سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



چرا من در خدمت دختر مصطفي سرافراز نباشم


به دخت/ دليله (ديلم) دختر عمرو همسر زهير بن قين است؛ او بود که شوهرش را برانگيخت که با قاصد حسين(ع) که به دنبالش آمده بود، همراه شود به سوي کربلا. پيشنهاد زهير را هم قبول نکرد براي اين که طلاق بگيرد و بسلامت راهي قبيله خود شود.

موسم حج تمام شده بود. کاروانيان بارو بنه را بار شتران کرده بودند. جمعي از افراد قبايل بني فزاره و قبيله­ي بجيله کاروان را به حرکت در آوردند. راه طولاني و هواي گرم سرعت کاروان را کم مي کرد. اما عشق ديدن خانواده آن ها را به حرکت وا مي­داشت. چه سعادت بزرگي نصيب ما شده است ! خداوند چه خير عظيمي را به ما روا داشت ! در ماه ذي الحجه، ۶۱ سال پس از هجرت توانستيم خانه ي کعبه را زيارت کنيم…
کاروان راه مي سپرد.
سياهي از دور مي بينم.
شايد کارواني است که زودتر از ما راه افتاده است.
پيرمرد دستي بر ريشش کشيد: پس از انجام اعمال حج، هيچ کارواني زودتر از ما بار سفر نبست.
اما يقين دارم کاروان بزرگي در جلوي ماست.
پيرمرد گفت: فقط حسين (ع) زودتر از ما حرکت کرده است.
او قبل از انجام حج بار سفر بست. ما خيلي سريع آمده ايم يا او آهسته آمده است؟
پيرمرد گفت: از کاروان او فاصله بگيريد. او بر ضد بني اميه قصد خروج دارد. بايد مواظب باشيم تا با او برخورد نکنيم و گرنه در قبيله دو دستگي ايجاد مي شود. نمي­توانيم تفرقه را تحمل کنيم. به فکر جوانان خود باشيد. از او دوري کنيد.
اسب سواران حرف او را پسنديدند. مسير کاروان تغيير کرد. هر کجا که آن ها بودند، اين کاروان جلوتر يا عقب تر اطراق مي کرد… کاروان بار انداخت، گرما به اوج خود رسيده بود. مردان خيمه ها را بر پا مي کردند. پيرمرد به دور دست مي نگريست به جايي که مي گفتند کاروان حسين (ع) است.
مردي سوار بر اسب به آن­ها نزديک مي شد. به نزديک او که رسيد ايستاد و پرسيد: عمو جان! هنوز مي توان راه رفت. چرا بار انداختيد. اگر اين طور برويم ديرتر از موعد خواهيم رسيد.
پيرمرد گفت: مي دانم که راه طولاني است، زهير. اما لازم است از آن کاروان جدا باشيم. دلم گواهي بدي مي دهد.
زهير به آن سمت که پيرمرد اشاره مي کرد، نگاه کرد. سر بر گرداند و با غرور گفت: ما را با آن کاروان کاري نيست، او هم با ما کاري ندارد. چرا فرصت ها را از دست مي‌دهيد؟ گرما طاقت فرسا مي شود. بچه ها عذاب مي کشند…
اما پيرمرد تصميم خودش را گرفته بود و اصرار بي فايده بود.زهير به تاخت رفت تا براي روزي ديگر آماده شود.
٭٭٭
دو مرد صحبت کنان مي رفتند، کاروان سنگين و خاموش به حرکت ادامه مي داد. در بيابان جز گرما و عطش چيزي نبود.
وقت ايستادن است.
اما اگر اين جا بايستيم مجاور کاروان حسين (ع) هستيم.
چاره اي نيست به کودکان خيلي فشار آورده ايم. مبادا مريض شوند. اين جا مي‌توانيم در سايه ي اين نخل ها کمي استراحت کنيم..
پيرمرد نگران به حرف هاي آن ها گوش مي داد. سر به آسمان بلند کرد و به خورشيد نگاهي انداخت. هرم گرما او را هم مي آزرد. عطش براي کودکان خطرناک بود. به ناچار گفت: از تقدير خداوند نمي توان فرار کرد. همين جا استراحت مي کنيم.
کودکان خوشحال به سمت آب دويدند. مردان دست به کار شدند تا سايبان ها را برپا کنند. مرداني ديگر براي تهيه غذا اقدام کردند. زنان که از نشستن در کجاوه خسته شده بودند، از اين توقف به هيجان آمدند و به مردان کمک مي کردند. صداي شور و هيجان فعاليت اوج گرفته بود.
غذا آماده است، سفره ها را پهن کنيد.
مردان و زنان دور سفره جمع شده و مشغول غذا خوردن شدند.
آن جا را نگاه کنيد. مردي به طرف ما مي آيد.
کودکي که اين سخن را گفت، از سر سفره بلند شد و به پيشواز مرد رفت، کودکان ديگر به دنبال او دويدند. مرد با کودکان، نزديک جمع رسيد و سلام کرد.
سلام عليکم، از کجا مي آيي؟
مرد گفت: من فرستاده ي حسين عليه السلام هستم و رو به زهير کرد و گفت: اي زهير، ابا عبدالله الحسين (ع) مرا به اينجا فرستاده است تا تو را پيش او ببرم.
لقمه از دست افرادي که دور سفره بودند افتاد. لحظه اي همه بي حرکت به زهير نگاه کردند. پيرمرد سر به زير انداخت. سکوت ناگهاني کودکان را وا داشت تا دست از بازي بر دارند تا ببينند چه خبر شده است؟
ديلم از جاي خود بلند شد. رو به شوهرش کرد و گفت: سبحان الله پسر پيغمبر (ص) فردي را به دنبال تو مي فرستد و تو هيچ نمي گويي؟ بلند شو… چرا ساکت شدي؟ خوب است بروي و سخنان او را بشنوي. سبحان ا.. بلند شو.
زهير سرش را بلند کرد و رو به جمع کرد: شما؛ غذايتان را بخوريد. من زود بر مي‌گردم.
چشم افراد بر زهير خيره ماند، هيچ کس حرکتي نمي کرد جز ديلم که زهير را بدرقه مي کرد. زهير به تاخت دور شد.
ساعتي نگذشته بود. جز صداي کودکان صدايي به گوش نمي رسيد. ديلم سنگيني نگاه ديگران را بر خود تحمل مي کرد؛ نگاه سرزنش بار، نگاه مضطرب و حيران،… اما سر خم نکرد. چشم بر راهي داشت که زهير از آن بر مي گشت، دلش آرام بود. حسين(ع) فرزند پيامبر(ص) است و پسر علي(ع). بي اعتنايي به او، بي توجهي به پيامبر(ص) است و به علي(ع). صداي زهير در خيمه پيچيد. صداي خنده ي زهير ديلم را از جا پراند.
چقدر خوشحالي زهير؟ چه صورت نوراني پيدا کرده اي؟ چه شده است؟
زهير خوشحال و خندان گفت: خيمه مرا باز کنيد و آن را کنار کاروان حسين (ع) بر پا سازيد.
مردان به يکديگر نگاه کردند. چه اتفاقي افتاده بود؟ چند غلام رفتند تا دستور زهير را اجرا کنند. پيرمرد قوم به عصايش تکيه داده بود و به زهير نگاه مي کرد، تقدير را گريزي نيست. زهير سراغ همسرش را گرفت: ديلم کجايي؟
ديلم جلو آمد. شادي پنهاني صورت زهير را پوشيده بود. ديلم آن را حس کرد: چه زود برگشتي؟
ديلم؛ مي خواهم تو را طلاق دهم.
طلاق؟ براي چه؟
اشک بر گونه هاي ديلم مي ريخت. مگر او چه کرده بود؟ نبايد او را تشويق به رفتن مي کردم؟ خداي من چه سرنوشتي در انتظار من است؟
زهير اشک هاي او را ديد و گفت: نه ناراحت نباش. نمي خواهم از من جز خير و خوبي چيزي به تو برسد. من تصميم گرفته ام همراه حسين (ع) باشم تا خود را فداي او و جانم را سپر بلايش کنم. آن چه متعلق به توست بردار. تو را به فرد اميني مي­سپارم تا نزد قبيله­ات برگردي، تو راه نجات را به من نماياندي و من هميشه سپاسگزار تو خواهم بود… ديلم، سخن حسين (ع) بر حق است و تو مرا تشويق کردي… در دنيا با تو خوش بودم و حال تو آخرت مرا نجات دادي !!
زهير بلند شد. رو به مردان قبيله اش کرد و گفت: ديلم را به خانواده اش برسانيد، من دوست ندارم به او آسيبي برسد يا مزاحمتي براي او ايجاد شود…
همهمه اي از ميان مردان بلند شد. ديلم برخاست. اشک امانش را بريده بود، گونه هايش خيس و صدايش لرزان بود.
اي زهير، خدا يار و ياور تو باشد و هر چه خير است براي تو پيش بيايد. از تو تقاضايي دارم. روز قيامت نزد جد حسين(ع) مرا از ياد مبري.
زهير به او نگاهي انداخت. همه ي شور زندگي اش ديلم بود و همه ي نشاط عمرش. اما او تصميم خود را گرفته بود و هيچ چيز مانع او نمي شد، حتي عشق به ديلم. زهير از جا بلند شد تا آخرين اتمام حجت را بکند.
هر کس دوست دارد مي تواند با من بيايد؛ و گرنه بدانيد اين آخرين ديدار من با شما است.
ديلم بلند شد، تحمل دوري از زهير را نداشت، خود را به پاهاي زهير انداخت و گفت: تو مي خواهي در رکاب پسر مرتضي جانبازي کني؛… چرا من در خدمت دختر مصطفي سرافراز نباشم؟ من همراه تو مي­آيم… مرا هم با خود ببر…
زهير خنديد. آسمان از خنده ي زهير خنديد. نسيم جان نوازي صداي کودکان را با خود مي برد. ديلم اشک هايش را پاک کرد. او همراه شوهرش مي ماند.


ویدیو مرتبط :
دلنوشته خوانی توسط دختر جانباز سرافراز قاسمعلی مهدی