سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



روایت عاشقانه یک جانباز از تیمارداری همسرش


روایت عاشقانه یک جانباز از تیمارداری همسرشتسنیم/ پای صحبت مردان جنگ که می نشینید، می گویند: برای ما، مردان هم دل کندن از همسر و فرزندان کار ساده ای نیست. دوری از خانواده سخت است اما با جان و دل این مسئله را پذیرفته بودیم. چرا که هدف مان مقابله با دشمن غدار و خون آشامی بود، که به هیچ یک از اصول انسانی پایبند نبود و همسرم من در این روزهای سخت با دو کودک خردسال همراهی ام کرد.

قسمت هایی از خاطرات حاج قاسم برمال از پیشکسوتان دوران دفاع مقدس را می خوانیم. او نزدیک دو سال است همسرش، همراه صمیمی و یاور روزهای جنگش را از دست داده و اعتقادش این است که اساسی ترین مسئله زندگی و جامعه بنای خانواده است و هیچ چیز در دنیا به اندازه یک لحظه کنار خانواده بودن ارزش ندارد. لذا توصیه می کند، قدر لحظات کنار خانواده بودن را خوب بدانید و به یاد داشته باشید تمام عناصر مادی دنیا، فانی و از بین رفتنی است و تنها چیزی که باقی می ماند یاد و خاطره ایست که از کنار هم بودن برای انسان باقی می ماند پس تلاش کنید لحظات شادی را در کنار خانواده خلق کنید و برای شادی یکدیگر تلاش کنید.

با عرض سلام و خسته نباشید ممکن است خودتون رو معرفی کنید؟
سلام علیکم بنده قاسم برمال هستم متولد1341 از تهران.

ممکنه بفرمایید در چه سنی به جبهه اعزام شدید وآیا در ان زمان متاهل بودید؟
من دفعات اول که به جبهه اعزام شدم در سن 19سالگی بود و مجرد بودم در آن زمان به مناطق غرب کشور اعزام شدیم و در هر دو عملیات بازی دراز شرکت داشتم پس از بازگشت از منطقه جنگی و در مهر ماه 1361با همسر مرحومم آشنا شدم و زمینه ازدواج و با ایشان فراهم شد.

آیا در ابتدای ازدواج همسرتان برای به جبهه رفتن شما مانعی ایجاد نکردند؟
خیر ایشان خود یک خانم مومن، فرهیخته و با کمالاتی بودند که بنده را برای حضور در جبهه تشویق هم می کردند.

درچه عملیات هایی مجروح شدید؟
من برای بار اول درسال61 و در عملیات «بیت المقدس»و منطقه عمومی شلمچه و از تمام نواحی بدن از سر تا پا مجروح شدم و در آن زمان این برای همسرم که باردار هم بود بسیار سخت و طاقت فرسا هم بود تا جایی که وقتی برای اولین با به ملاقات من آمد و وضعیت مرا دید طاقت نیاورد و بر روی زمین نشست. برای بار دوم نیز در سال65 در همان منطقه شلمچه و در عملیات کربلای5 و با سمت نیروی معاونت عملیات و با گازهای شیمیایی مجروح شدم.

درصد جانبازی شما چقدراست؟
درصد جانبازی بنده،45 درصد است. بار اول جوانی حدودا 20 ساله بودم که به عنوان نیروی عادی خدمت می کردم. و در عملیات کربلای 5 نیروی معاونت عملیات بودم.

آیا آن زمان ازدواج کرده بودید؟
بله، در سال 1360و در سن بیست سالگی ازدواج کرده بودم.

با همسرتان کجا زندگی می کردید؟
محل زندگی ما تهران بود و ایشان زمانی که بنده در مناطق عملیاتی بودم، در تهران بودند.

