فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



قصه‌هایی از نقاش شدن مجید/ وقتی کلاغ‌ها خبر شهادت پسرم را آوردند


خبرگزاری فارس ـ فاطمه ملکی؛ امروز مادر مانده است با آلبوم‌های عکس، بوم‌های نقاشی و قصه‌های مجید؛ وقتی که هوا را سوز و سرما فرا گرفته بود، اولین فرزندش به دنیا آمد؛ فرزندی که با هزار دغدغه و زحمت بزرگ شد، مسیر هنر را انتخاب کرد. او برای انتقال فرهنگ جبهه به شهرها، راهی مناطق جنگی شد و سرانجام در همین راه و در منطقه مرزی سومار به شهادت رسید.

به بهانه سالروز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) و بزرگداشت روز مادر، به دیدار  «مهرانگیز شکوری» مادر شهید هنرمند «مجید بهرامی» رفتیم، مادری که در سحرگاه یک روز پاییزی، کلاغ‌ها خبر شهادت پسرش را آوردند.

 

مادر شهید مجید بهرامی در کنار قاب عکس فرزند و برادرزاده شهیدش

 

روایت این مادر شهید را در ادامه می‌خوانیم:

* پدر مجید معمار بود

15 سالگی ازدواج کردم؛ همسرم معمار بود و مردی مؤمن و هنرمند؛ سال 1340 خدا مجید را به ما داد؛ هفته‌های اول مجید شیر نمی‌خورد و روز به روز ضعیف‌تر می‌شد تا اینکه او را به همراه عمه‌ام نزد عالمی بردیم و آیه قرآنی داد تا همراهش باشد. انگار مشخص بود مجید از ابتدا در مسیر قرآن حرکت خواهد کرد که به واسطه آیه قرآن شیر مرا خورد.

کودکی شهید مجید بهرامی

 

* از کودکی به نقاشی علاقه داشت

مجید از کودکی مهربان و باهوش بود؛ زیر بار زور نمی‌رفت و همیشه حرف حق را قبول می‌کرد. او دوره ابتدایی را در مدرسه اسلامی سادات گذراند؛ در 9 سالگی علاقه زیادی به خواندن قرآن و نماز نشان می‌داد. تقریباً روزی دو ورق از خودآموز قرآن را می‌نوشت.

مدیر مدرسه و معلم مدرسه همیشه از اخلاق و درس‌هایش راضی بودند؛ کلاس چهارم بود که ما را به مدرسه خواندند؛ رفتیم و معلم‌شان گفت پسر شما به نقاشی خیلی علاقه دارد. بعد هم گفت شما یک جعبه مداد رنگی و ارژنگ بخرید و به مدرسه بیاورید تا به عنوان جایزه به او بدهیم. جایزه را به مجید داده بودند، او ظهر به منزل آمد، آن روز خیلی خوشحال شده بود و در مدت یک ساعت نصف کتاب ارژنگ را رنگ کرد.

 

کم‌کم از سن 10 سالگی به هنر نقاشی و طراحی علاقه بسیاری پیدا کرد، دوره راهنمایی را به پایان رساند و زمانی بود که مجید می‌خواست انتخاب رشته کند و رشته مورد علاقه مجید همان رشته طراحی و نقاشی بود که هنرستان مربوط به این رشته پر شده بود و مجید را ثبت‌نام نکردند.

به همین خاطر مجید مجبور شد سال اول دبیرستان را در رشته ریاضی ثبت‌نام کند؛ آن سال را با بی‌علاقگی در مدرسه صفوی به پایان رساند او حتی در امتحانات خردادماه هم شرکت نکرد. بعد هم به ما گفت: گفته بودم که به ریاضی علاقه ندارم.

سال بعد به هنرستان امین‌الدوله که مربوط به رشته نقاشی بود رفت. او روز به روز با تجربه‌تر می‌شد و بیشتر ساعت‌ها نقاشی می‌کرد. بعد هم از آنجا به هنرستان قدوسی رفت و در این هنرستان رشته گرافیک را با موفقیت به پایان رساند.

