سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت چهارم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت چهارمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

معلم را می دید که مثل یک موش خرما از این طرف به آن طرف کلاس می رود. استفان تمام تمرکزش را روی او گذاشت. ابتدا معنی کارهای او را نمی فهمید. با این که هیچ کدام از دانش آموزان جواب سوالاتش را نمی دانستند اما او همچنان به پرسیدن ادامه می داد. استفان سپس متوجه شد که هدف معلم از این سوالات شرمنده کردن و نشان دادن اطلاعات کم دانش آموزان است. درست در همین لحظه معلم قربانی بعدیش را یافت. دختر قد کوتاهی با موهای فر کرده ی قرمز و صورت گرد. استفان از دور می دید که چه طور معلم با سوالات پشت سر هم او را کلافه کرده. وقتی معلم بالاخره او را رها کرد، قیافه ی دختر واقعاً ترحم برانگیز بود. معلم سپس
رو به کل کلاس کرد و گفت:
- می بینین؟ حالا می فهمین منظور من چیه؟ همه تون خیال می کنین خیلی
سرتون می شه. رسیدین به سال آخر دبیرستان و قراره مثلاً فارغ التحصیل بشین. اگه به من بود می گفتم بعضی هاتون حتی در حدی نیستین که از مهد کودک فارغ التحصیل بشین. مثلاً همین ایشون..
و سپس با دست به دختر مو قرمز اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاً نمی دونه انقلاب فرانسه چی هست؟ فکر می کنه ماری آنتونت بازیگر فیلم های صامته!
تمام دانش آموزان دور و بر استفان احساس بدی داشتند. می توانست خشم و
ناراحتی را در ذهن تک تک آن ها ببیند. می توانست تحقیری را که می شدند درک کند و ترس را در آن ها احساس کند، ترس از مرد کوچک ضعیف الجثه ای که چشمانی مانند چشمان راسو داشت. حتی پسرهای کلاس که قد و هیکل شان بزرگتر از او بود می ترسیدند.
معلم دوباره برگشت پیش قربانی اش:
- خب بیا یه دوره دیگه رو امتحان کنیم. در دوره رنسانس...
لحظه ای مکث کرد؛
- ببینم تو اصلاً می دونی رنسانس چیه؟ آره؟ دوره ی بین قرون سیزده و هفده
که اروپا ارزش های روم و یونان باستان رو دوباره کشف کرد؟ دوره ای که تعداد زیادی از هنرمندان و متفکران اروپایی رو در خودش داره؟ آره؟
می دونی؟
دختر با حالتی گیج، سر تکان داد و موافقتش را با حرف های معلم اعلام کرد. معلم ادامه داد:
- در طول دوره رنسانس فکر می کنی دانش آموزای هم سن و سال تو چی کار
می کردن؟ چیزی در این مورد می دونی؟ هیچ حدسی می تونی بزنی؟
دختر آب دهانش را به سختی قورت داد و سپس لبخند ضعیفی زد و گفت:
- فوتبال بازی می کردن؟
در میان خنده ی همه، چهره معلم برافروخته شد و فریاد کشید:
- اصلاً و ابداً.
کلاس ساکت شد.
- فکر می کنین این یه شوخیه؟ توی اون دوره بچه های هم سن شما به چند
زبان مسلط بودن و همزمان در دروسی مثل منطق، ریاضیات، نجوم، فلسفه و
دستور زبان دوره های تخصصی می دیدن. تمام سعی شون هم این بود که
وارد دانشگاه های معدود اون زمان بشن و بهتره بدونین که تمام درس ها در
اون جا به زبان لاتین داده می شد. فوتبال قطعاً آخرین چیزی بود که یه
دانش آموز...
- عذر می خوام.
صدای آرامی نطق معلم را قطع کرد. تمام کلاس برگشت به سمت استفان.
- شما چیزی گفتین؟
- بله، گفتم عذر می خوام، مطلبی هست که باید بگم.
استفان عینکش را برداشت و ایستاد.
