سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان بیست و یکم : داستان سیاوش - بخش چهارم
آخرین خبر/همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
لینک قسمت قبل
سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمیداد . من حالا با تو به درگاه او میآیم .
گرسیوز گفت : آنطور که قبلاً او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیکتر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته میشود و گفت : هرچه فکر میکنم میبینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او میروم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو میروم و نامه تو را به او میدهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام میفرستم و اگر نشد میتوانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند . سیاوش نامهای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئناً به دیدارت میآییم . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و بهدروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامهات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش میآید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع میکند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرورفته بود . فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمیدانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شدهام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه میخواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمیتوانی بروی پس باید به روم بروی .
سیاوش گفت: ای ماهروی من اینگونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیهگاه ماست و از حکم خداوند نمیشود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجیگری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند . فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آن را برای کسی بازگو مکن . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همهجا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یکطرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که بهشدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم
سیاوش سپاه را خواند و طلایه بهسوی گنگ فرستاد . بعد از مدتی طلایه آمد و گفت که افراسیاب با سپاهی فراوان از دور میآید . از سوی گرسیوز فرستادهای آمد که سخنان من را شاه نپذیرفت. سیاوش گفتار او را درست پنداشت . فرنگیس به او گفت : به فکر ما نباش و فرار کن که من تو را زنده میخواهم . سیاوش گفت : دیگر زندگی من سرآمدِ . بالاخره همه میمیرند . اکنون تو پنجماهه آبستن هستی و بهزودی فرزندی به دنیا میآوری که شهریاری نامدار میشود پس نامش را کیخسرو بگذار . اکنون افراسیاب مرا بیگناه سر میبرد و من غریبانه میمیرم و تو را به خواری میبرند پس باید پیران تو را با خواهش از پدرت بخواهد و تو در خانه او فرزندت را به دنیا میآوری و مدتی نمیگذرد که خسرو جهان را در نفوذ خود درمیآورد . از ایران شخصی پرمایه به نام گیو تو و پسرم را به ایران میبرد و بعد کیخسرو به خونخواهی من به توران حمله میبرد و همراه رستم توران را با خاک یکسان میکند .
پسازاین سخنان سیاوش به فرنگیس گفت : من دیگر باید بروم . تو سعی کن با سختیها بسازی .
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده خویشرا بشکری
فرنگیس صورت میخراشید و موی میکند و به سیاوش آویخت و گریه میکرد . سپس سیاوش شبرنگ بهزاد را آورد و افسارش را باز کرد و به او گفت : برو و با کسی دمساز مشو تا وقتیکه کیخسرو بیاید و تو را ببرد . پس سر بقیه اسبها را برید و هرچه از تاج و تیغ و کلاه و کمر و گرز همه را سوزاند و بهسوی سپاه توران رفت و با خود گفت گرسیوز راست میگفت .
ایرانیان به سیاوش گفتند: چرا ما صبر کنیم تا ما را بکشند ؟ سیاوش گفت : من ننگ دارم که با شاه بجنگم. سپس به افراسیاب گفت : چرا با سپاه به جنگ من آمدی؟ گرسیوز گفت : تو چرا با زره نزد شاه آمدی ؟
سیاوش گفت : ای زشتخو با سخنان تو بود که به بیراهه کشیده شدم سپس به شاه گفت : خون مرا مریز و به بیگناهان ستم مکن و به حرفهای گرسیوز دل نده . گرسیوز به شاه گفت : چرا باید با دشمن گفتوشنود کنیم ؟
افراسیاب به لشکر گفت که جنگ را شروع کنند . سیاوش به یارانش گفت : نجنگند پس همه سپاهیان ایران کشته شدند . سالار توران گفت که سر سیاوش را از تن جدا کنند . سپاه به او گفت : از او چه دیدی ؟ ای شاه او جز نیکویی چه کرده است ؟ پیران برادر جوانی به نام پیلسم داشت که او به شاه گفت که عجله مکن که ممکن است پشیمان شوی چون عجله کار شیطان است. او شایسته تاجوتخت است . پدرش شاه است و رستم او را پرورده . به یاد بیاور نامداران ایران را که به کینخواهی خواهند آمد . افرادی نظیر گودرز و گرگین و فرهاد و طوس و علاوه بر آنها رستم پهلوان و برادر سیاوش فریبرز و بهرام و زنگه شاوران و گستهم و گژدهم و زواره و فرامرز و زال همه به خونخواهی سیاوش میآیند و من و امثال من نمیتوانیم در برابر آنها ایستادگی کنیم .صبر کن تا پیران بیاید و با تو صحبت کند .
افراسیاب نرم شد ولیکن گرسیوز گفت : نباید به سخنان این جوان خام گوش دهی . افراسیاب گفت : من با چشم خودم گناهی از او ندیدم ولیکن ستارهشمار گفت اگر او را بکشم توران تباه میشود . نمیدانم عاقبت چه میشود . فرنگیس درحالیکه صورت میخراشید دوان نزد شاه آمد و با رخی خونین به سر خاک میریخت و به شاه گفت : چرا میخواهی مرا خاکسار کنی ؟ او را بیگناه مکش . او جز نیکی چه کرده است؟ به من ستم مکن . سرانجام همه خاک است . به سخنان گرسیوز بدگمان گوش مده که اگر چنین کنی تا زندهای مورد نفرت عموم خواهی بود . آیا نشنیدی چه از فریدون به سر ضحاک آمد ؟ یا منوچهر با سلم و تور چه کرد ؟ اکنون کاووس زنده است و زال و رستم و گودرز و بهرام و زنگه و گیو و طوس و گستهم و گرگین و خراد و رهام و شیدوس همه به خونخواهی او خواهند آمد . گرسیوز تو را فریب داده . من ای پدر به تو امید داشتم و تو با من ستم میکنی .
وقتی شاه سخنان دخترش را شنید جهان پیش چشمش سیاه شد و دلش سوخت و به او گفت : برو تو چه میدانی من چه خواهم کرد . پس با زور او را بردند و زندانی کردند .
گرسیوز به گروی اشاره کرد و او سیاوش را به زمین زد . سیاوش به پروردگار ناله کرد که : از نژاد من کسی را برانگیز تا انتقام خون مرا از آنان بگیرد . سپس سیاوش پیلسم را دید و به او گفت : سلام مرا به پیران برسان و بگو گفته بودی که با صدهزار سوار به یاریم میآیی و اکنون من یاوری در اینجا نمیبینم.
گرسیوز خنجری آبگون به گروی داد و او بیشرمانه سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون سیاوش گیاهی رویید که اکنون نیز میتوان آن گیاه را دید که نامش " خون اسیاوشان " است . همه گروی را نفرین کردند .
از کاخ سیاوش ناله و مویه بلند شد و فرنگیس به نفرین افراسیاب پرداخت و افراسیاب صدای او را شنید و به گرسیوز گفت : او را بیاورید و بگویید مویش را ببرند و چادرش را پرتنش بدرند و چنان بزنند تا کودک سیاوش بیفتد .
همه نامداران شاه را نفرین کردند . پیلسم با رخی خونین و روانی داغ به نزد لهاک و فرشیدورد رفت و گفت : دوزخ بهتر از تخت افراسیاب است. باید نزد پیران رویم و از او کمک جوییم. پس چنین کردند . وقتی پیران خبر مرگ سیاوش را شنید بی¬هوش شد و بعد جامه چاک میکرد و خاکبرسر میریخت و ناله میکرد. پیلسم به او گفت زودتر بشتاب که فرنگیس درخطر است . پیران که چنین شنید شتابان با ده پهلوان روانه شد و بعد از دو روز رسید و فرنگیس را دید که بیهوش است و او را میزنند . دلش پر از درد شد و افراسیاب را نفرین کرد . وقتی فرنگیس او را دید گفت: تو با من بد کردی اما پیران به پایش افتاد و گفت تا نگهبانان او را رها کنند سپس نزد افراسیاب رفت و به او گفت: شاها چرا چنین کردی ؟ کی به تو آموخت که سیاوش را بیگناه بکشی ؟ اگر ایرانیان بفهمند آشوب به پا میشود و تو پشیمان میشوی . حالا به فرزندت هم رحم نمیکنی ؟ او را رها کن و به کاخ من بفرست وقتی بچه به دنیا آمد او را نزد تو میفرستم . شاه پذیرفت . وقتی پیران به کاخش رسید به گلشهر گفت : او را پنهان کن . شبی پیران در خواب سیاوش را دید که بر تخت نشسته و تیغی در دست دارد و میگوید امشب جشن است و شب زادن کیخسرو است . پیران از خواب پرید و به گلشهر گفت : نزد فرنگیس برو و مراقبش باش . گلشهر نزد فرنگیس رفت و فرزندش را دید که به دنیا آمده بود پس به پیران خبر داد پیران آمد و او را دید . گویی کودکی یکساله است پس با خود گفت :نمیگذارم شاه به او دست یابد .
صبح روز بعد نزد افراسیاب رفت و گفت از بخت تو یک بنده دیروز به بندگانت افزوده شد که همتایی ندارد گویی فریدون گرد است . اندیشه بد را از سر بیرون کن . پیران کمی او را نصیحت کرد طوری که شاه از کارش پشیمان شد . . افراسیاب گفت : او را نزد شبانان به کوه ببرید طوری که نداند کیست و از چه نژادی است . پیران شبانان کوه قلو را خواند و از شاهزاده برایشان صحبت کرد و گفت او را چون جانتان حفظ کنید و چون غلامی خدمتگزارش باشید . آنها گفتند فرمانبرداریم پس پول زیادی به آنها داد و با دایه بچه را به آنها سپرد. مدتی سپری شد و کیخسرو هفتساله گشت . از چوبی کمان و از روده زه ساخت و به شکار میرفت وقتی دهساله شد به جنگ گراز و گرگ و پلنگ میرفت . پس شبانان با گله نزد پیران آمدند و گفتند : ابتدا به شکار آهو میرفت ولی حالا قصد شیر و پلنگ میکند و ما میترسیم بلایی به سرش بیاید و تو از ما دلگیر شوی . پیران خندید و به برو بالای جوان نگریست و او را به آغوش گرفت . خسرو به او گفت : چطور شبان زادهای را به آغوش میگیری و عارت نمیشود؟ پیران دلش به حال او سوخت و گفت : تو از نژاد بزرگی هستی پس جامه شاهانه به او پوشاند و اسبی برایش آورد و در کنار خود او را میپرورانید. شبی فرستادهای از افراسیاب به نزد پیران آمد و او را نزد شاه خواند . شاه به پیران گفت : از کارهایم پشیمانم درست نیست که فرزند فریدون چون شبانان پرورده شود اگر داستان مرگ پدرش را نداند میتوانیم او را نزد خود نگهداریم اما اگر بدخویی کند سرش را مانند پدرش میبرم .
پیران گفت : آن بچه از گذشتهها بیخبر است . پس از شاه سوگند گرفت که ستمی به بچه روا ندارد و بعد لباس تمیز و کلاه کیانی بر سرش گذاشت و او را نزد افراسیاب برد . افراسیاب از شرم صورتش پر از اشک شده بود و رنگ از رویش پرید پس به او گفت : ای شبان جوان با گوسفندان چه میکنی ؟ خسرو پاسخ داد : شکاری نیست و من کمان و تیری ندارم . شاه از آموزگارش و گردش روزگار پرسید و او پاسخ داد: جایی که پلنگ است مردم شجاع هم میترسند . شاه از ایران و آرام و خوابش پرسید و او پاسخ داد : شیر درنده سگ جنگی را به زیر نمیآورد . شاه گفت :ازاینجا به ایران نزد شاه دلیر برو . او پاسخ داد : در کوه و دشت سواری بر من گذشت . شاه خندهاش گرفت و به کیخسرو گفت: تو نمیتوانی کینهای داشته باشی . او پاسخ داد در شیر روغنی نیست . شاه خندید و گفت : او دیوانه است من از سر میپرسم و او از پا سخن میراند . پس به پیران گفت: او را به مادرش بسپار و آنها را به سیاوخشگرد ببر و وسایل رفاهشان را فراهم کن .
چنین است کردار چرخ برین
گهی این بر آن و گهی آن بر ای
وقتی کاووس آگاه شد که سیاوش چه بر سرش آمده و چگونه سر از تنش جداشده است جامه درید و رخ را خونین کرد و از تخت به خاک افتاد . ایرانیان مویه کردند و دیدگانشان پر از خون بود و رخشان زرد شده بود . تمام پهلوانان چون طوس و گودرز و گیو و شاپور و فرهاد و بهرام و رهام و زنگه و خراد برزین و گرگین و اشکش و شیدوش همگی به سوگواری نشستند . خبر به نیمروز رسید که ایران از مرگ سیاوش به عزا نشسته است وقتی تهمتن این خبر را شنید از هوش رفت و در زابل غوغایی بر پا شد . زال صورت می¬خراشید و زواره گریبان درید و فرامرز سینهچاک کرد و رستم مویه میکرد که جهان چون تو شاهی ندیده است دریغ و افسوس که دشمنشاد شد و همه کوششهای من از بین رفت . یک هفته سوگواری کردند و روز هشتم سپاهیان از کشمیر و کابل جمع شدند و بهسوی کاووس راه افتادند . بزرگان ایران به استقبالشان رفتند و همه زار و گریان بودند . وقتی رستم به کاووس رسید گفت : عشق سودابه باعث این بلا شد و چنین ضرری به ایران رساند . سیاوش به خاطر بدگوییهای این زن شوم از بین رفت اکنون من به کینخواهی سیاوش آمدهام . کاووس گریان مینگریست و پاسخی نداد پس تهمتن بهسوی کاخ سودابه رفت و گیسوانش را کشید و از پردهسرا بیرون آورد و او را با خنجر به دونیم کرد. بعد از مدتی عزاداری ایرانیان آماده نبرد شدند و گودرز و طوس و شیدوش و فرهاد و گرگین و گیو و رهام و شاپور و خراد و فریبرز پسر کاووس و بهرام و گرازه و گستهم و زنگه شاوران و فرامرز پسر رستم و زواره همه اجتماع کردند و رستم گفت : نباید این کینه را کوچک شمارید از دلها ترس را بیرون کنید و به خدا قسم تازندهام دلم از درد سیاوش خون است و انتقام او را میگیرم . بنابراین خروشی پدیدار شد و سپاهیان آماده نبرد شدند و پیشرو سپاه فرامرز فرزند رستم بود .سپاه راه افتاد تا به مرز توران رسید و دیدهبان آنها را دید .
از کتاب «شاهنامه تصحیح شده» اثر دکتر محمد دبیر سیاقی و برگردان به نثر اثر فریناز جلالی
منبع: آخرین خبر
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش چهارم