فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



روايتي تلخ از مادرها و پدرهاي کهريزک/ دلم براي « زندگي» تنگ شده...


روايتي تلخ از مادرها و پدرهاي کهريزک/ دلم براي « زندگي» تنگ شده...

اعتماد/ حتي اگر آفتاب تمام شعاع‌هايش را بر سر کهريزک بتاباند، حتي اگر بهار تمام لطافتش را بر سر کهريزک بنشاند، حتي اگر کهريزک باغ عدني شود بي‌مثال، باز هم «آسايشگاه کهريزک» است. باز هم خانه سالمندان است.

باز هم در هوايش غصه موج مي‌زند و باز هم پر از پدرها و مادرهايي است که چشم‌هاي‌شان خشک شد بس که بدون پلک زدن به آن نرده‌هاي سفيد و سبز خيره ماند به اميد روزي که از اينجا، از اين اتاق‌هاي شش تخته پر از غم‌هاي نخ نما بروند و ديگر به اينجا برنگردند.

حتي نواي آن ترانه شلوغ که از راديو ضبط پرتابل پخش مي‌شود هم به لب پدرها و مادرهاي محکوم به زندگي در کهريزک لبخند نمي‌آورد. اينجا لبخند ديگر اعتبار خودش را از دست داده است. لبخند مال آن روزهايي بود که خانه‌اي بود. حالا، در اين حکايت رانده شدن، لبخند ديگر جايي ندارد. از راهروهاي بخش‌هاي آسايشگاه که بگذري، پدرها و مادرها، مبهوتند. مادرها مبهوت مانده‌اند به گل روسري همديگر. پدرها مبهوت مانده‌اند به تاب خوردن تسبيح‌هاي ارزان قيمت در انگشتان لرزان. دنياي‌شان خلاصه مي‌شود در همين روزمرّگي‌هاي تکراري بي‌سرانجام و بي‌هيچ خبر اميدوار‌کننده. به اتاق‌ها که سرک بکشي، پدرها و مادرها مچاله شده‌اند روي تخت‌ها. انگار خواب مرگ است که مي‌خواهند بيدار نشوند و يادشان نيايد که اينجا «خانه» نيست و هيچ کدام از اشياي اين اتاق‌ها و اين سالن‌ها متعلق به آنها نيست جز پيکرهاي نحيف و آب رفته خودشان. پدر و مادري که آمد کهريزک، ديگر برگشتي ندارد تا روزي که آمبولانس سفيد رنگ بهشت زهرا از چند متر آن‌طرف‌تر بيايد براي بدرقه‌اش به دنيايي که ديگر آنجا خبري از دلتنگي نيست.

مددکارهاي آسايشگاه هم مانده‌اند که با اين حجم سنگين نامهرباني

تحميل شده بر شانه‌هاي نحيف اين همه پدر و مادر فراموش شده چه کنند؟ چطور از وزنش کم کنند؟ دست محبت را بر سر کدام پدر يا مادر بکشند که اشک در چشمش حلقه نزند و ياد پسر و دختري که روزي داشت نيفتد؟ گوش شنواي کدام پدر يا مادر باشند که در اين اتاق‌هاي شش تخته سرد، ثانيه‌هاي فراموش شدنش را زمزمه نکند؟