- دانش آموزان دوره ی رنسانس همیشه برای شرکت در مسابقه ها و بازی ها
از طرف خانواده و معلم هاشون تشویق می شدن. به اون ها گفته شده بود که عقل سالم در بدن سالمه. مطمئن باشین که اون ها بسیاری از ورزش های گروهی مثل کریکت، تنیس و حتی فوتبال رو هم انجام می دادن.
استفان به سمت دختر مو قرمز چرخید و لبخند زد. او هم در جواب لبخند تشکر آمیزی زد. سپس استفان به سمت معلم برگشت و گفت:
- اما مهمترین چیزی که در اون دوره به اون ها آموزش داده می شد رفتار خوب و آداب معاشرت بود. مطمئن هستم که توی کتاب هایی که شما خواندین هم به این نکات اشاره شده. بچه ها مخفیانه لبخند می زدند. خون دویده بود توی صورت معلم. گونه هایش مشخصاً از خشم قرمز بودند، اما استفان هنوز داشت خیره به او نگاه می کرد و بعد از چند لحظه، این معلم بود که طاقت نگاه های استفان را نداشت و سر برگرداند. زنگ کلاس به صدا درآمد. استفان فوراً عینکش را زد و کتاب هایش را جمع کرد. بیشتر از آن حدی که می بایست توجه دیگران را به خود جمع کرده بود. نمی خواست دوباره با دختر مو طلایی چشم تو چشم بشود. باید هر چه سریعتر آن جا را ترک می کرد. نوعی
احساس سوزش در تک تک رگ هایش جریان داشت. هنوز به در کلاس نرسیده بود که صدایی او را متوقف کرد:
- هی! حالا واقعاً اون موقع فوتبال بازی می کردند؟
استفان نتوانست جلو لبخند شریرانه اش را بگیرد:
- آره ولی معمولاً با سر بریده اسرای جنگی فوتبال می کردند.
النا می دید که استفان چگونه از او دور می شود. این دور شدنش از النا و این رفتنش از سر خودخواهی نبود. او آگاهانه با النا این طور رفتار کرده بود. آن هم جلو کارولین که مثل باز شکاری در کمین بود. اشک های النا می خواستند از گوشه چشمانش بیرون بیایند و از تنگنای احساس حقارتش خارج شوند – شاید که آرامتر شود. اما النا تنها به یک چیز فکر می کرد. او باید استفان را به دست بیاورد. حتی اگر در این راه بمیرد، حتی اگر هر دوشان بمیرند. باید او را بدست می آورد.
آسمان سحرگاه کم کم روشن می شد و پهنه سیاه شب، جای خود را به شفقی سبز و صورتی می داد. استفان از پنجره اتاق خود به آسمان چشم دوخته بود. او این اتاق را تنها به خاطر دریچه ای که روی سقف داشت اجاره کرده بود. از طریق این دریچه به پشت بام دسترسی پیدا می کرد. دریچه اکنون باز بود و نسیم نمناکی از پله های نردبام زیر دریچه پایین می آمد و خود را به داخل اتاق او می رساند. استفان لباس رسمی به تن داشت. اما دلیلش این نبود که خیلی زود بیدار شده و لباس پوشیده، بلکه به این دلیل که هیچ وقت نمی خوابید.
تازه از جنگل برگشته بود و هنوز می شد چند برگ خیس را که پایین چکمه هایش چسبیده بودند را مشاهده کرد. داشت با دقت تک تک آن ها را از چکمه هایش جدا می کرد. حرف های دیروز بچه ها هنوز از ذهنش نرفته بود. می دانست که آن ها روی تک تک جزئیات سر و وضع او دقیق می شوند. او همیشه بهترین لباس ها را می پوشید، اما نه از سر غرور، بلکه به این خاطر که این کار به نظرش صحیح بود. معلمش همیشه به او می گفت که یک فرد اشرافی باید طوری لباس بپوشد که جایگاهش را مشخص کند. اگر این کار را نکند به دیگران توهین کرده. هر کس در این جهان جایگاهی دارد و جایگاه او زمانی بین طبقه اشراف بود. البته زمانی... چرا ذهنش رفته بود روی این چیزها؟ استفان می دانست که افکارش در مورد دوران تحصیلش به خاطر فرو رفتن در نقش دانش آموز است. خاطرات گذشته سریع و واضح از ذهنش عبور می کردند. انگار داشت کتاب زندگی اش را ورق می زد. گاهی
در این صفحه و گاهی در آن صفحه متوقف می شد. ناگهان چیزی به خاطرش آمد؛ صورت پدرش را به خاطر آورد – وقتی که دیمون اعلام کرد که می خواهد دانشگاه را ترک کند. هیچ وقت آن لحظه را از یاد نمی برد و فراموش نمی کرد که چقدر پدرش عصبانی بود...
