فرهنگی


2 دقیقه پیش

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس

تشریفات بهبود | تشریفات و خدمات مجالس | برگزاری مراسم عروسی | باغ عروسی تشریفات ۵ ستاره بهبود با مدیریت بهبود اصلانی صاحب سبک در اجرای دیزاین های ژورنالی و فانتزی ، اجرا ...
2 دقیقه پیش

استاندار حلبچه عراق وارد ایلام شد

به گزارش ایرنا، عبدالله محمد به همراه ارکان حسن مشاور وی عصر امروز یکشنبه 26 اردیبهشت وارد استان شده و با مقامات استانداری ایلام دیدار کرد.قرار است استاندار میسان، واسط، ...



شاعری در مدرسه


خبرگزاری فارس-گروه ادبیات انقلاب اسلامی: صبح روز دوشنبه 12 بهمن مثل همه روزهای عادی شروع شد. بی خبر از همه چیز به سمت مدرسه حرکت کردم و از شلوغی میدان صادقیه گذشتم و به دبیرستان فرهنگ رسیدم. همه چیز کاملا عادی بود تا اینکه مراسم صبحگاه شروع شد و پس از خواندن قرآن، مدیر مدرسه چند دقیقه صحبت کرد.

بچه‌ها که سردشان شده بود سگرمه هایشان توی هم رفت و غر می‌زدند؛ منم پیش خودم گفتم: «دوباره حرف‌های تکراری.» بی انصافی نشود چند نکته جدید گفت تا اینکه بالاخره رسید به اصل مطلب؛ «امروز بعد از نماز در نمازخانه مدرسه شعر خوانی با حضور شاعر جوان هادی فردوسی برگزار می‌گردد.» خیلی‌ها عکس العمل نشان ندادند ولی من که با اشعار معاصر راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کنم خوش حال شدم، در صورتی که حتی اسم هادی فردوسی را هم نشنیده بودم.

 

با قطار صف‌ها وارد کلاس شدیم، گاه گاه به یاد حرف اقای مدیر می افتادم و منتظر بودم که زنگ نماز برسد و بفهمم که این شاعر جوان کیست؟

بالاخره زنگ سوم تمام شد و به حیاط رفتیم. از پله ها که پایین می امدم دبیر ادبیاتمان را دیدم که با لبخند همیشگی‌اش  ایستاده و با چند تا از بچه‌ها صحبت می‌کرد. از بین آن افراد یک چهره برای من نا آشنا بود. چون هم سنش بالا بود و هم لباس فرم مدرسه نپوشیده بود. راستش را بخواهید اصلا حتی به ذهنم هم نرسید که شاید این آقا همان آقای شاعر بود!

به سمت دبیر ادبیاتمان رفتم و سلام کردم. بعد از اینکه جواب سلامم را داد گفت: «آقا مهدی، اقای فردوسی را تا نمازخانه همراهی کن.» همین که این جمله را شنیدم فهمیدم که آن چهره ناآشنا آقای شاعر است!

حالا که فکر می‌کنم دلیل اینکه دفعه اول احتمال ندادم که این آقا شاعر باشه این بود که سیمای بسیار ساده‌ای داشت و مثل بعضی از آقایان دو رو برش را نگاه نمی‌کرد به امید اینکه کسی بشناسدش و آقای شاعر هم مدام سری تکان بدهد!

به نمازخانه رسیدیم. بر خلاف بقیه روزها که نمازخانه تا نصف پر می­‌شد حالا حتی یک صف هم تشکیل نشده بود! نگران بودم که بچه‌ها کم‌تر از روزهای حضور داشته باشند و این موضوع من را شرمنده می­‌کرد. با اینکه من اصلا کاره‌ای نبودم ولی از تعداد کم بچه‌ها احساس شرمندگی می‌کردم.

