سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیستم


داستان ترسناک/ خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت بیستمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل


- استفان...
اتاق خالی بود. همه جا بهم ریخته بود. انگار توی این اتاق طوفان آمده باشد. تمام وسایل
ریخته بودند این طرف و آن طرف. افتاده بودند روی مجسمه فرشته ها. درهاشان باز بود و
محتویات شان ریخته بود آف اتاق. یکی از پنجره ها شکسته بود. تمام وسایل عتیقه و
قیمتی استفان مثل آشغال افتاده بودند این گوشه و آن گوشه. النا ترسیده بود. خشونت و خشم زیادی می خواست تا یک نفر چنین بلایی را سر اتاق خودش بیاورد.
النا دوباره یاد حرف تایلر افتاد. یک نفر که سابقه اعمال خشونت هم داشته.
«. نه من اهمیتی نمی دم » : النا با خودش گفت
خشم در وجودش جانشین ترس شد.
- دیگه به هیچ چیزی اهمیت نمی دم. استفان
فقط می خوام ببینمت کجایی؟
دریچه روی سقف باز بود. و باد سردی به داخل می آمد. النا نگاهی به آن انداخت اما سقف خیلی بلند بود. النا قبلاً از نردبان بالا نرفته بود. این دامن بلند بالا رفتن از نردبان را سخت تر هم
می کرد. بالاخره رسید به سقف. پیکر سیاه رنگی گوشه پشت بام دید و به سرعت به طرفش رفت.
النا آمد بگوید:
- استفان من اومدم تا...
آه ناگهان رعد و برقی در آسمان زد و النا جمله اش را خورد. پیکر سیاه رنگ گوشه پشت
بام به سمت او چرخید و بعد انگار ترسناک ترین آابوس های النا به سراغش آمده بودند.
آن قدر شوکه بود که حتی نمی توانست جیغ بکشد.
- آه خدای من.
مغزش هیچ توضیحی برای آن چه چشمانش می دید نداشت. نه نه نباید این صحنه را می دید
نباید آن چه را که می دید باور کند. اما دیگر دیر شده بود. انگار آن رعد و برق تمام جزئیات آن لحظه را در ذهنش برای همیشه ثبت کرده بود.
استفان. استفان با آن لباس های همیشگی؛ کت چرم و یقه ی بالا داده اش. استفان با آن
موهای مشکی موج دارش که انگار بخشی از آسمان شب بودند آن جا ایستاده بود و تا نیم رخ سمت او چرخیده بود. بدنش مثل بدن یک حیوان خم بود و دندان هایش را با خشم به او نشان می داد. و خون... آن لب های زیبا و آن چهره ی باوقار پُر از خون بود. خون روی پیراهن سفید زیر کتش هم ریخته بود. دندان های بیرون داده اش هم خونی بودند. در دستانش بدن بی جان یک قمری بود. بادی شدید شروع به وزیدن کرد. النا
دوباره زیر لب گفت:
- آه خدای من.
و همین طور می گفت و قدم به قدم عقب می رفت.
بدون آن که بداند چه کار دارد می کند. مغزش هنوز با شک حاصل از این ترس لحظه ای کنار نیامده بود. چیزی در ذهنش بود که می النا احساس موشی را داشت که به خانه ی گربه آمده باشد. چیزی را که می دید باور نمی کرد. نمی خواست باور
کند. قلبش انگار ایستاده بود. به سختی نفس می کشید.
- خدای من...
- النا.
ترسناک تر از فهمیدن این بود که چطور آن صورت در هم فرو رفته، با نگاه حیوانی اش از هم باز شد و خشم در چهره ی او جای خودش را به تاسف و ترس داد.
- النا... خواهش می کنم... النا... نه.
- خدای من... نه...
النا دلش می خواست جیغ بزند و خودش را راحت کند اما راه گلویش انگار بسته شده بود. یک
قدم دیگر به عقب رفت. استفان برگشت و خواست که به طرفش برود.
- نه.
آن حیوان عجیب، آن موجود ترسناک با صورت استفان. باز هم قدمی به طرفش گذاشت.
- النا خواهش می کنم... النا مراقب باش.
آن حیوان داشت به سمتش می آمد، با آن چشم های براقش. النا باز هم عقب رفت و بعد احساس کرد تعادلش دارد بهم می خورد. استفان دستش را به طرف او دراز کرد. آن دست های زیبا  اکنون با حالتی حیوانی و ترسناک به سمتش دراز شده بودند.
النا بالاخره توانست چیزی بگوید:
- به من دست نزن.
و بعد بالاخره توانست جیغ بزند. دستش را گذاشت روی حفاظ آهنی لبه پشت بام و شروع کرد
به جیغ زدن. حفاظ آهنی تقریباً یک قرن و نیم می شد که آن جا بود. حفاظ قدیمی طاقت وزن
النا را نداشت. النا یک لحظه احساس کرد که حفاظ دارد می شکند. صدای چرق چرق شکستن آن میان جیغ های النا شنیده نمی شد و وقتی النا به آن نگاه کرد دیگر چیزی زیر دستش نبود.
چیزی نبود که به آن چنگ بزند. داشت می افتاد. در آن لحظه النا ابرها را دید، ابرهای تیره
و پُر پُشت که آسمان را پوشانده بودند. آن ها احتمالاً آخرین چیزی بودند که قبل از پیوستن
به ابدیت می دید و بعد افتاد. النا افتاد. منتظر بود چند لحظه بعد برخورد با زمین را حس کند اما ناگهان حضور دستانی را دور خود
احساس کرد، دستانی که او را در میان هوا و زمین گرفته بودند و صدای نفس های کسی را
شنید و بعد آن بازوها تنگ تر او را در میان گرفتند و بعد همه چیز همان جور ماند. النا بی حرآت در میان آن دست ها بود، دستهایی که مادرانه او را در میان گرفته بودند و از او محافظت می کردند، دست هایی که سعی داشتند به او بگویند معجزه اتفاق می افتد. النا از پشت بام یک خانه سه طبقه افتاده بود و هنوز زنده بود. داشت نفس می کشید و حالا ایستاده بود توی باغچه ی حیاط جلو مهمان خانه و میان هیاهوی آسمان و رعد و برق هایش ساکت بود. باد برگ ها را می ریخت روی زمین، جایی که قاعدتاً الان باید جسم بی جان او آن جا می بود. آرام چشمانش را باز کرد و به بالا نگاه آرد
«. استفان » : تا ببیند چه کسی نجاتش داده آن شب آن قدر ترس را تجربه کرده بود، آن قدر چیزهای عجیب دیده بود، آن قدر جیغ زده بود که دیگر رمقی نداشت. فقط با تعجب زُل زده بود
به استفان. در چشم های استفان غم عجیبی بود. آن چشم ها که قبلاً آن گونه می درخشیدند اکنون تاریک و بی فروغ شده بودند. استفان ناامید بود، مثل شب اولی که او را توی اتاقش دیده بود، اما این بار صدها بار بیشتر ناامید بود. تنفر از خود با پریشانی، در نگاه موج می زد. انگار
می خواست خودش را به خاطر ترساندن النا تکه تکه کند. النا طاقت آن نگاه های پُر از حسرت
و پشیمانی را نداشت.
- استفان
انگار غم چشمان استفان به او هم سرایت کرده بود. روی لب های استفان هنوز هم لکه های خون را می شد دید. النا با او احساس همدردی می کرد، همدردی با او که این گونه تنها و این
گونه بیگانه بود.
- آه استفان.
استفان اول چیزی نمی گفت. خجالت می کشید چیزی بگوید، ولی بالاخره گفت:
- بیا.
و به سمت مهمانخانه راه افتاد. وقتی به طبقه سوم اتاق او رسیدند استفان از
این که النا را به اتاقی چنین نامرتب آورده بود کمی معذب بود. از بین تمام آدم ها النا تنها کسی بود که استفان نمی خواست هیچ وقت آن جا را این گونه آشفته ببیند، اما بالاخره
که یک روز این اتفاق می افتاد. یک روز النا باید راز او را می فهمید.
النا آرام و همچنان بهت زده به سمت تخت رفت و روی آن نشست. و بعد استفان را نگاه کرد.
فقط توانست یک جمله بگوید:
- برایم تعریف کن.
استفان لبخندی زد، اما النا جوابی به لبخند تلخ النا نداد و همین باعث شد که بیشتر ازخودش بدش بیاید.
- چی می خوای بدونی؟
و پایش را گذاشت روی در یکی از بشکه ها. النا داشت به اطراف اتاق نگاه می کرد.
استفان گفت:
- کی این جا رو بهم ریخته؟ خودم ریختم. النا در حالیکآه به بشکه های افتاده روی
زمین نگاه می آرد گفت:
- خیلی قوی هستی.
و بعد انگار که یاد صحنه افتادن روی از پشت بام افتاده باشد ادامه داد:
- خیلی هم سریع هستی.
- از انسان ها قوی ترم.
و تاکید جمله اش روی کلمه ی انسان ها بود. چرا النا داشت از او تعریف می کرد؟ چرا مثل
قبل دیگر جیغ نمی زد و از دستش فرار نمی کرد؟ استفان دیگر سعی نمی آکرد افکار النا را
بخواند.
- عکس العمل های من سریع تره. باید هم باشه، چون من یه شکارچی ام. آمی خشونت در لحن صدایش بود. چیزی در نگاه النا بود که باعث می شد استفان مدام یاد صحنه روی پشت بام بیفتد. النا داشت به دهان
او نگاه می کرد. استفان دستش را روی دهانش گذاشت و سمت پارچ آبی که گوشه ی اتاق بود
رفت. می توانست هنوز هم نگاه های النا را حس کند که داشت او را می پایید که آب را چگونه
می خورد و دندان ها و لبانش را با زبانش پاک می کند.
هنوز هم برایش طرز فکر النا در مورد خودش مهم بود.
النا پرسید:
- تو می تونی چیزای دیگه هم بخوری؟
استفان به آرامی جواب داد:
- من به غذاهای دیگه احتیاج ندارم. و بعد برگشت و به النا نگاه کرد که ترس
دوباره وجودش را فرا می گرفت.
- تو گفتی که من سریع ام، اما این طور نیست
موجودات زنده برای زنده موندن لازمه سریع باشن. من این طوری نیستم.
استفان دید که النا دارد به آرامی می لرزد،
اما صدایش آرام بود و چشم از او بر
نمی داشت.
- برایم تعریف کن. بهم بگو استفان من حق دارم بدونم. صدای استفان خسته بود و به زحمت جملات را ادا می کرد. استفان به شیشه شکسته چشم دوخت و بعد برگشت و به النا گفت:
- من در اواخر قرن پانزدهم به دنیا اومدم.
باور می کنی؟
النا نگاهی به اطراف انداخت. به اشیایی که خشم استفان آن ها را به گوشه ی اتاق پرت
کرده بود. سکه های فلورانسی، جام قدیمی با سنگ عقیق رویش و آن خنجر مرصع
- بله.... باور می کنم.
- می خوای بیشتر بدونی؟ می خوای بدونی چطوری این جوری شدم؟
النا سری تکان داد و استفان به سمت پنجره برگشت. چگونه می توانست به او حقیقت را
بگوید؟
او سال ها از جواب دادن به این سوالات طفره رفته بود، اما باید همه چیز را می گفت. باید
تمام اسرار را می ریخت بیرون. استفان می خواست النا حقیقت را بداند، حتی اگر گفتن
حقیقت النا را از او دور می کرد. باید خودش را به النا نشان می داد، خود واقعی اش را...
استفان از پنجره به تاریکی بیرون خیره شد. در آسمان شب هر از گاهی برقی، سیاهی را
پاره می کرد. استفان شروع به صحبت کرد. ناامیدانه حرف می زد، بدون احساس، اما انتخاب کلماتش دقیق بود. از پدرش گفت، یک مرد واقعی دوره ی رنسانس، از روزگار مردم در
فلورانس و رابطه شان با دولت آن زمان ایتالیا. از مطالعاتش گفت و از آرزوهایش و
از برادرش گفت که با او خیلی فرق داشت و از رابطه تیره و تار بین شان.
- نمی دونم چرا دیمون از من متنفر بود،
همیشه همین طوری بود. از وقتی یادم میاد رابطه ی ما با هم خوب نبود. شاید به این
دلیل که مادرم بعد از به دنیا آوردن من همیشه مریض بود و چند سال بعد هم مرد.
دیمون خیلی به مادر علاقه داشت و من همیشه حس می کردم که او من رو مقصر می دونه.
استفان مکثی کرد و آب دهانش را قورت داد و سپس گفت:
- چند وقت بعد هم قضیه اون دختر پیش اومد.
النا پرسید:
- همونی که من تو رو یادش می ندازم؟
- بله.
النا با تردید پرسید:
- همونی که این حلقه رو به تو داده؟
استفان نگاهی به حلقه نقره ای توی دستش کرد و بعد دوباره به چشمان النا نگاه کرد و بعد
از زیر پیراهنش زنجیری را بیرون آورد که حلقه دیگری از آن آویزان بود.
- این حلقه هم مال اونه. بدون این طلسم ما
زیر نور آفتاب می میریم. انگار توی آتیش افتاده باشیم.
- پس اون هم... مثل تو بود؟
- اون من رو مثل خودش کرد.
و بعد استفان با دودلی از زیبایی و وقار کاترین برایش گفت و از عشقش به او و از عشق
دیمون به او.
- کاترین خیلی متشخص بود. تاثیر زیادی روی
آدم می گذاشت، روی هر کسی از جمله برادر خود من. اما در نهایت ما به کاترین گفتیم
که خودش باید انتخاب کنه و بعد اون اومد پیش من.
خاطره ی آن شب شیرین و ترسناک دوباره به سراغش آمد. آن شب استفان خیلی خوشحال بود و احساس غرور می کرد. سعی کرد احساس آن شبش را برای النا توضیح دهد. آن شب و حتی صبح روز بعدش به شدت خوشحال و سرمست بود.انگار بزرگترین سعادت ممکن در زندگی نصیبش شده بود.
تمام آن اتفاقات برایش مثل یک رویا بود، اما زخم های روی گردنش واقعی بودند. برایش خیلی
عجیب بود که جای آن زخم ها درد نمی کرد و تقریباً خوب شده بودند. دیمون تمام روز خانه نبود اما درست زمانی که قرار گذاشته بودند در باغ جلو خانه همدیگر را ببینند پیدایش شد. ایستاده بود کنار یکی از درخت ها و دکمه ی آستینش را می بست. کاترین دیر کرده بود.
استفان گفت:
- شاید خسته بوده.
و به آسمان نارنجی رنگ که کم کم داشت سیاه می شد نگاه کرد. نمی توانست لذت و شرمی را
که در لحن صدایش بود حذف کند:
- شاید لازم بوده که بیش تر از قبل استراحت کنه. دیمون با اخم به او نگاه کرد و گفت:
- شاید.
و انگار دیمون می خواست حرفش را ادامه بدهد که صدای نزدیک شدن قدم هایی را شنیدند و بعد
کاترین را دیدند که از پشت ردیف بوته ها دارد به سمت شان می آید. کاترین همان لباس
سفیدی را پوشیده بود که او را مثل فرشتگان زیبا می کرد.
- از من خواسته بودید که انتخاب کنم.
کاترین نگاهی به استفان و سپس به برادرش انداخت و ادامه داد:
- و حالا در ساعتی که تعیین کرده بودم آمده
اید تا من نتیجه را بگویم. کاترین سپس انگشتری را که توی انگشتش بود به آن ها نشان داد. سنگی که روی انگشتر بود مثل آسمان بعدازظهر آبی تیره بود.
- هر دوی شما این انگشتر را قبلاً دیده اید و
می دانید من بدون آن می میرم. ساختن این طلسم راحت نیست، اما خوشبختانه خدمتکار
من گودرین در این امور خیلی تخصص دارد و در فلورانس جواهر سازهای ماهری پیدا می
شوند.
استفان که انتخاب کاترین را می دانست بی حوصله به این مقدمات گوش می کرد اما وقتی که
کاترین برگشت و به او لبخند زد مشتاقانه تر به حرف های او گوش سپرد.
- و حالا من هدیه ای برای شما دارم.
کاترین سپس دست دیگرش را بالا آورد و انگشتری را که توی مشتش بود به آن ها نشان داد.
انگشتر دقیقاً مثل قبلی بود، فقط کمی بزرگ تر و سنگین تر به نظر می رسید. سنگ روی انگشتر همان بود اما جنس این یکی به جای طلا از نقره بود. کاترین آن را به سمت استفان گرفت و
گفت:
- فقط در نور روز به این احتیاج پیدا میکنی. الان شاید مشکلی نداشته باشی اما خیلی زود خودت می فهمی، کم کم می فهمی.
غرور و همیجان مانع از آن می شد که استفان بتواند چیزی بگوید، همین جا جلو دیمون. اما
کاترین برگشت و به دیمون گفت:
- این هم برای تو.
استفان یک لحظه فکر کرد که گوش هایش به او خیانت کرده اند. چگونه می شد که کاترین با
این لحن مهربان دیمون را خطاب کرده باشد.
- تو هم به زودی به این احتیاج پیدا میکنی.
چشم های استفان هم حتما به او خیانت کرده بودند. کاترین انگشتری همانند مال او به
دیمون داد. اما این امکان نداشت. سکوت همه جا را فرا گرفت. سکوت مطلق. انگار دنیا به
آخر رسیده بود.
- کاترین...
استفان بالاخره سکوت را شکست.
- چرا به اون هم انگشتر می دهی، وقتی که ماکبا هم...
دیمون حرفش را برید:
- شما با هم؟
استفان با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت
- دیشب کاترین آمد پیش من. یعنی که من را انتخاب کرده. دیمون دست برد و یقه ی لباسش را باز ک رد. زیر یقه ی او، پایین گردنش، جای دو زخم کوچک بود. دو زخم مانند زخم های استفان. استفان چیزی را که می دید باور نمی آرد. با
حسرت سرش را تکان داد:
- اما آاترین... من که دیشب خواب ندیدم...
تو دیشب با من بودی.
- من پیش هر دوی شما اومدم.
در صدای کاترین هیچ حسی نبود. انگار می دانست استفان این سوال را خواهد پرسید و
انگار که هزار بار با خودش این سوال را جواب داده بود. کاترین لبخندی دیگری به دیمون و
سپس به استفان زد.


نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام