سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت هشتم


 داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت هشتمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل

: اعتراض کردم: نه ، من نمی تونم این کار رو بکنم ! این کار درست نیست ! این ...
ارباب سرنوشت غرشی حاکی از خشم برآورد و گفت:
-در ان صورت خودت برای بقیه عمرت با بد شانسی دست و پنجه نرم خواهی کرد . تو و هر کسی در خانواده ات!
از ترس به خود لرزیدم . سرم گیج می رفت . احساس کردم خون گرم دوباره شروع به ریختن از گوشم کرد .
آیا می توانستم این کار را بکنم ؟ آیا می توانستم استرچ را در همان راهی بیندازم که خود در آن افتاده بودم ؟
احساس کردم هنا بازویم را فشرد و سپس صدایش را شنیدم که در گوشم گفت:
- لوک ، تو ناچاری این کار رو بکنی. این تنها شانس ماست . به علاوه استرچ خواهان اونه ... مگه نه ؟ اون که دوست تو نیست . یه دشمنه .استرچ در تمام این مدت تو رواذیت کرده و حالا هم ارزوی شانس تو رو می کنه
درست است . استرچ دوست من نبود. ولی آیا من می توانستم مسئوولیت نابودی زندگی استرچ را به عهده بگیرم؟ آیا می توانستم با اسیر کردن او در دست مالک سرنوشت مسوول بدبختی او باشم ؟
هنا با چشمهای ملتمسش خود از روی صندلی چرخدارش به من خیره شده بود . به ارامی زیر لب گفت:
- این کاررو بکن . لوک ، خودمونو نجات بده .
رو به مالک سر نوشت کردم و با صدای لرزان گفتم:
-خیلی خوب ... این کارو می کنم
چشم های زیر نقاب درخشیدند واز سرخی به زردی افتاب درامدند .روپوش گشاد از هم باز شد و به نظر رسید که به طرف بالا پرواز می کند و همچون دوبال غول اسای خفاش بر روی ما گسترده شدند و سپس به ارامی پایین امدند . .
احساس کردم توسط یک تاریکی عمیق احاطه شده ام .قادر به حرکت نبودم. تاریکی بر روی من گسترده شد ... سیاه تر ... سیاه تر .شدیدا احساس سرما می کردم . سردم بود و احساس گم شدگی می کردم . درست مثلاین بود که مرا در زمین سرد و یخ زده ای مدفون کرده باشند .و سپس چند بار پلک زدم تا بالاخره نقطه هایی نورانی را دیدم که بالای سرم چشمک می زنند . نقطه های نورانی سفید به تدریج پررنگ تر شدند .... آنقدر نورانی که مجبورشدم چشمانم را در بکشم .
مدتی طول کشید تا متوجه شدم که به سالن ورزش برگشته ام . کف استادیوم روی زمین افتاده بودم . تعدادی از بچه ها و دیگران دورم حلقه زده بودند . چشمان نگران وصورت های مضطرب .
یک نفر رویم دولا شد . صورتش که نزدیک تر امد او را شناختم . آقای بندیکس مربی بسکتبال بود که به من خیره شده بود . صورتش از گردنش اویزان بود .سعی کردم حرف بزنم ولی کلمات به صورت زمزمه ای نا مفهوم از گلویم خارج می شد .
-«... آقای...؟ »
آقای بندیکس به آرامی گفت:
-لوک ، از جات تکون نخور . تو بیهوش شده بودی ولی مطمئن باش که اتفاقی برات نمی افته
« بیهوش؟ »
او دوباره گفت: « همونطور بی حرکت بخواب . یک امبولانس در راهه »
بیهوشی و ضربه مغزی؟
دریافتم که انچه دیده بودم اتفاق نیفتاده است .
موجود نقابداربا ان چشمان شعله ور. مالک سرنوشت ، که از کمد شماره 13 قدم بیرون نهاده بود . پس گرفتن خوش شانسی . فرمان رد کردن جمجمه به استرچ .این ها هیچ کدام اتفاق نیفتاده بودند !
این ها همه یک رویا بودند . این ها همه کابوسی بودند که در اثر ضربه به سرم بر من ظاهر شده بود .
از جا جستم . زمین زیر پایم حرکت می کرد . سکوهای تماشاچیان به نظر می رسد به یک سمت متمایل شده بودند ... و سپس به سمت دیگر .
هنا را دیدم که در صندلی چرخدار خود در کنار دیوار و در انتهای سکوهای ردیف اول نشسته بود .