عکس العمل همسرتان در هنگام مجروحیت شما چه بود؟
وقتی به منطقه می رفتم، حدوداً سن همسرم 20 سال بود. در زمان مجروحیت وقتی که منزل بودم زخمهایم را همسرم در حالی که باردار بود، پانسمان می کرد و شرایط سختی داشت. درسالها خداوند به ما 2 پسر داد و او اغلب اوقات بچه ها را به تنهایی بزرگ می کرد.

آیا همسرتان از جبهه رفتن تان ابراز ناراحتی می کردند یا در این مسیر مشوق شما بودند؟
علی رغم مشکلاتی که بود از هیچ چیز شکایت نمی کردند و حضور در جبهه و جنگ را برای من و خودشان وظیفه می دانستند و با تمام وابستگی ها و دلبستگی ها مسائل را پذیرفته بودند.

رفتن به جبهه، از جهت دوری از خانواده برایمان خیلی سخت بود اما با جان و دل این مسئله را پذیرفته بودیم. چرا که هدف مان، هدف والایی بود، مقابله با دشمن غدار و خون آشامی که به هیچ یک از اصول انسانی پایبند نبود، درنظر بگیرید، در این شرایط نگهداری از دو بچه کوچک برای یک خانم چقدر سخت و دشوار است. برای مردان هم دل کندن از همسر و فرزندان کار ساده ای نیست. وقتی دور می شدیم تا چند روز، غمی سنگین بر روی دلمان می نشست تا زمانی که به منطقه عملیاتی می رسیدیم و درگیر موضوعات کاری بشویم.

به چه میزان این مجروحیتها و جانبازی زندگی تان را تغییر داد؟
در شرایط عادی انسان قدر خیلی از چیزها را نمی داند، بخصوص وقتی دو جوان زندگی مشترکی را تشکیل می دهند، مشکلات زندگی برایشان خیلی بزرگ و دشوار می شود. اما همین کنار هم بودن ها، توجه، دلسوزی و غمخواری یکدیگر بسیار ارزشمند است، نمی توان آن را با چیز دیگری مقایسه کرد. در دوران جنگ بار اول که بنده مجروح شده بودم، عملیات گسترده ای صورت گرفته بود، تعداد زیادی مجروح شده بودند بیمارستان ها مملو از مجروحین بود. به این جهت تا چند روز همه تصور می کردند که من در عملیات شهید شده ام و هیچ اطلاعی از موقعیت من نداشتند.

به تمام مراکز درمانی کشور مراجعه کرده بودند و مرا پیدا نکرده بودند. در این بین اتفاق خنده داری هم افتاده بود و به جهت کمبود تخت بیمارستانی مرا در بخش زنان بیمارستان شهید نمازی شیراز بستری کرده بودند که در جای خود خاطرات خنده داری هم برایمان پیش آمد که شاید فرصتی شد و آنها را هم بیان کردم. لذا هیچکس تا 5 - 6 روز پس ازبستری اطلاعی از وضعیت من نداشت تا اینکه خودم شرایط صحبت کردن پیدا کردم و به کادر بیمارستان گفتم تا وضعیت مرا به برادرم اطلاع دهنده، در آن زمان همسرم باردار بود و وقتی آمدند و شرایط مرا دید شوکه شد. یک لحظه روی زمین نشست و قادر به حرکت نبود، در زندگی های امروزی این موارد خیلی کم پیش می آید، مردم زندگی عادی خود را دارند، ممکن است برای کمبود چیزهای بسیار بی اهمیت مانند دیر آماده کردن صبحانه و یا کوچکترین کم توجهی به یکدیگر تندی کنند، اما مهمترین ناراحتی و کمبود زندگی ما حسرت دیدار همدیگر بود و این که ساعتی بیشتر کنار هم دیگر باشیم.