«مادر يا پدر رو ميارن اينجا. در جلسه ارزيابي مي‌بينيم که قابل پذيرش نيست و بايد همراه خانواده برگرده. خانواده داد مي‌زنه و بد و بيراه ميگه و پدر يا مادر رو جلوي در آسايشگاه، توي همين جاده رها مي‌کنه و ميره... دو هفته پيش، پسر، پدرش رو آورد که هنوز لوله آنژيو توي بيني‌اش بود. رفتيم توي جلسه ارزيابي و هنوز اعلام نظر نکرده بوديم که پسر به بهانه خريد سيگار رفت. حتي صبر نکرد نتيجه ارزيابي رو بشنوه. فکر کرد تنها رسالتش اينه که پدر رو بياره و در آسايشگاه رها کنه و بره. اين پدر پير مريض تا ظهر اينجا چشم انتظار پسر بود. در پرونده اوليه يک نشوني از خيابون وحدت اسلامي داشتيم. رفتيم و ديديم اين آدرس اصلا وجود نداره... . پدرها و مادرها رو ميارن پشت در آسايشگاه پياده مي‌کنن و ميرن... مادرها معمولا يک کيف دستي با وسايل اوليه همراهشونه ولي پدرها هيچي ندارن. تعداد مادرهايي هم که ميارن پشت در آسايشگاه ميذارن بيشتر از پدرهاست... توي جلسات ارزيابي از بچه‌ها مي‌پرسيم چرا نمي‌تونين پدر و مادرتون رو نگه دارين؟ پسرها ميگن زنمون اجازه نميده، دخترها ميگن ما زن مردميم و شوهرمون تهديد کرده که طلاقمون ميده. از مادرا مي‌پرسيم مامان مي‌خواي بياي اينجا؟ ميگه چاره‌اي ندارم و اين «چاره‌اي ندارم» از صد تا فحش و بغض بدتره... وقتي هم که ميان، يکي دو هفته اول خيلي براشون سخته ولي کم‌کم... عادت مي‌کنن... مجبور ميشن عادت کنن... زياد داريم اينجا مادرها و پدرهايي که خانواده آورده و گذاشته و ديگه سراغشون نيومده. زياد داريم پدرها و مادرهايي که بچه‌ها فقط عيد به عيد ميان سراغشون. انگار يادشون ميفته که عيده و بايد برن سر قبر اموات و حالا يه سراغي هم از مادرشون بگيرن...»

روايت ناهيد و اشرف خانم، رونوشت جمله‌هاي هزاران مادر و پدري است که اقبال محتوم‌شان فراموش شدن بود در آن روزهايي که بيشتر از هر زماني نياز به ديده شدن و شنيده شدن داشتند. فرقي نمي‌کند. خصوصي باشد يا دولتي. شمال شهر باشد يا جنوب شهر. چلوکباب بدهند يا سيب زميني پخته. اسمش، فقط اسمش را که بشنوي مي‌خواهي زار بزني. «خانه سالمندان» جايي که انگار روي پيشاني‌اش نوشته‌اند «خداحافظ». انگار روي پيشاني‌اش نوشته‌اند «ديگر شما را لازم نداريم».

روايت اول: ناهيد

زندگي ناهيد ظرف يک ساعت تمام شد. زير و رو شد. از آن دقيقه‌اي که زنگ خانه خيابان شيخ بهايي شمالي به صدا
در آمد و ناهيد در را باز کرد و مامور اجراييات با حکم تخليه در دست، به او گفت که بايد خانه را تخليه کند چون دخترش خانه را فروخته، تا ناهيد کلمه به کلمه حکم صادره را در ذهنش تعريف و هضم کرد، فقط يک ساعت طول کشيد. بعد از آن يک ساعت، ناهيد ديگر صاحب خانه خيابان شيخ بهايي شمالي نبود؛ خانه‌اي که ناهيد، پول خريدش را يک ريال يک ريال روي هم گذاشت تا با ديدن هر واژه مندرج در ١٥ صفحه سند آن خانه، فراموش کند تصوير تلخ تک به تک روزهاي شش سال زندگي با يک معتاد فقير را که وقتي مرد، حتي بابت کفن و دفنش مقروض شده بود...

١٣ شهريور ١٣٨٧ ناهيد تمام زندگي‌اش را از دست داد و امروز، يکي از صدها مادري است که مجبور به زندگي در آسايشگاه کهريزک شده است. ناهيد،
تک دختر دردانه خانه پامنار، مثل صدها مادر ديگر در آسايشگاه کهريزک، فقط يک تخت دارد. فقط يک تخت.