با خوشحالی به خود گفتم:
-او هنوز در استادیوم است! پس ما هرگز استادیوم راترک نکرده ایم و هیچ یک از آن وقایع اتفاق نیفتاده اند. هیچ یک...
خوشحال بودم و احساس آزادی می کردم !قبل از این که متوجه باشم ، داشتم به طرف در می دویدم .
صدای آقای بندیکس را شنیدم که فریاد زد: «لوک ! هی لوک ! وایسا »
وسپس خود را در بیرون از استادیوم یافتم که به طرف راهروهای خالی و تاریک می دویدم . با تمام سرعت می دویدم .
احساس شادی می کردم. و احساس اشتیاق به دور شدن از آن جا می کردم ! دور شدن از مدرسه ... فرار از کابوس .
آیا جلوی کمدم توقف کردم یا خیر ؟
حتما باید به کمد سر زده باشم چون وقتی وارد هوای آزاد شدم لباس و کاپشن پوشیده بودم . قدم به درون هوای یخ زده بیرون نهادم . ماه را دیدم که به صورت یک دیسک نقره ای در آسمان ارغوانی تیره به من لبخند می زد . لحظه ای ایستادم و هوای سردو پاک شامگاهی را فرو دادم .
سپس عرض محوطه پارکینگ آموزگاران را دوان دوان طی کردم و به محل پارک دوچرخه ها رسیدم . آن روز با دوچرخه به مدرسه امده بودم و حالا هم قصد داشتم باسرعت هر چه تمام تر به خانه برگردم .
آنقدر احساس خوشحالی می کردم که قادر بودم تمام راه تا خانه را برقصم .روی دوچرخه پریدم و فرمان آن را چسبیدم .
ولی یک اشکال وجود داشت صدای خشک کشیده شدن فلز بر روی زمین را شنیدم .از دوچرخه پایین امدم لاستیکم پنچر بود . نه ... هر دو لاستیک دوچرخه ام پنچر بود .
زیر لب گفتم :. اوه ... لعنت به این شانس ..
این اتفاق چگونه افتاد ؟
ولی اهمیتی نداشت . تصمیم گرفتم که دوچرخه را همان جا بگذارم و فردا آن را به خانه ببرم . در عرض پارکینگ دوچرخه شروع به دویدن کردم و به طرف خیابان رفتم .احساس کردم بند کفشم باز شده است . روی یک زانو نشستم تا بند آن را ببندم ولی بند کفش در میان انگشتانم کنده شد .
به خود گفتم : اهمیتی ندارد و مسأله ای نیست . من چند تا بند کفش اضافی در خانه دارم و سپس پیاده به راه افتادم و قدم بر پیاده روی خیابان نهادم و پس از لحظاتی ازعرض خیابان گذشتم. صدای فریادها و تشویق را از استادیوم در پشت سرم می شنیدم
. حدس زدم که بازی باید دوباره شروع شده باشد .
زیر لب گفتم : موفق باشی استرچ !!
یک خیابان بیشتر نرفته بودم که باران شروع شد . ابتدا آرام می بارید ولی باد به تدریج افزایش یافت و سپس باران با شدت تمام باریدن آغاز کرد .زیپ کاپشنم را تا زیر گلو بالا کشیدم و کمی دولا شدم تا سریع تر بتوانم علیه باد حرکت کنم ولی باران به صورت امواجی از آب یخ زده ، یکی پس از دیگری به سر وسینه ام می خورد و مرا از رفتن باز می داشت .
صدایی شبیه شکستن چیزی را از پشت سر شنیدم . و سپس تیغه درخشان و چندشاخه صاعقه را دیدم که خانۀ آن طرف خیابان را روشن کرد و به دنبال آن غرش کرکننده رعد را شنیدم که زمین را لرزاند .
با تمام نیرویم خود را به جلو هل دادم . درختان در مقابل نیروی باد و باران تقریبا تا مرز شکستن خم می شوند . من نیز قادر به حرکت نبودم . به یک درخت تنومند پناه بردم و زیر شاخه های آن پناه گرفتم .
اما یک ضربه صاعقه شاخه ای از آن را شکست و شاخه شکسته جلوی پایم به زمین افتاد .
نزدیک بود زیر شاخه له شوم !
از روی شاخه پریدم . و در همان حال ، تیزی های شکستگی آن دستم را خراش داد .یک برق دیگر چند متر جلوترم فرود آمد و چمن خیس را سوزاند .
چشمانم را تنگ کرده بودم وسعی داشتم از میان پرده باران جلوی پایم را ببینم . ازچمن دود به هوا بلند شد . در آن قسمتی که صاعقه فرود امده بود ، چمن سوخته وزمین سیاه شده بود .