 

* ساعت کلاس زبان را به نگارخانه می‌رفت

یک خاطره خنده‌دار از مجید دارم که شدت علاقه‌اش به هنر را نشان می‌داد. دوست  داشتم مجید به کلاس زبان انگلیسی برود. او را ثبت نام کرده بودم تا در کلاس زبان شرکت کند؛ پایین ساختمان کلاس زبان، نگارخانه بود؛ او هر روز که به خانه می‌آمد، دقت می‌کردم و می‌دیدم که اثری از زبان نیست. یک روز که دنبالش رفتم، دیدم مجید از ساعت آغاز کلاس می‌رود از پشت شیشه‌های نگارخانه تابلوهای نقاشی را نگاه می‌کند تا زمانی که ساعت کلاس تمام شود.

 

یکی از آثار نگارگری شهید بهرامی

 

* هدیه ویژه مجید به مادر

مجید راهش را انتخاب کرده بود؛ نقاشی و خط و گرافیک؛ او وقتی می‌خواست به من هدیه بدهد، روی کارت پستال خوشنویسی می‌کرد، به من هدیه می‌داد و محبتش را این گونه نشان می‌داد.

نقاشی از بیت‌المقدس

 

* من و پدرش او را خیلی تشویق می‌کردیم

در دورانی که مجید راه هنر را در پیش گرفته بود، من و پدرش خیلی او را تشویق می‌کردیم و همراهش بودیم. آن زمان در یک خانه قدیمی زندگی می‌کردیم که یک اتاق در طبقه اول داشت و یک اتاق در طبقه دوم و آشپزخانه هم در زیرزمین بود؛ دیدیم مجید دارد پیشرفت می‌کند، یک اتاق را به مجید دادیم. آن موقع میز به قیمت 18 هزار تومان برایش خریدیم. چندین قلم در ابعاد مختلف برای او گرفتیم. خیلی هزینه کردیم تا به جایی برسد.

* از 15 سالگی در جلسات سیاسی شرکت می‌کرد

آن موقع که مجید 15 ساله شد، در خیابان جهان‌پناه هفته‌ای دو روز کلاس می‌گذاشتند که در این کلاس‌ها بحث‌های سیاسی مخفیانه برگزار می‌شد. اینها در گروه شهید نواب بودند؛ در واقع شاگردان شهید نواب این کلاس‌ها را برگزار می‌کردند.

شهید «حسین شکوری» (برادرزاده‌ام) زمان طاغوت به دلیل فعالیت‌های ضد رژیم، به مدت 4 سال در زندان اوین بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران آزاد شد؛ بچه‌های ما را به کلاس‌های عقیدتی سیاسی می‌برد. بعد هم به سپاه رفت و در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.

زمانی که از زندان رژیم پهلوی آزاد شده بود، هر چند وقت یکبار سراغ مجید می‌آمد و برای مجید صحبت می‌کرد؛ حسین به کار مجید خیلی حساس بود و سعی می‌کرد که کار او هدف کلی پیدا کند و در خدمت انقلاب قرار گیرد.

او با مجید درباره دردهای مردم و ظلم و ستم‌های جو حاکم و زندان‌ها صحبت می‌کرد. دقیقاً این جمله را به خاطر دارم که به مجید می‌گفت: زندانی را مجسم کن و بکش که سیاه است و آدمهایی از سقف آویزان هستند بعضی‌ها بسته شده‌اند و بعضی‌ها از شدت شکنجه‌ مجروح شده‌اند.

یادم هست در روزهای اول انقلاب، تازه اعلامیه‌های امام خمینی (ره) علنی پخش و یا بر دیوارها نصب می‌شد، در این میان مجید سراسیمه به خانه آمد و گفت اعلامیه پیدا کردم و آن روز خیلی خوشحال بود و آن را برای دیگران می‌خواند و یک بار هم برای خودش از روی آن می‌نوشت و اصل آن را به دیگران می‌داد.