بعد از به پایان رسیدن این افکار، نماز جماعت را با آقای فردوسی خواندیم. همین که نماز تمام شد پیش خودم گفتم بروم چند نفر از دوستانم رو بیاورم تا حداقل مجلس آبرومندتر بشود. بعد از چرخی که توی حیاط زدم توانستم یکی از دوستانم را متقاعد کنم و با خودم بیاورم.

علت اصلی کم بودن بچه‌ها را مسابقات فوتبالی می‌دانم که در مدرسه برگزار شده بود وبچه ها را با خودش سرگرم کرده بود.

وقتی با دوستم به نمازخانه برگشتیم موضوعی که من را متعجب کرد ازدحام جمعیت بود! با خودم گفتم: «این همه جمعیت از کجا آمد؟» از شلوغی نمازخانه خوشحال شدم و آخرهای مجلس جای برای نشستن پیدا کردم و به یاد این رباعی میلاد عرفان‌پور افتادم که می‌گفت: «از آخر مجلس شهدا را چیدند.» چند نفر از دبیران ادبیات مدرسه هم حضور داشتند. آقای مدیر هم بود.

دو رو برم را کاویدم تا ببینم که کدام طیف از بچه‌ها بیشتر آمده بودند. بچه‌ها بیشتر از پایه دوم بودند دلیلش هم این بود که روز دوشنبه دبیر ادبیاتمان با بچه‌های پایه دوم کلاس داشت و من می‌دانستم که دبیرمان بچه ها را ترغیب کرده که شرکت کنند.

بعد از دیدن چهره‌ها دیدم که معلم ادبیاتمان بلند شد و میکروفون را دستش گرفت و جلسه را رسما شروع کرد. معلم ادبیاتمان از آقا هادی جوان گفت و چند تا از رباعیات آقا هادی را از حفظ خواند که من یکی از آن‌ها را با شنیده بودم:

شهر آینه‌دار می‌شود با یک گل/ پروانه تبار می‌شود با یک گل

گفتند نمی‌شود ولی می‌بینند/ یک روز بهار می‌شود با یک گل

با اینکه معلممان گفته بود که این آقا هادی توی روستای کته گنبد شیراز بزرگ شده و شغلش چوپانی بود ولی وقتی از خود آقای فردوسی دعوت کرد که بیاید و آقای فردوسی دوباره همین مطالب رو گفتند بچه ها با ذوق و شوق گوش سپرده بودند.

آقا هادی از شرایط سخت زندگی و درس خواندنش گفت و از اینکه پدر و مادرش بی سواد هستند ولی در همین حال بسیار فهمیده‌اند.بعد چند شعرش را خواند که بچه ها بعد از هر شعر، اقای شاعر را تشویق می­‌کردند.

در آخر جلسه آقای فردوسی یک دوبیتی فی البداهه برای دبیرستان فرهنگ گفته بود که بعد از خواندنش بیشترین کسی که خوشحال شد آقای مدیر بود و این بار صدای تشویق بچه‌ها بلندتر از همیشه بود. بعد از ثبت یک عکس یادگاری زیبا ار بچه‌ها و اقای شاعر هر کسی رفت سر کلاسش و این ماجرای شیرین تمام شد.

بیراه نیست که با دو رباعی از هادی فردوسی از کتاب «آنان همه از تبار باران بودند» این یادداشت را به پایان ببرم و برای «هادی فردوسی» آرزوی توفیق کنم؛

عهدی است که بسته‌ایم بر می‌خیزیم

با آنکه شکسته‌ایم برمی‌خیزیم

هروقت که نام عشق را می‌خوانند

هرجا که نشسته‌ایم برمی‌خیزیم

سبزیم و پیام خیس باران داریم

ما تشنه لبان به آب ایمان داریم

صدبار به رسم سرخ عاشق بودن

جان باخته ایم و باز هم جان داریم

یادداشت: محمدمهدی مهدوی

انتهای پیام/و

http://fna.ir/3AKBI5


ویدیو مرتبط :
خندوانه شاعری