سرگرمی


2 دقیقه پیش

دانلود بازی اندروید

اندروید (از یونانی: به معنای مَرد، انسان، شبه آدم یا رُبات (آدم آهنی))، (به انگلیسی: Android) یک سیستم عامل همراه است که گوگل برای تلفن‌های همراه و تبلت‌ها عرضه می‌نماید و ...
2 دقیقه پیش

بازی اکشن-ماجرایی اسطوره های کوچک/ Pocket Legends

آخرین خبر/ Pocket Legends یکی از جذاب ترین بازی های آنلاین اکشن و سرگرم کننده برای سیستم عامل اندروید است. باید اشاره کرد که این بازی، اولین و بهترین بازی کمپانی MMO است که موفقیت ...



قصه کودکانه/ ني ني دايناسور مهربان


  X  

تاریخ خبر : یکشنبه 1394.08.10 - 21:29

قصه کودکانه/ ني ني دايناسور مهربان

irib/ يکي بود يکي نبود، غير از خدا هيچ کس نبود. يک دايناسور کوچولو بود که پدر و مادرش او را «ني ني» صدا مي زدند. مادرش به او مي گفت: «ني ني مامان.» پدرش به او مي گفت: «ني ني بابا.»دايناسور کوچولو دوست داشت مثل بقيه ي حيوانات کوچولو، بازي کند؛ اما هيچ کس با او بازي نمي کرد. بچه خرگوش به او گفته بود: «نه، نه، من با تو بازي نمي کنم. من خيلي کوچولو هستم. يک وقت توي بازي حواست نيست و من را زير پايت لگد مي کني.»چند بچه سنجاب هم همين حرف را به او زده بودند. تازه آن ها به او گفته بودند: «تو قدّ يک درخت بزرگي، فقط براي بابا و مامانت ني ني هستي.» آن وقت ني ني دايناسور دلش تنگ شد. حوصله اش سر رفت و يواشکي گريه کرد. يک روز آفتابي که خورشيد خانم موهاي طلايي اش را روي دشت پهن کرده بود، چند بچه خرگوش و سنجاب روي تپه ي سبز قايم موشک بازي مي کردند. ني ني دايناسور هم بازي آن ها را تماشا مي کرد. يک دفعه سر و کله ي گرگ پيدا شد.چشمان گرگ از خوشحالي برقي زد. با خنده گفت: «به به، امروز چه غذاهايي چاق و تپلي گيرم آمده!» بعد زبان درازش را دور دهانش چرخاند. حيوان هاي کوچولو با ديدن گرگ جيغ کشيدند. قلبشان مثل يک گنجشک تند تند مي زد. هر چه فرار مي کردند گرگ به آن ها نزديک مي شد.يک دفعه يکي از بچه خرگوش ها گفت: «برويم پشت ني ني دايناسور، بعد همه دويدند و پشت ني ني دايناسور قايم شدند.گرگ به ني ني دايناسور رسيد، نفس نفس مي زد و زبانش در آمده بود. بچه خرگوش ها و سنجاب کوچولوها روي پاهايشان مي پريدند و گريه مي کردند. دل ني ني دايناسور پر از غصّه شد. خودش را روي گرگ خم کرد و گفت: «آن ها دوستان من هستند. هر چه زودتر از اين جا برو.» دل گرگ لرزيد. پيش خودش فکر کرد چه بد شانسي آورده ام؛ اما به ني ني دايناسور گفت: «اگر نروم چه کار مي کني؟ ني ني دايناسور با عصبانيّت گفت: «اگر نروي با دست هاي بزرگم تو را هل مي دهم تا از روي تپه بيفتي.» گرگ نمي خواست گرد و قلنبه شود، نمي خواست قل بخورد و از تپه بيفتد.اين بود که دمش را روي کولش گذاشت و فوري از آنجا رفت. بچه خرگوش ها و بچه سنجاب ها خوشحال شدند. با صداي بلند خنديدند و دور ني ني دايناسور چرخيدند.پدر و مادر ني ني دايناسور از آن دور، تپه را نگاه کردند و خوشحال شدند. چون حالا روي تپه ي سبز، ني ني دايناسور آن ها با چند سنجاب و خرگوش مشغول بازي بودند.

نظر شما


ویدیو مرتبط :
قصه کودکانه حسنی