«دخترم امضاي من رو جعل کرده بود. چهار کارشناس دادگستري هم تاييد کردن که امضا جعل شده. دادگاه تجديدنظر هم به نفع من راي داد. اما ديگه پولي نمونده بود. پسر و دخترم پول فروش خونه را بين خودشون تقسيم کرده بودن و خورده بودن.»

با بچه‌ها حرف زدي؟

بله. رفتيم دادگاه. توي چشم من نگاه کردن و شروع کردن به فحاشي...

مادربزرگ، شاهد خاموش آزارهايي بود که بر تن و روح دخترش رفت. اسفند ١٣٨٧ نتيجه آزمايش‌ها نشان داد که ناهيد به سرطان سينه مبتلا شده است. يک جراحي ناکام، هشت جلسه شيمي درماني، ٢٤ جلسه پرتو درماني. بعد از خاموشي سرطان، ناهيد مبتلا به ديابت شد. تا بفهمد کنترل ديابت چه مفهومي دارد، زمين خورد و استخوان پايش شکست و جراحي‌هاي بي‌فايده، ناهيد را ويلچر نشين کرد.
مادر بزرگ، شش ماه بعد از آنکه دخترش بي‌خانه شد فوت کرد.

«پنج سال قبل رفتم سر خاک پدرم. مادرم... خيلي وقته سراغش نرفتم. اما اينجا، هر پنجشنبه ياد هردوشون هستم. هردوشون اينجا با من هستن...»

ناخن‌هاي آراسته‌اش، ادبيات جملاتش، لباس ساده، نيمدار اما تميزي که بر تن دارد، بوي خفيف صابون ارزان‌قيمت که حکايتي است از پاکيزگي مادرانه و حلقه ارزان‌قيمتش بر انگشت دست چپ آنقدر او را مجزا مي‌کند از بقيه مادران ساکن در آسايشگاه کهريزک که اگر خودش نگويد ساکن آسايشگاه است، در لحظه اول فکر مي‌کني اين مسوول بخش فيزيوتراپي، ساعت ٤ و ٥ بعدازظهر، کهريزک را با تمام سکوت و آواهايش پشت سر مي‌گذارد و به سمت خانه مستقل و خانواده چشم انتظاري مي‌راند در يکي از خيابان‌هاي اين شهر شلوغ. اما اين روياي مغشوش ميرا، در کسري از ثانيه متواري مي‌شود و ناهيد، ساکن يکي از ده‌ها بخش آسايشگاه کهريزک است؛ جايي که بي‌هيچ ترديدي، تا پايان عمر خانه‌اش خواهد بود...

«پسرم تصميم گرفت بره امريکا. خرج سفرش رو جور کردم. براي دخترم عروسي گرفتم. در اين سال‌ها هرچه داشتم براي اين دو تا بود. پسرم، يوسفم بود. روزي که در فرودگاه بدرقه‌اش کردم باور مي‌کني من به چشم خويش ديدم که جانم مي‌رود؟ فکر مي‌کردم دنيا خلاصه شده در ليلا و حميدرضا... من ٣٠ سال به مادرم خدمت کردم. اينها از چه کسي ياد گرفتن که با من چنين کنن؟ يعني هيچ نشده تا حالا، شب که سرشون رو مي‌ذارن زمين فکر کنن ما با زني اين کار رو کرديم که هيچ کسي رو غير از ما نداشت؟»

ناهيد؛ صاحب حساب جاري و سپرده در بانک صادرات شعبه...، کارمند شرکت واردکننده ماشين‌آلات صنعتي از آلمان و لهستان، فارغ‌التحصيل رشته ادبيات فارسي از دانشگاه تهران، مادر حميدرضا و ليلا و مادربزرگ ديبادخت، حالا مثل همه آن مادراني است که تا آخرين لحظه زندگي سقفي جز سقف کوتاه آسايشگاه کهريزک بر سر نخواهند داشت.