این مجروحیت ها و جانبازی برای شما محدودیت ایجاد کرده است؟
در منطقه موج انفجار و مواد شیمیایی روی اعصاب تاثیر می گذارد و دامنه صبر و تحمل انسان را کم می کند. منتهی خانواده با این ناراحتی و مشکل کنار آمدند، از طرفی برای خودم سخت بود و باید خودم را کنترل می کردم. در خانواده و جامعه می بایست بسیار مراقب رفتار خودم می بودم،گاه پیش می آمد که بر سر موضوع کوچکی ناراحت و عصبانی می شدم در این زمان خانومم با محبت و با زبان نرم خود مرا آرام می کرد. اگر ناراحتی پیش می آمد، نهایتاً 5 دقیقه قهر می کردیم و بالاترین حد تنبیه قهر کردن بود. هیچ کدام هم طاقت نمی آوردیم، معمولا من مقصر بودم و سریع عذر خواهی می کردم.

به نظر می رسد، خیلی رابطه عاطفی قوی با همسرتان داشتید ؟
بله، همسرم در سال 1380 به بیماری ام اس مبتلا شد و قریب 14 سال این بیماری طول کشید، و تقریبا حدود8 سال آنرا هیچ تحرکی نداشت و مطلقا بر روی تخت بستری بود، دستها و پاهایشان کاملا از حرکت افتاده بود و پوست و استخوان شده بود،تا اینکه در بهمن ماه سال1393به رحمت خدا رفت.

چه کسی از ایشان مراقبت می کردند؟
خودم مراقب ایشان بودم، در تمام این مدت خودم مراقبت از ایشان بعهده خودم بود و به جز موارد خیلی ساده عمده کارهای ایشان را خودم انجام می دادم،او از من عذرخواهی می کرد، اما من به او یادآور می شدم که زمانی که مهره کمرم تیر خورده بود و اگر آن گلوله باعث قطع نخاع من می شد و فلج می شدم، شما چه می کردید؟ آیا مرا رها می کردید؟ قطعاً با من می ماندید و بار من روی دوش شما می افتاد. حال مشیعت خدا بر این قرار گرفته که شما بیمار بشید و من از شما مراقبت کنم، معمولا این مردها هستند که آسیب می بینند و خانوم ها از آنها نگهداری می کنند ولی حالا قسمت شده من از شما نگهداری کنم. تمام خانواده از زجر کشیدن همسرم زجر می کشیدند و راهی برای بهبودش پیدا نمی کردم و از طرفی هم از ایشان دل نمی کندیم، هم من و هم بچه ها طاقت فقدان او را نداشتیم.

حتی روز آخر در بیمارستان هم با اینکه حالش خیلی نامساعد بود و نفس کشیدن هم برایش مشکل بود تلاش می کرد تا در کنار ما بماند، با نگاه با هم حرف می زدیم وقتی دیدم چقدر زجر می کشد با نگاه به او گفتم :«راضی نیستم اینقدر بخاطر ما زجر بکشی، اگر میدونی خوب نمی شی و میخوای بری برو می خواهی زجر بکشی دیگر برو»، می دانستم تا الان هم بخاطر من و بچه ها مانده است. واقعا نمی توانستیم دل بکنیم، مخصوصاً پسر کوچک ام که 16 ساله بود. ما به خواست خدا راضی شدیم. وقتی می خواست به آسمان پر بکشد از من خواست که بغلش کنم، یکبار بعد گذاشتمش روی تخت، دوباره اشاره کرد بغلش کردم و سرش را که دیگر پوستی روی جمجمه اش بود به سرم چسباندم دوباره روی تخت خواباندمش،دوباره اشاره کرد اینبار وقتی بغلش کردم خیلی داغ شده بود و وقتی ازخودم جداش کردم سرش به عقب افتاد، و دستگاهها اعلام وضع اضطراری کردن و دکترها ریختن بالای سرش، اما من میدانستم، دیگر کاری از دست کسی برنمی آید و پرنده کوچک خوشبختی من به آسمان پر کشیده است.

این روزها مشغول چه کاری هستید 


ویدیو مرتبط :
روایت عکسهای یک جانباز