- منظورت چیست که دیگر به آنجا بر نمی گردی؟
جوزپه مرد خوبی بود. اما اخلاق تندی داشت و حالا پسر بزرگش احساس خشونت را در دل او زنده کرده بود. پسر لبانش را با دستمال ابریشمی زعفرانی رنگی پاک کرد و سپس رو به پدر گفت:
- فکر می کنم معنای این جمله خیلی ساده باشد. می خواهید به لاتین تکرارش
کنم؟
- دیمون...
استفان حالتی جدی به خودش گرفت. ترس ناشی از بی احترامی برادرش به پدر
خیلی شدید بود. پدر فریاد کشید:
- تو نمی خواهی بفهمی که من، جوزپه کنت دی سالواتوره دیگر نمیتوانم توی صورت دوستان صمیمی ام نگاه کنم وقتی که همه بدانند پسرم یک تنبل بی کاره است که از تحصیل فرار کرده؟ که پسرم راه درست را انتخاب نکرده؟
که یک ولگرد است که هیچ خدمتی به اعتلای فلورانس نکرده؟ خدمتکارها وقتی خشم ارباب را دیدند آرام از جلوی چشمش دور شدند.
دیمون حتی پلک هم نزد. با لحنی آرام به جوزپه گفت:
- البته اگر شما اسم آنهایی را که پول می گیرند و تملق تان را می گویند
می گذارید دوستان صمیمی، من حرفی ندارم پدر...
جوزپه فریاد کشید:
- انگل کثیف.
پدر از روی صندلی اش برخاست و به سمت دیمون آمد.
- همین قدر برایت کافی نبود که در مدرسه وقت خود و پول من را تلف کنی؟ خیال می کنی در مورد قمار کردن های تو، دعواهات و سر وسری که با زنان داری چیزی نشنیده ام؟ خیلی خوب! می دانم اگر به خاطر منشی مدرسه و معلمان خصوصی نبود در تمام درس هایت نمرات کافی نمی آوردی. همین قدر برایت کافی نبود که حالا می خواهی بی شرمی را کامل کنی و همه چیز را رها کنی؟ چرا؟ چرا؟
جوزپه دستان بزرگش را برد و چانه دیمون را گرفت.
- می خواهی برگردی دنبال شکار؟ بله؟ می خواهی بروی باز هم شکار کنی؟ استفان مجبور بود به برادرش اطمینان کند. دیمون عقب نکشید. صورتش همچنان در میان دستان خشمگین پدر بود. اشرافیت از جزء جزء ظاهر او می بارید. از کلاه پیش دار مرصع تا شنلش که از خز قاقم بود، تا کفش های چرم خالصی که به پا داشت. انحنای لب بالایی اش حالتی از غرور کامل را به نمایش می گذاشت. استفان فکر می کرد که دیمون این بار پا را از گلیمش دراز تر کرده. نگاهش روی دو مردی بود که همچنان خیره به هم می نگریستند. انگار دیمون دیگر تمام پل ها را
پشت سرش خراب کرده بود. اما در همین لحظه صدای آرام قدم هایی از سمت در اتاق به گوش رسید. استفان سر برگرداند و مبهوت رنگ فیروزه ای چشم هایی شد که در قاب طلایی گیسوان کاترین جا خوش کرده بودند.