« من از بچه‌هام راضي نيستم. نه حالا، هيچ‌وقت. حتي دلم نمي‌خواد وقتي مردم روي من رو باز کنن و ببينن. خيلي به من بد کردن. انتظار هر چيزي رو داشتم جز اين. من تافته جدابافته‌اي نيستم. من هم عين همه مادرهاي اينجا هستم. همه مادرهايي که اينجا هستن يه روزي خانم بودن، يه روزي خونه و زندگي داشتن. اما آيا جاي من اينجا بود؟»

ناهيد وقتي رجوع مي‌کند به گذشته تاريکي که هنوز بعد از هفت سال کهنه نشده، وقتي در چشم‌هاي شفافش اشک مي‌نشيند از يادآوري صبح ١٣ شهريور ١٣٨٧، يادآوري‌ها، جمله‌ها، نفس‌ها، پي در پي با بغض گره مي‌خورد تا به واقعيتي تلخ هويت بدهد...

«روزاي تعطيل، حمام مي‌کنم، لباسامو آماده مي‌کنم، ناخن‌هام رو پاک مي‌کنم، کتاب مي‌خونم، مي‌نويسم، موهامو رنگ مي‌کنم... اينجا خانم‌هاي نيکوکار ميان براي حمام سالمندان. ولي من با اونا نميرم حمام. انتهاي سالن بخشي که ما زندگي مي‌کنيم، يک دوش توي دستشويي نصب کردن و به من اجازه دادن اونجا حمام کنم...»

ناهيد باور کرده که آسايشگاه، آخرين منزل است و بدون هيچ چاره بهتر. منزلي خالي از تمام تعلقات مادي و معنوي زندگي ٦٣ ساله ناهيد.

«وقتي پليس گفت بايد خونه رو تخليه کنم، اثاثم رو بردم در انبار يکي از آشناهاي خدمتکارم امانت گذاشتم. اون آدم، اون اثاث، مثل دود گم شد. انگار يک نفر بنزين ريخت توي زندگيم...»

تنها کساني که به ملاقات ناهيد مي‌آيند سه دوست هستند – الهه و نغمه و
پروين - و رييس بانکي که ناهيد در آن حساب داشت...

مادر بدي بودي؟

نه... من مادر بدي نبودم... ولي امروز حتي نمي‌خوام ببينمشون... حتي نمي‌خوام عکسي ازشون داشته باشم... من در پيشگاه خدا از بچه‌هام نمي‌گذرم... اين حق منه که نخوام ببينمشون چون اگه ببينمشون نمي‌تونم ازشون بگذرم... من مادر بي‌عاطفه‌اي نبودم ولي ببين با من چه کردن که حتي ديدنشون هم من رو آزار ميده... منتظر نيستم که يک روزي بيان و بگن ما رو ببخش چون من در مقام بخشش نيستم. کسي که مي‌بخشه خداوند بزرگه. من چطور مي‌تونم ببخشم؟ آدم بد رو نميشه بخشيد...

ناهيد مثل تمام مادرهاي محکوم به زندگي در کهريزک دلتنگ خيلي چيزهاست. چيزهاي ساده. به سادگي پختن يک غذا. به سادگي خريدن يک جفت جوراب. دلتنگ ذوق پرسه‌زدن در بازار و قيمت پرسيدن از بقال و ميوه‌فروش و بزاز و زير و رو کردن اجناس. دلتنگ لذت گرفتن يک هديه...

دلت براي چه چيزي تنگ شده؟

براي زندگيم... براي آرامشي که داشتم... براي غذاهايي که خودم مي‌پختم... براي انتظار اومدن مهمون... براي آرزوهام که مي‌ميرن در سکوت... مي‌دوني بزرگ‌ترين آرزوم چيه؟ يه اتاق باشه، سه متر، فقط خودم توش جا بشم، ولي فقط خودم توش باشم. آرزومه قبرم جايي باشه که اونا هيچ‌وقت نتونن قبر منو پيدا کنن...

اينجا براي خودت چي داري؟

هيچي... هيچي... من با پنج مادر ديگه توي يه اتاق زندگي مي‌کنم. يک يخچال هست که مال همه‌مونه. من يک تخت دارم. اونا هم يک تخت. هيچ ارجحيتي براي من نيست اينجا. اينجا همه مادرها يکي هستن و همه پدرها يکي هستن... بزرگ‌ترين حسن اينجا اينه که همه برابرن... همه مادرن، همه پدرن، فرزندي نيست... و عجيبه که همين مادرها که بچه‌هاشون با اين شقاوت و پستي آوردن اينجا گذاشتنشون، وقتي نيکوکارا براشون خوراکي يا روسري ميارن، اينا قايم مي‌کنن که بدن به بچه‌هاشون و دنائت بچه‌ها رو ببين که اينها رو مي‌گيرن و با خودشون مي‌برن... من از چيزايي که توي بخش مي‌بينم، تا صبح نمي‌خوابم...

آخرين هديه‌اي که گرفتي چي بوده؟

... خيلي وقته هديه‌اي نگرفتم... گاهي نيکوکارا برام خوراکي ميارن. وقت اذان که ميشه دستم رو بالا مي‌برم و براي نيکوکارايي که ميان دعا مي‌کنم... ولي توي دعاهاي من جاي بچه هام نيست...

روايت دوم: اشرف خانم

اشرف خانم قرار بود دو ماه در کهريزک بماند. قرار بود بعد از دو ماه، پسر اشرف خانم بيايد و مادرش را از آسايشگاه ببرد. حالا هفت ماه گذشته و هيچ کس به ملاقات اشرف خانم نيامده است. اولين ماه، دومين و سومين ماه هم قابل تحمل بود. اما حالا... هفت ماه... نگاه اشرف خانم ديگر خالي شده از آن ته رنگ اميد که ماه‌هاي اول در چشم‌هايش مي‌ديد. حالا به جاي اميد، ترس در چشم‌هايش مي‌بيند. ترس که از اميد هم پررنگ‌تر است. ترس از اينکه در کهريزک بميرد...

« زندگي خيلي خوبي داشتم. دو تا پسر داشتم. شوهرم کوره آجرپزي داشت. خيلي وضعمون خوب بود. ٣٠ سال قبل شوهرم فوت کرد. پسر بزرگم انتشارات داشت. چهار سال قبل که وضع کاغذ به هم ريخت پسرم مريض شد. ظرف شش ماه. به شيمي‌درماني هم نرسيد. بچه‌ام قبل از شيمي‌درماني از دستم رفت. موند يک پسر. زندگيمون پشت و رو شد. پسرم ازدواج کرد. مجبور شديم خونه رو بفروشيم. من هم جا گرفتم. سه سال مستاجر بودم. صاحبخونه جاشو مي‌خواست. پسرم مونده بود منو چه‌کار کنه. تمام زندگيمو بخشيدم. بايد مي‌رفتم خونه عروسم زندگي کنم. تنها چيزي که موند رختخواب و چهار تکه فرش بود با وسايل آشپزخونه. يک کمي هم پول برام مونده بود. يه اتاق توي خونه‌شون براي من درست کرد. سه ماه اونجا بودم. اين عروس خيلي خرده‌شيشه داشت. نمي‌خواستم زندگي پسرم به‌هم‌بخوره. گفتم براي من جاي جدا بگير. پسرم گفت نمي‌تونم دو جا رو بگردونم. من هم گفتم ميرم کهريزک. گفت دو ماه بمون ميام مي‌برمت. حالا هفت ماه شده...»

اشرف خانم عصا مي‌زند و در راهروي بخش راه مي‌رود. درشت‌قامت و بلند قد است. لحن کلامش قدمت دارد. کلماتي را به جمله‌هايش بست مي‌زند که مال اين نسل و اين دوره نيست. اين نسل و اين دوره را نمي‌فهمد. نسلي که مادرهاي‌شان را در آسايشگاه سالمندان رها مي‌کنند و مي‌روند براي هميشه. تخت کناري اشرف خانم، زني است که پنج سال قبل از اشرف خانم به کهريزک آمده. او را به کهريزک آورده‌اند. خودش نيامده. در همين هفت ماهي که اشرف خانم در آسايشگاه است، زن، عکس بچه‌هايش را نشان داده. عکس دخترش، عکس دو پسرش، عکس نوه هايش. اشرف خانم، خويش و قوم زن را فقط از روي عکس‌هاي‌شان مي‌شناسد.

«من اينطوري زندگي نکرده بودم. نمي‌تونستم با اين وضع زندگي کنم. مي‌رفتم توي آشپزخونه، عروسم از آشپزخونه مي‌اومد بيرون. مي‌رفتم توي اتاق، عروسم از اتاق مي‌اومد بيرون. انگار نمي‌خواست منو ببينه. توي آشپزخونه غذا مي‌کشيد و منو صدا نمي‌کرد. يک هفته پسرم از بيرون برام غذا گرفت. گفتم اين درست نيست. ياد زندگيم مي‌افتادم...»

اشرف خانم از تمام دارايي‌اش، از همان وسايل آشپزخانه و چهار تکه فرش و رختخواب، هيچ چيز همراه نياورد. تمام آن وسايل حالا در بالکن خانه عروس خاک و آفتاب و باران مي‌خورد. اشرف خانم فقط کارت بانکش را همراه آورده که همان مختصر اندوخته‌اش هم در حال آب رفتن است.

«نمي‌تونم اينجا زندگي کنم. تمام روز يا گريه مي‌کنم يا خوابم. استقلال به آدم قوه ميده خانم... اومدم اينجا فلج شدم... . انگار نه انگار که اومدم اينجا... انگار نه انگار که قول دادن بعد از دو ماه منو بيارن بيرون...»

اگر مادري در کهريزک اشک نريزد غير عادي است. اشرف خانم هم مثل بقيه مادرها. وقتي يادش مي‌افتد که غذاي آسايشگاه قابل خوردن نيست، وقتي يادش مي‌افتد که از پوشيدن لباس‌هاي آسايشگاه اکراه دارد، وقتي يادش مي‌افتد نيکوکارهايي که براي نوازش سالمندان به آسايشگاه مي‌آيند، هر کدام خانه و زندگي و خانواده مهرباني دارند که آنها را در آسايشگاه سالمندان جا نمي‌گذارد، وقتي يادش مي‌افتد که سنش به آن عددي رسيده که هر شب ممکن است چشم هايش را ببندد و صبح بيدار نشود، گوشه لب‌هايش جمع مي‌شود، گوشه چشم‌هايش چروک مي‌خورد و دستمال پارچه‌اي کنج جيبش را به چشم مي‌فشرد.

«اينجا چيزي ندارم که... رختاي اينجا رو نمي‌تونم بپوشم. حتي جوراب اينجا رو نتونستم بپوشم هنوز... يه حموم ميرم ميام مي‌خوام خودمو بکشم انقدر وضع حموم بده. پر ميکروبه... شش دفعه اينجا جشن بوده حتي توي اين جشنا شرکت نکردم... يه دفعه شب جمعه رفتم قرائت قرآن انقدر گريه کردم که ديگه نرفتم... ديگه اگه از اينجا نرم بيرون مريض ميشم. ديگه اگه نيان منو ببرن يا ناخوش ميشم يا آنقدر غصه مي‌خورم که مي‌ميرم... دعام همينه هر لحظه. خدا، تو زندگي منو پشت و رو کردي، داغ عزيز به دلم گذاشتي، ولي اينو به سرم نيار که اينجا مريض بشم. اينو به سرم نيار که اينجا بميرم. اگه هم پيمونه‌ام پر شد اينجا نميرم.....»

اينجا، در اتاق‌هاي بزرگ آسايشگاه، خلوت معنا ندارد. آنقدر همهمه هست و مادرها و زن‌هاي پير با هم حرف مي‌زنند و غر مي‌زنند که سکوت و آرامش، مهم‌ترين آرزوي اشرف خانم مي‌شود.

«از صبح صدا مي‌کنن چايي چايي... نمي‌ذارن بخوابي. حالا هم گفتن بايد غذاي رژيمي بخوري. يه دفعه‌اش رو هم نتونستم بخورم. سيب‌زميني نپخته بود. مزه آب مي‌داد. رفتم براي خودم خامه و پنير خريدم خوردم... . يه وقتا عصري ميرم توي حياط، چند تا صندلي گذاشتن، ميرم مي‌نشينم روي صندليا. ياد زندگيم مي‌افتم. ياد اون روزاي خوب. چقدر زندگيم خوب بود. يخچال امريکايي، اجاق گاز بزرگ، چند تا بوفه، دو تا ماشين که هميشه جلوي در بود با راننده. هر دفعه اينجا خواستن ببرن شاه‌عبدالعظيم نرفتم. ياد سفرهام مي‌افتم. چقدر قم و اصفهان و مشهد رفتم. چهار دفعه انگليس رفتم. دو دفعه آلمان رفتم. نمي‌تونم اينا رو با اين مادرا بگم. اينا خودشون هزار تا غم دارن. چي رو بشنون مادر؟»

اشرف خانم طالبي و انگور خيلي دوست دارد. قورمه سبزي و فسنجان و ماهي را هم خوب مي‌پزد. يک مادربزرگ کمال و تمام. مادربزرگي که ظرف‌هاي چيني و بارفتن را براي نوه‌اش گذاشته و ظرف‌ها در همان بالکن خانه عروس خاک مي‌خورد و آفتاب و باران. مادربزرگي که هفت ماه است نوه‌اش را نديده است.

«آرزو؟... ديگه از من گذشته مادر... ديگه برام فرقي نمي‌کنه... فقط آخرين روز زندگيم هم که شده، برم توي يه اتاق، بگو شش متر، يه موکت فقط توش افتاده باشه. ولي خودم اونجا تنها باشم... .»

اشرف خانم مثل همه مادرهاي کهريزک دوست دارد خودش را گول بزند. دوست دارد چيزهايي که نيست و ندارد را ببيند. دوست دارد فکر کند پسرش فردا مي‌آيد.

«پسرم نه که منو دوست نداشته باشه. فقط نمي‌دونست چه‌کار کنه. نمي‌خواست زندگيش به هم بخوره. حالا مياد... يه روزي بالاخره مياد...»

همه پدرها و مادرهاي کهريزک دوست دارند فکر کنند پسر و دخترشان فردا مي‌آيند. دوست دارند فکر کنند فردا ديگر قرار نيست در اتاق شش تخته کهريزک بخوابند.

« ... ببين اينا رو... اينجا پره از مادرايي که هيچ‌کس نمياد سراغشون... خيليا هستن که سال‌هاست کسي به ديدنشون نيومده...»

برش

مددکارهاي آسايشگاه هم مانده‌اند که با اين حجم سنگين نامهرباني تحميل شده بر شانه‌هاي نحيف اين همه پدر و مادر فراموش شده چه کنند؟ چطور از وزنش کم کنند؟ دست محبت را بر سر کدام پدر يا مادر بکشند که اشک در چشمش حلقه نزند و ياد پسر و دختري که روزي داشت نيفتد؟ گوش شنواي کدام پدر يا مادر باشند که در اين اتاق‌هاي شش تخته سرد، ثانيه‌هاي فراموش شدنش را زمزمه نکند؟


ویدیو مرتبط :
تنگ غروبا که دلم بوی ترنم میگیره/دلم برای کفترا یه خورده....