 

 

* روزی که مجید از نیروهای گارد شاهنشاهی کتک خورد

شور انقلاب ادامه داشت تا به شب‌های محرم رسید. در شب اول محرم رفت به پشت‌بام و الله‌اکبر گفت. صبح آن روز لباس مشکی بر تن کرد و از خانه بیرون رفت. تا غروب از او خبری نبود تا اینکه خودش برگشت، لباسی که صبح پوشیده بود را بر تن نداشت و صورتش سیاه و کبود و بدنش زخمی بود، پرسیدیم چرا به این وضع درآمده‌ای؟

خودش تعریف کرد و گفت: صبح زود که از خانه بیرون رفتم، سربازان شاه در خیابان‌ها مستقر بودند و هر کس لباس مشکی بر تن داشت می‌گرفتند و کتک می‌زدند و یا دستگیر می‌کردند. من هم لباسم مشکی بود و بر موتور سوار بودم، در حین عبور از خیابان، به من علامت ایست دادند و من اعتنایی نکردم و به حرکتم ادامه دادم تا اینکه در پشت سرم شروع به تیراندازی کردند و لاستیک موتور پنچر شد، به طرف خیابان فرعی رفتم و آنجا هم پر از سرباز بود و خلاصه همه آنها ریختند بر سرم کتکم زدند، لباس‌هایم را تکه تکه کردند، مرا لخت در خیابان رها کردند و موتور را با سرنیزه خرد کردند. بعد مردم محل دلشان به حالم سوخت؛ من را به یکی از خانه‌ها بردند؛ لباس بر تنم کردند و تا غروب مرا نگه داشتند تا حالم کمی جا بیاید و به خانه برگشتم.

نقاشی دیواری از تصویر حضرت امام (ره)

 

* تحلیل جالبی از جریان بنی‌صدر و منافقین داشت

مجید هم در مسائل انقلاب شرکت داشت و هم نقاشی می‌کرد تا اینکه 22 بهمن انقلاب اسلامی به پیروزی رسید.

پسرم مسائل مختلف سیاسی را برای ما تحلیل می‌کرد و هر اتفاقی که می‌افتاد آن را موشکافی می‌کرد؛ مثلاً در رابطه با جریان بنی‌صدر و منافقین تحلیل روشنگرانه‌ای داشت.

او در 17 سالگی درباره جریان لانه جاسوسی تحلیل‌های زیبایی از دانشجویان پیرو خط امام می‌کرد؛ هر روز گوشزد می‌کرد که بچه‌های دبیرستان‌ها را به سوی لانه جاسوسی به طرفداری از دانشجویان بکشیم و خودش حداقل روزی یک بار به لانه جاسوسی می‌رفت. در آن دوران موضوعات جالبی هم برای طراحی به دست می‌آورد و در رابطه با تسخیر لانه جاسوسی طرح‌هایی نیز کشید.

 

 

* فقط جبهه رفتن او را راضی می‌کرد

مجید هم درس می‌خواند و هم نقاشی می‌کرد؛ او برای ادامه تحصیل در رشته تربیت معلم شرکت کرد و قبول شد؛ پسرم را برای ادامه تحصیل به اصفهان فرستادند و آنجا هم او را راضی نمی‌کرد و تلاش زیادی کرد تا او را به تهران منتقل کردند و باز هم راضی نبود.

او به همراه برادرزاده‌ام ابوالفضل و پسرخاله‌ام مهرداد و چند نفر دیگر می‌خواستند به جبهه بروند. راستش را بگویم راضی نبودم؛ هیچ مادری راضی نیست فرزندش برود جبهه و تکه‌های بدنش بیاید. اینها گروهی بودند که باهم رفتند؛ اصلا ثبت‌نام نکردند و از طریق پادگان اعزام نشدند.

* مجید عکس شهدای محله را نق


ویدیو مرتبط :
خور بیاردنه(خبر آوردند)