پدر کاترین، بارون فون وارتزشیلد، او را از کوهستان های سرد آلمان به دشت های گرم ایتالیا آورده بود تا دوران نقاهت بیماری اش را سپری کند. از روزی که کاترین به آن جا آمده بود همه چیز برای استفان عوض شده بود.
- از حضورتان عذر می خواهم. اصلاً قصد مزاحمت یا دخالت در کارتان را
نداشتم.
صدای کاترین آهسته ولی واضح بود. کاترین به کندی حرکت کرد که برود.
- نه نرو.
استفان او را صدا زده بود. می خواست که جمله ای طولانی تر بگوید اما نتوانست. دلش می خواست که دستان کاترین را در دست بگیرد اما جرات آن را نداشت. در حضور پدرش جرات هیچ کاری را نداشت. تنها کاری که می توانست بکند این بود که زُل بزند به چشمان کاترین که با رنگ جواهر گون خود داشتند ناتوانی او را در ادامه
دادن حرفش دنبال می کردند. جوزپه سکوت را شکست:
- بله صبر کن.
استفان دید که چه طور لحن رعدآسای پدرش آرام گرفت و دستانش دیمون را رها کرد. قدمی به جلو گذاشت و شنل خز چین خورده اش را صاف کرد.
- پدرتان احتمالاً امروز کارش در شهر تمام می شود و به این جا بر می گردد.
حتماً از دیدن مجدد شما خوشحال خواهد شد. اما مثل این که کمی رنگ صورت شما پریده کاترین عزیز! امیدوارم که دوباره بیمار نشده باشی؟
- جناب کنت شما می دانید که من همیشه کمی رنگ پریده هستم. البته من مثل دختران ایتالیایی از رُژ هم استفاده نمی کنم که صورتم شاداب تر به نظر برسد. استفان نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
- شما اصلاً به این چیزها احتیاج ندارید.
کاترین لبخندی به او زد. او حقیقتاً زیبا بود. استفان حس کرد که چیزی در سینه اش می سوزد. پدر ادامه داد:
- کاترین عزیز! من در طول روز زیاد نمی بینمتان. شما معمولاً ما را تا هنگام غروب از لذت همراهی تان محروم می کنید.
کاترین فوراً جواب داد:
- من معمولاً در طی روز در اتاقم به مطالعه و عبادت مشغول هستم.
دسته ای از گیسوان کاترین از روی شانه اش ریخت. استفان می دانست که کاترین دروغ می گوید اما چیزی نگفت. او هیچ وقت راز کاترین را برملا نمی کرد.
کاترین دوباره رو به پدر کرد و گفت:
- اما جناب کنت می بینید که من الان اینجا در خدمتتان هستم.
- بله، بله و من فکر می کنم که امشب به خاطر بازگشت پدرتان شام مفصلی
خواهیم داشت.
جوزپه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد و از اتاق خارج شد. استفان شادمانه به سمت کاترین بازگشت. کمتر پیش می آمد که بتواند با کاترین تنها صحبت کند؛ بدون حضور پدرش و یا گودرین ندیمه آلمانی بی احساس کاترین.
اما آنچه که استفان می دید مثل آب سردی بر روی آتش احساسش بود. کاترین داشت لبخند می زد. از همان لبخندهای مرموزی که همیشه به هم می زدند. اما کاترین نه به او بلکه به دیمون لبخند می زد.
استفان در یک لحظه از دیمون متنفر شد. از زیبایی شوم او و از قدرت افسون گری مبهمش که زنان را به سمتش می کشید، آن گونه که پروانه ای به سمت شعله شمع کشیده می شود. استفان می خواست که دیمون را در هم بکوبد، می خواست که زیبایی اش را خرد کند. اما در عوض مجبور بود که بایستد و نگاه کند که چطور
کاترین به سمت برادرش گام بر می دارد. قدم به قدم، دامن بلند زری دوزی شده کاترین روی سنگ های کف اتاق کشیده می شد.
درست جلوی چشمان استفان، دستان دیمون به سمت کاترین دراز شد و لبخند ظالمانه پیروزی بر لب هایش نشست...
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد....


منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام