سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
شاهنامه خوانی/ داستان چهل و یکم – پادشاهی بهرام گور- بخش دوم
آخرین خبر/همه ما عاشق شنیدن و خواندن داستان های شاهنامه ای هستیم که شخصیت هایش قهرمان ها و اسطوره های ما هستند اما چون به زبان شعر است شاید برای ما خواندن آن قدری سخت باشد و این شد که برای شما فرهنگ دوستان عزیز داستان های شاهنامه را به زبان نثر و ساده تقدیم می کنیم. باشد که لذت ببرید.
قسمت قبل
روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرندهای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند . پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هر سه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامهسرا و آخری رقصنده است . شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمییابی ، آنها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آنها بود .
- روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخری دید. گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشهای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشهای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند . به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سر شبانان گفت: من آوردم . اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد. اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها میآید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و بهطرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد . میشود .
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را بازکن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفرهای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزو نام داشت شروع به نواختن کرد و چامهسرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود . مرد به شاه گفت : بهدقت به او نگاه کن آیا واقعاً موردپسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و باشرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دورهم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد .
- روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت و یک ماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد . درراه به دهی رسید و خانهخرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این همخانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانهای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است و هیچچیز ندارم و بعد گریه سرداد . شاه خندید و ازآنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی میدهد و با خست زندگی میکند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت : اموال او را به ما نشان بده تا یکصدم اموال را به تو بدهم . پس دل¬افروز خارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد . بهروز نامهای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد . شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد .
- روزی دیگر شاه تخت را در باغ نهاد و به مشاور خود گفت : من حالا سیوهشتساله شدهام و دارم پیر میشوم پس دو سال دیگر هم به این طریق میگذرانم و بعد پلاسی میپوشم و عزلت پیشه میکنم که در چهلسالگی کمکم انسان باید به فکر مرگ باشد . پس دوباره با سپاه فراوان به شکار رفت تا به بیشهای رسید که پر از شیر بود . شاه با شمشیر شیر را کشت ، جفت او خواست بگریزد که او را هم به دونیم کرد و سر از تن بچه شیری که جلو آمد هم جدا کرد . یکی گفت : ای شاه مهر در دلت نیست ؟ تو به شکار گورخر آمدی با شیران چه کارداری ؟ شاه گفت : فردا روز شکار گورخر است .
.موبد گفت : اگر ده سوار مثل تو بودند در روم و چین تاجوتختی نمیماند و همه به شاه آفرین نثار کردند . سپس در دشت خیمه زدند و سفره انداختند و پس از غذا و می شاه گفت : بخت ما به خاطر شاه اردشیر بلند شده است. اسکندر ناجوانمردانه سیوشش تن از شهریاران را کشت و همه او را نفرین میکنند ولی همه بر فریدون آفرین میگویند چون جز نیکی نکرد . سپس به سپاهیان گفت : اگر وقتی به شهر میرویم کسی دست تعدی به چیزی دراز کند او را برعکس به اسب مینشانم و پاهایش را میبندم و بهسوی آذرگشسپ میفرستم تا آنجا به نیایش خدا بپردازد . اگر اسب کسی را تلف کنید یا میوه باغی را پامال نمایید از زندان در امان نمیمانید .روز بعد که خورشید سرزد شاه سوار بر شبدیز به شکار گورخر رفت.درراه گوری دیدند و شاه تیری زد و گور به زمین افتاد ، گور دیگر دلیرانه جلو آمد و شاه هم با شمشیر او را دونیم کرد . همه به او آفرین گفتند و او گفت : این از تیر من نبود بلکه خداست که دستگیر من است . پس از مدتی که همهجا پر از گور شد ، حلقههایی با نام بهرام گور در گوش آنها کردند و سپس آنها را رها کردند . سپس شاه به شهر آمد و یک هفته ماند و جارچی را فرستاد تا جار بزند که هرکس تظلمی دارد بیاورد . پسازآن به بغداد رفت و ازآنجا به کاخ بازگشت . دوهفتهای آنجا ماند و بعد به اصطخر برگشت .بدینسان شاه به خوشی روزگار میگذراند و با جنگی و رنجی درگیر نبود تا اینکه به هند و روم و ترک و چین خبر رسید که بهرام همیشه در پی گشت و شکار است و در مرز طلایه و مرزبانی ندارد. خاقان با لشکری بهسوی ایران آمد و لشکر قیصر نیز از سوی دیگر به راه افتاد.وقتی خبر به ایرانیان رسید نزد بهرام رفتند و گفتند تو همیشه به فکر شکار و بازی هستی و آنها میخواهند به ما حمله کنند .شاه گفت : خدا یاور ماست و ما آنها را شکست میدهیم و باز به رامش خود پرداخت اما بزرگان ناراحت بودند .بهرام نهانی لشکری ساخته بود ولی کسی از رازش باخبر نبود و همه هراسان بودند و از او ناامید شده بودند .وقتی دشمن نزدیک شد شاه پهلوانانی نظیر گستهم و مهرپیروزبهزاد و مهربرزین¬خراد و بهرام¬پیروزبهرامیان و خزروان و رهام و اندمان و شاه گیلان و شاه ری و رادبرزین و قارن و برزمهر و برزین آژنگ چهر را فراخواند .از ایرانیان شش هزار نفر درخور جنگ را به نرسی، برادرش سپرد و او لشکر را به آذربادگان برد و دو گروه ششهزارنفری دیگر نیز آماده کرد اما چون شاه از پارس با خود لشکر چندانی نبرد ، بزرگان فکر کردند که شاه میگریزد . وقتی بهرام بهسوی آذرگشسپ رفت سواری از سوی قیصر آمد و نرسی او را در کاخی جای داد .
بزرگان که شاه را نیافتند ، تصمیم گرفتند که فرستادهای نزد خاقان چین بفرستند
ویدیو مرتبط :
شاهنامه خوانی بخش نخست