سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ دزیره- قسمت دهم


قصه شب/ دزیره- قسمت دهمآخرین خبر/ در این شب های نوروزی می خواهیم باز هم با کتاب های خوب در کنار شما مخاطبان فرهیخته و کتابخوان آخرین خبر باشیم. این شب ها با داستان جذاب و خواندنی " دزیره" با شما هستیم. رمان دزیره یک رمان عاشقانه و تاریخی جذاب است، همانطور که حتما می دانید دزیره تاثیر زیادی روی ناپلئون بناپارت معروف داشته است و در این داستان با حقایق زیادی روبرو خواهید شد. کتابخوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل


نمی دانم ژولی شب عروسیش را چگونه گذرانید بهرحال شب قبل از عروسی او شب مهیجی برایم بود . خانواده ی عروس و داماد موافقت کردند که عروسی ژولی بی سروصدا و ساده برگزار شود . فقط فامیل ما و افراد متعدد بوناپارت در این مراسم دعوت شدند . طبعا مادرم و ماری چند روز گرفتار پختن کیک و شیرینی و کمپوت بودند و شب قبل از عروسی مادرم تقریبا از خستگی از پا در آمد . می ترسید که مبادا عروسی به خوبی برگزار نشود ولی تاکنون تمام پذیرایی ها و مهمانی های ما به خوبی برگزار شده . تصمیم گرفته شده بود که هرچه زودتر بخوابیم ولی قبل از خوابیدن ژولی حمام بگیرد . ما بیش از سایر مردم حمام می گیریم . پدرم افکار مترقی و جدیدی داشت و مادرم میل دارد ما طبق عقاید او رشد کنیم . به همین دلیل ما تقریبا هر ماه یک مرتبه به حمام می رویم . حمام ما چلیک بزرگ چوبی است که پدرم مخصوصا در رختشویخانه برای این منظور قرار داده است . چون شب قبل از زفاف ژولی بود مادرم تصمیم گرفت قدری عطر یاسمن در آب حمام بریزد . آن شب ژولی خود را مادام پمپادورPompadour (نام یکی از معشوقه های لویی پانزدهم /تایپیست )تصور می کرد و
به تختخواب رفتیم ولی هیچکدام نتوانستیم بخوابیم . درباره خانه ی جدید ژولی صحبت می کردیم . خانه اش درحومه ی مارسی واقع است ولی با درشکه فقط نیم ساعت راه تا ویلای ما است . ناگهان هردو ساکت شدیم یک نفر در زیر پنجره ی اتاق ما سوت می زد ".....روز فتح فرا رسیده " در تختخواب نشستم . این دومین بند سرود مارسیز و علامت ناپلئون بود . ناپلئون هر وقت که به دیدن ما می آید با این سوت و آهنگ آمدن خود را از دور اعلام می کند . از تختخواب بیرون پریدم پرده های پنجره را عقب زدم ، پنجره را باز کرده به بیرون خیره شدم . شب تاریک و گرم و خفه کننده و مقدمات طوفان در هوا ظاهر بود . لب هایم را جمع کرده سوت زدم . دختران معدودی می توانند خوب سوت بزنند من یکی از آنها هستم متاسفانه مردم این هنر را نداشته و حتی مذمت هم می کنند سوت زدم .
"....روزفتح فرا رسیده .....فرا رسیده " جواب سوتم داده شد . شبحی که در کنار در ورودی ایستاده بود از تاریکی خارج گردید و در خیابان شنی باغ قدم گذارد . فراموش کردم پنجره ی اتاق را ببندم ، فراموش کردم سرپایی هایم را به پا کنم فراموش کردم روبدوشامبرم را بپوشم و حتی فراموشم شد که فقط پیراهن نازک خواب دربر دارم و فراموش کردم که چه عمل نامناسب و چه کار ناشایسته ای است . دیوانه وار از پله ها سرازیر شده درب منزل را باز کردم شن های سرد را زیر پای *** و لب های گرم او را روی نوک دماغم حس کردم . خیلی تاریک بود و انسان نمی داند در تاریکی بوسه اش کجا فرود خواهد آمد . لب ، دماغ .... کجا ؟ غرش رعد و درخشش برق از خیلی دور دیده می شد . تنگ مرا در آغوش گرفته و گفت :
- عزیزم سردت نیست ؟
- فقط پاهایم یخ کرده کفش ندارم .
بغلم کرد و به آستانه ی درب برد . هر دو آنجا نشستیم . نیم تنه اش را بیرون آورد و دور من پیچید . از او پرسیدم :
- کی مراجعت کردی ؟
گفت که هنوز به منزل نرفته و تازه از راه رسیده و بعدا به دیدن مادرش خواهد رفت . گونه ام را روی شانه اش تکیه دادم پارچه ی خشن پیراهن او گونه ام را ناراحت می کرد ولی با وجود این خوشحال بودم و اززبری نیم تنه اش لذت می بردم . سوال کردم :
- خیلی سخت گذشت ؟
- نه..... از بسته ای که فرستادی یک دنیا تشکر می کنم . بسته با نامه ای از سرهنگ لافابر به من رسید . سرهنگ نوشته بود که بسته را محض خاطر تو برای من فرستاده است .
لبانش را روی موهایم حس کردم ولی ناگهان گفت :
- سعی کردم در مقابل دادگاه نظامی محاکمه شوم حتی این موهبت را نیز از من دریغ داشتند .
سرم را بلند کرده و به او نگاه نمودم ولی آن قدر تاریک بود که فقط شبحی از صورت او را دیدم و گفتم :
- دادگاه نظامی ؟ دادگاه نظامی خطرناک نیست؟
-نه .....چرا ؟ در دادگاه موفق می شدم که طرح های نبرد ایتالیا را به افسران عالی رتبه توضیح دهم . این طرح به وسیله ی روبسپیر به این وزیر جنگ احمق و بی شعور تسلیم شده ، دادگاه نظامی لااقل توجه افسران عالی رتبه را نسبت به من جلب می کرد ولی فعلا ....
خود را کنار کشید صورتش را روی دستش تکیه داد . در سکوت و تاریکی شب خاموش گردید و پس از لحظه ای گفت :
- ولی فعلا طرح های من در یکی از بایگانی ها خاک می خورد و همشهری کارنو هم مغرور و راضی است که ارتش ما می تواند با زحمت زیاد مرزهای فرانسه را حفظ نماید .
سوال کردم :
- حالا چکار می کنی ؟
- چون دلیلی علیه من نداشتند آزادم کردند . ولی آقایان کارمند وزارت جنگ از من ناراضی هستند ، ناراضی می فهمی ؟ و برای آنکه از شرم خلاص شوند مرا به یکی از بد ترین نقاط جبهه خواهند فرستاد .
اولین قطرات درشت باران روی صورتم افتاد . صحبتش را قطع کرده و گفتم :
- باران می بارد .
- مهم نیست .
و توضیح داد چه حوادثی ممکن است برای یک ژنرال ، وقتی که مقامات رسمی بخواهند او را از سر خود باز نمایند رخ می دهد . پاهایم را جمع کردم و نیم تنه ی ژنرال را محکم تر بر خود پیچیدم . صدای رعد از دور به گوش می رسید و اسبی شیهه می کشید . ناپلئون بدون توجه گفت :
- اسبم را به نرده ی باغ بسته ام .
باران به شدت باریدن گرفت . روشنی خیره کننده ای در فضا منعکس شد . برق ترس و وحشتی در من ایجاد کرد . اسب ناپلئون با نا امیدی و ترس شیهه می کشید ناپلئون به اسب نهیبی زد . اتیین از بالا گفت :
-کیست ؟ کسی آنجاست ؟
در همین موقع صدای سوزان را شنیدم که گفت :
- اتیین در را ببند و بیا ، می ترسم .
مجددا اتیین گفت :
- یک نفر در باغ است باید بروم و ببینم کیست ؟
ناپلئون برخاست و زیر پنجره ایستاد و گفت :
- آقای کلاری من هستم .