باد مرا به عقب هل داد . باران همچون آبشار بر من فرو می ریخت .نفسم تنگ شده بود . سعی کردم نفس بکشم .
و سپس ... در ورای باران ... درست در پشت امواج سنگین آب تیره ... دو نور درخشان رادیدم . دو چشم سرخ . مثل دو چراغ نیم سوختۀ اتومبیل ... دو چشم شیطانی که همراه با من حرکت می کردند و مراقب بودند .
مالک سرنوشت ...
به ناگاه همه چیز برایم روشن شد . آن چه دیده بودم یک کابوس نبوده . دانستم که پنچری چرخ ، توفان، صاعقه ، شدت باران ... همه و همه نمایشی از قدرت بود .به هر جان کندنی بود به خانه مان رسیدم و از معبر میان باغچه به طرف در خانه
حرکت کردم . روی سنگ فرش لیز آن سر خوردم و با صورت بر روی سنگ های خیس فرود آمدم .
« ن ن ن ن ... نه »
به زحمت از جا بلند شدم و تلو تلو خوران تا جلوی در آمدم .یک صدای رعدآسا و کر کننده شکستن چیزی وادارم کرد رویم را برگردانم و یکی ازدرخت های بلوط جلو خانه را دیدم که از وسط به دو نیم شده بود . به نظر می رسیددر یک حرکت آرام سقوط می کند . یک نیمه لرزید ولی همچنان سراپا ماند . ولی نیمه دوم درخت پیر تنومند آرام آرام بر روی سقف خانه فرود آمد .
پنجره ها شکستند . شیروانی ها سقف به پایین سرخوردند و همراه با سرو صدا روی زمین افتادند .سرم را با یک دست پوشاندم و انگشتم را روی زنگ گذاشتم و دیوانه وار فشار دادم .سپس با هر دو مشت به در کوفتم و فریاد زدم: «بازکنید ! بابا ، مامان ، باز کنید آنها کجا رفته بودند ؟
چراغ های خانه روشن بودند . پس چرا در را باز نمی کردند ؟
یک غرش رعد مرا از جا پراند . آب باران تمام خیابان را گرفته بود و همچنین از روی سقف سایبان جلوی در همچون آبشار به پایین می ریخت . امواج باران پنجره اتاق پذیرایی را می لرزاند و با شدت به آجرهای جلوی دیوار خانه می خورد .
و آنقدر بر در خانه مشت کوفتم تا دستم به درد آمد در میان غرش دیگری از رعد فریاد زدم: در را باز کنید
سپس صدای عقب کشیده شدن پنجره ای را شنیدم . به طرف خانه همسایه چرخیدم واز میان امواج باران خانم ژیلیس را دیدم که سرش را از پنجره اتاق خوابش بیرون آورده بود . چیزی گفت ، ولی در میان سرو صدای باران نتوانستم بشنوم .
. بالاخره موفق به شنیدن فریادش شدم: خونه نیستن ! لوک ، اونا رفتن بیمارستان .
قلبم از جا کنده شد . آیا درست شنیده بودم ؟
پرسیدم: چی ؟ چی گفتی ؟
چیزی نبود . فقط پدرت از پله ها افتاد . حالش خوبه . ولی اونو به بیمارستان ،بخش اورژانس بردن
-آه ، نه
با مشت محکم به در خانه کوبیدم :نه ! نه ! نه ...
مالک سرنوشت داشت قدرت خود را به من نشان می داد . داشت به من نشان می دادکه قدرت در دست کیست . داشت گوشه ای از بقیه زندگیم را به من می نمایاند .
دست هایم را دور دهانم حلقه کردم و از اعماق حنجره فریاد زدم: خیلی خوب !
آب بر روی سرم می ریخت و از درون لباس ها به زمین فرو می چکید و باد وادارم کرده بود که به دیوار خانه تکیه بدهم فریاد زدم :خیلی خوب ، تو برنده شدی...
هر کاری بخواهی می کنم ! هر کاری...
و سپس چنین کردم . صبح روز بعد جمجمه را به استرچ دادم .
قبل از شروع کلاس ها استرچ را دیدم که جلو کمدش ایستاده بود . دادن اسکلت زردرنگ به او آسان ترین کار در دنیا بود .
استرچ توی کمدش دولا شده بود و داشت دنبال چیزی می گشت .کوله پشتی اش باز روی زمین بود . جمجمه را ازجیب شلوارم در آوردم و آن را درکوله پشتی او انداختم .
او هیچ چیزی ندید و حتی نمی دانست که جمجمه در اختیار اوست .
