلی از هستی ساقط کرده است و بنا بر این تا وا را نکشد دست بر نخواهد داشت .جوزف نهایت بد رفتاری را با ایزابلا میکرد و دوست داشت همیشه امر و نهی کند .رفتار ناشایست هیر تن و جوزف سر میز شام ایزابلا رابه جنون کشیده و خواسته بود تا در اتاق خودش شام بخورد.هنگامی که اتاقش را به او نشان داده بودند از دیدن آن وحشت کرده و با اعتراض خواسته بود که به او اتاق تمیزی بدهند اما جوزف به تقاضای او خندیده و در انبار زیر شیروانی تناهیش گذاشته بود. رفتار هیث کلیف با ایزابلا بسیار وحشیانه و تحقیر کننده بود بطوریکه در دل او وحشت عظیمی بوجود آورده بود .او گفته بود که تا وقتی دستش به ادگار نرسد بجای اوایزابلا را زجر خواهد داد.
نامه ایزابلا را که تمام کردم نزد ارباب رفتم و گفتم که ایزابلا به وثرینگ هایتز آمده ، از بیماری کاترین متاسف است و از من خواسته که در اولین فرصت به سراغش بروم و از ادگار هم بخواهم که او را ببخشد .
آقای لینتون گفت:
- ببخشم؟من دیگر به او کاری ندارم .به او بگو که از دستش عصبانی نیستم و فقط متاسفم که خواهرم را برای همیشه از دست داده ام.به او بگو که اگر واقعا مرا دوست دارد کاری کند که شوهر بی شرم اش هر چه زود تر از اینجا برود و دیگر بر نگردد.من به هیچ وجه نمی خواهم با خانواده هیث کلیف کوچکترین ارتباطی داشته باشم.
در راه وثرینگ هایتز مدام فکر میکردم چطور حرفهای لینتون را به خواهرش بگویم.
بجای خانه پاکیزه قدیمی ، اتاقهایی کثیف و پر گرد و خاک دیدم .ایزابلا بکلی رنگ و رویش را باخته با موهایی ژولیده و لباسی کثیف روبرویم ایستاده بود .هیث کلیف با سر وضعی بسیار مرتب بلند شد و حالم را پرسید و به من صندلی تعارف کرد.
ایزابلا با شوق میخواست از من نامه بگیرد ولی من گفتم:
- ارباب گفته که نباید انتظار پیغام و نامه ای داشته باشید.او شما را نبخشیده و نمیخ واهد بین این دو خانواده رفت وآمدی وجود داشته باشد .
هیث کلیف با اصرار از وضع سلامتی کاترین می پرسید و من گفتم :
- اگر واقعا به او علاقه دارید دیگر نباید به سراغ او بیایید .او دیگر عوض شده و دوست دوران کودکی شما نیست. ارباب با کمال علاقه از او مراقبت میکند .
هیث کلیف گفت:
- شاید ارباب تو آدم حق شناس و با محبتی باشد و لی من مگر میتوانم کاترین را در دست او رها کنم؟آیا احساسات مرا نسبت به کاترین با احساسات ادگار مقایسه می کنی؟ من به هر شکل ممکن با کاترین ملاقات میکنم بنا بر این تو قول بده که این امکان را فراهم می کنی .
گفتم:
- من چنین کاری نمی کنم.این بار اگر بین شما و آقای لینتون درگیری پیش بیاید کاترین از دست خواهد رفت.
- اگر تو کمک کنی اصلا ما باهم روبرو نخواهیم شد ونلی من فقط در صورتی از کاترین دست بر میدارم که بدانم با از دست دادن ادگار افسرده میشود.
- کاری نکنید که او دوباره بیمار شود.در حال حاضر کم و بیش شما را فراموش کرده و حالش بهتر شده است اما ملاقات مجدد شما در او ناراحتی های زیادی ایجاد میکند.
- نلی تو گمان میکنی او فراموشم کرده است؟من این را باور نمی کنم مگر این که خودش به من بگوید و آن روز هم دیگر زندگی برایم حکم جهنم را پیدا خواهد کرد .ادگار چیزی ندارد که کاترین به خاطرش او را دوست داشته باشد.
ایزابلا دیگر نتوانست ساکت بنشیند و گفت:
- کسی حق ندارد در باره آنها این طور قضاوت کند.من اجازه نمی دهم کسی برادرم را این طور تحقیر کند
هیث کلیف با لحن تحقیر آمیزی گفت:
- نه اینکه برادرت به تو خیلی علاقه دارد و سراغت را میگیرد!
- او نمی داند من گرفتار چه بد بختی ای شده ام.
- تو که به او نامه نوشتی.مگر نه؟
- در نامه به او خبر دادم که ازدواج کرده ام .همین و بس .تو که نامه را دیدی.
من گفتم:
- همسرتان از این وضع رنج میبرد و از شما که باید به او محبت کنید عشق و علاقه ای نمی بیند .
هیث کلیف گفت:
- خودش مقصر است .فردای روز ازدواجمان گریه کرد وگفت که میخواهد به خانه اش برگردد.این خانه برایش جای مناسبی است و من هم مراقبم که از آن بیرون نرود.
نویسنده : امیلی برونته
ادامه دارد...

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت چهارم