باز یک لحظه هوا به شدت روشن شد و توانستم صورت باریک و لاغر او را در اونیفورم تنگ و چسبیده اش ببینم . مجددا تاریکی مطلق حکمفرما گردید و صدای رعد زمین را لرزاند . اسب به شدت شیهه کشید و باران مانند شلاق فرو می آمد . اتیین فریاد کرد :
- کیست ؟ شما که هستید ؟
ناپلئون جواب داد :
- ژنرال بوناپارت .
اتیین نعره زه :
- ولی شما هنوز زندانی هستید و به هر صورت در این وقت و در این هوا در باغ ما چه می کنید ژنرال؟
از جا پریدم و کت او را که تا قوزک پایم می رسید به خود پیچیدم و در کنارش ایستادم . ناپلئون آهسته گفت :
- بنشین .کت را به خودت بپیچ می خواهی مریض شوی ؟
مجددا اتیین از بالا گفت :
- با که صحبت می کنید ؟
باران آهسته تر شده و به خوبی تشخیص دادم که صدای اتیین از خشم و غضب می لرزد . من جواب دادم :
- اتیین من اوژنی هستم . ژنرال با من صحبت می کند .
باران ایستاد ترس شدیدی به علت وضع نامناسبی که داشتم سراپایم را فرا گرفت . ماه رنگ پریده از خلال ابرها ظاهر شد . اتیین را درحالی که شب کلاه به سر داشت دیدم ، منگوله ی شب کلاه او به شدت در فضا حرکت می کرد سپس گفت :
- ژنرال علت این عمل خود را باید به من توضیح بدهید .
ناپلئون درحالی که بازویش را دور شانه ام گذارده بود جواب داد :
- افتخار دارم که درخواست ازدواج با خواهر کوچک شما را می کنم .
صدای فریاد اتیین بلند شد . در همین موقع سوزان از پشت سر او ظاهر گردیده ، ده ها فر مو به سرش بسته و قیافه ی عجیبی به خود گرفته بو د .
- اوژنی فورا به اتاقت برو .
ناپلئون صورت مرا بوسید و گفت :
- شب بخیر عزیزم فردا در جشن عروسی یکدیگر را خواهیم دید .
صدای مهمیز او روی شن ها طنین انداخت . با عجله وارد منزل شدم . فراموش کرده بودم پالتوی او را بدهم . اتیین در حالی که شمعدانی در دست داشت کنار در اتاقش ایستاده بود . با ترس و خجالت و با پای برهنه در حالی که پالتوی ناپلئون بر روی شانه ام بود آهسته از کنارش عبور کردم . اتیین با خشم و غضب غرشی کرده و گفت :
- اگر پدرمان زنده بود که این صحنه را ببیند چه می کرد ؟
وقتی وارد اتاقمان شدم ژولی راست در تختخواب خود نشست و گفت :
-همه چیز را شنیدم .
- باید پاهای گلی شده ام را بشویم .
پارچ آب را در لگن خالی کرده پس از شستن پایم به تختخواب رفتم و کت ناپلئون را روی خود کشیدم و به ژولی گفتم :
- این کت اوست امشب خواب های شیرینی خواهم دید زیرا کت او را روی خود کشیده ام .
ژولی با تفکر گفت :
- مادام بوناپارت .
- خوشبخت خواهم بود اگر از ارتش استعفا بدهد .
- استعفایش بی مورد است .
- تصور می کنی من خواهان شوهری هستم که تمام زندگی خود را در جبهه و جنگ و بیابان بگذراند ؟ خیر . خیلی میل دارم او را از ارتش اخراج نمایند تا شاید بتوانم اتیین را وادار کتم که در مغازه شغلی به او بدهد .
ژولی در حالی که شمع را خاموش می کرد گفت :
- من هرگز اتیین را وادار به چنین کاری نمی کنم .
- خودم چنین تصوری نمی کنم ، خجالت دارد راستی ناپلئون نابغه است .
با تفکر گفتم :
- ولی او توجه زیادی به صنعت ابریشم ن&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دهم