با صدایی که سعی داشتم آرام جلوه کند ، گفتم: « سلام استرچ ... چه خبر ؟»
داشتم صدایم نشان ندهد که در همین لحظه من چه بلایی بر سر او آورده ام – کاریکه زندگی او را برای همیشه نابود خواهد کرد .
دستم را چنان فشرد که درد گرفت و گفت: سلام پهلوون ! سرت چطوره ؟ بدترکیبی اون تغییری نکرده...
و سپس خندید
نگاه خیره ام را به او دوختم . پرسیدم: «سرم ؟»
گفت: تصادف خیلی بدی بود . اگه سرت نشکسته باشه باید به سختی سنگ باشه ... حالت که بد نیست؟
جواب دادم : « . نه ، خیلی هم خوبم »
استرچ خندید و گفت : « به هر حال ممنون که به من فرصت دادی بازی کنم »
و سپس شروع به بستن بند های کوله پشتی اش کرد .به کوله پشتی چشم دوخته و جمجمه را در درون آن پیش خودم مجسم کردم ،جمجمه ای که به استرچ رد کرده بودم ، چشمان سرخ و ریزی که احتمالا دوباره شروع به درخشیدن کرده بود . استرچ تا مدتی از شانس و فرصت های خوبی برخوردار خواهد بود . ولی بعد ...
استرچ در حالی که در کمدش را می بست گفت : شاید من و تو بتونیم بعدًا کمی تمرین کنیم . من می تونم چند نکته مفید به تو یاد بدم که تو به نظر برسه بدونی داری چه کار می کنی...
گفتم : « . آره ... شاید »
حالت چهره استرچ جدی شد . گفت : راستشو بخوای ... تو بد نیستی . جدی می گم ... خیلی پیشرفت کردی . در واقع ، خیلی هم خوب هستی ! ... جدی می گم
برایم باورکردنی نبود . استرچ داشت از من تعریف می کرد .
شانه ام را بالا انداختم و من من کنان گفتم : « . همه چیز شانسی بوده »
استرچ تکرار کرد : بله شانسی ! محاله ! پسرجون ، شانس به این چیزا کاری نداره . همش تلاش و مهارت خود آدمه . شوخی نمی کنم . شانس نقشی در زندگی آدم نداره و در مورد تو هم نداشته . خودت پیشرفت کردی!!
وا رفتم . به سختی آب دهانم را قورت دادم و به یک باره خودم را آدم پستی احساس کردم .
استرچ این همه با من مهربان بود و من چه کار زشتی در مورد او انجام داده بودم !
من باعث شده بودم که او با یک عمر بد شانسی و یک عمر بردگی مالک سرنوشت روبه رو باشد .
صدای استرچ مرا به خود آورد: « . اوه ... داشت دفترچه علوم یادم می رفت »
کوله پشتی اش را روی زمین گذاشت و به طرف کمد برگشت تا آن را باز کند . در حالی که احساس سرگیجه و تهوع داشتم به کوله پشتی روی زمین خیره شده بودم .چه باید می کردم ؟ مرتب از خودم می پرسیدم که چه باید بکنم ؟
بد شانسی هایم تمام روز ادامه یافت .
به سوالات امتحان جبر اشتباه پاسخ دادم و نمره صفر گرفتم . خانم ویکلی هشدار دادکه اگر می خواهم واحدم را نیفتم بیشتر کار کنم .
هنگام ناهار پاکت شیرم را که باز کردم فاسد شده بود و وقتی متوجه آن شدم که یک قلپ از آن را خورده بودم . و سپس تقریبًا دل و روده هایم را جلوی همه بالا آوردم .پس از ناهار داشتم جلوی آیینه دستشویی سرم را شانه می کردم که ناگهان یک دسته
مو لای دنده های شانه دیدم . از ترس خشکم زد و سپس یک دسته دیگر از موهایم لای دندانه های شانه کنده شد .
متوجه شدم که به زودی تمام موهایم را از دست خواهم داد !
شتاب زده از دست شویی بیرون می آمدم که آستین پیراهنم به یک میخ گرفت و پاره شد . آنقدر ناراحت بودم که خانم ویکلی را ندیدم و از پشت محکم به او خوردم .فنجان قهوهای که در دست داشت به هوا پرواز کرد و قهوه داغ سوزان به سرو پای او
پاشید .بعد از مدرسه هنا را پیدا کردم . او با صندلی چرخدارش به آرامی در راهرو به طرف در خروجی می رفت . پایش هنوز باند پیچی بود و صورتش همچنان پوشیده از جوش ها و لکه های سرخ . و متوجه شدم که یکی از چشم هایش نیز ورم کرده و تقریبًا بسته بود .
صدایش زدم : هنا ... باید باهات صحبت کنم .
او با صدایی زمزمه مانند پرسید : « ردش کردی ؟»
« چی ؟»
با صدایی آهسته گفت:
- من صدایم را از دست داده ام . تو جمجمه رو به استرچ رد کردی ؟ ما چاره ای نداریم ، باید شانسمونو عوض کنیم . من به سختی قادر به دیدن هستم . پوست تمام بدنم دیوانه وار می خاره . و همین طور که می بینی به سختی... حرف می زنم ... من ، من نمی تونم دیگه به این وضع ادامه بدم
گفتم : « . من باید مالک سرنوشت رو پیدا کنم »
هنا آستین پاره پیراهنم را چسبید و ملتمسانه گفت:
-تو باید هر چی رو که گفته انجام بدی . باید دستوراتشو اطاعت کنی! این تنها شانس ماس
پرسیدم : « چطوری می تونم اونو پیدا کنم ؟»
هنا نوامیدانه گفت:
- تو اونو پیدا نمی کنی ، اون تو رو پیدا می کنه . اون در محل های بد شانسی ظاهر می شه ، جاهایی مثل آیینه های شکسته و یا جایی که عدد 13نوشته شده باشه
گفتم : « با من بیا »
و او را به طرف کمدم هدایت کردم . سر راه ، برای چند تا بچه ها که داشتند برای تمرین شنا به استخر می رفتند دست تکان دادم . خیلی دلم می خواست با آنها می بودم اما کارم فعلا مهم تر بود .
به هنا گفتم : ما باید با مالک سرنوشت صحبت کنیم . شاید اون دوباره از توی کمد من ظاهر بشه
هنا در همان حال که به سختی خود را به دنبال من می کشاند از درد نالید و نالان گفت:
- « پام خیلی درد می کنه! »
گفتم : « . ولی اون قول داده که بد شانسی های ما تموم می شه »
رمز قفل کمد را وارد و درش را باز کردم . موجی از هوای ترشیده سالن را پرکرد .برای این که حالم به هم نخورد نفسم را در سینه حبس کردم .
هنا وحشت زده به کف کمد اشاره کرد و گفت : « ... ببین »
تعدادی گنجشک مرده کف کمد بود . همه انها مرده و در حال فاسد شدن بودند .
زیر لب گفتم : اون برای ما هدیه گذاشته ... ولی خودش کجاست ؟ فکر می کنی:پیداش بشه؟
مجبور نشدیم مدت زیادی انتظار بکشیم . لحظاتی بعد ، درخشش چشمان سرخ را درانتهای کمد دیدم . و سپس موجود تیره پوش از روی توده گنجشک های مرده گذشت وجلوی ما قرار گرفت . چشمان شعله ورش چشم همچنان در زیر نقاب سیاهش پنهان شده بود . با همان صدای خش دارپرسید:
- « آیا آنچه را که گفته بودم انجام دادی؟ آیا یک بردۀ جدید برای من فراهم کردی ؟
در حالی که سعی داشتم نگاهم را از نگاهش بدزدم ، جواب د ادم :
بله مگر قرارمون همین نبود ؟ و حالا نوبت توست که به رنج های ما پایان بدی ! همانطور که قول دادی بد شانسی مارو تموم می کنی...
نقاب در هوا بالا و پایین شد و او به آرامی گفت : « نه !»
هنا و من از حیرت و ترس خشکمان زده بود .پوشش سیاه همچون دو بال خفاش در هوا جنبید و او با صدای و حشت انگیزش گفت :
آیا شما فکر می کنید که در موقعیتی هستید که با مالک سرنوشت معامله کنید؟ من با کسی معامله نمی کنم ! من به کسی قولی نمی دهم ! شما ناچارید به هر چیزیکه سرنوشت برایتان رقم بزند قانع باشید!
هنا با لحنی گریان گفت : « ... ولی تو قول دادی که !»
موجود شیطانی حرف او را قطع کرد:
شما ابتدا از شانس خوب برخوردار شدید و حالا نوبت پرداخت بهای آن است . شما نمی توانید این روند را از بین ببرید . باید بدانید که شما قادر به معامله کردن با سرنوشت نیستید ! و به همین دلیل هر دوی شما دربقیه عمرتان بهای شانسی را که داشتید خواهید پرداخت!!
ادامه دارد...
نویسنده: آر. ال. استاین


با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
کلیپی از قسمت هشتم سریال جومونگ(داستان بویونگ 13 )