سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت شانزدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت شانزدهمآخرین خبر/ سلام به شما همراهان کتابخوان و همیشگی آخرین خبر، متاسفانه دیشب به دلیل مشکلی که پیش آمده بود، قسمت شانزدهم شب های گراند هتل منتشر نشد که البته با توجه به کامنت های بسیار زیاد شما در بخش های مختلف آخرین خبر ما متوجه اشتیاق شما به این داستان شدیم، به شما قول می دهیم به تمام مشکلات غلبه کنیم و هر شب این داستان را سر وقت برای شما منتشر کنیم تا کتاب بخوانید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل



‏وقتی وارد تالار پنجدری شدم خواهران سالار و خانمهای فامیل در آنجا جمع بودند. تنها کسی که آن روز در جمع حاضر نبود هوویم، عزت الملوک بود که به بهانه مراقبت از مادرش که مدتی بیمار بود به عمد خانه ‏را ترک کرده بود تا آنجا نباشد.
اشرف الحاجیه مثل همیشه در صدر مجلس نشسته بود و دخترانش چون نگین انگشتری او را در حلقه گرفته بودند. شعله هم آن روز درکنار مادربزرگش نشسته بود و مثل خانم بزرگها حواس جمع مراقب نقلها وتعارفها بود. خوب یادم است که آن روز وقتی وارد شدم همه جلوی پایم بلند شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم. منیراعظم که چند نفر آن طرف تر از مادرش نشسته بود بین خودش و عمه شاه زمان خانم، خواهر حضرت والا ،که می گفتند چند سالی از برادرش بزرگ تر است برای من جا باز کرد. کمی بعد خدمه دست اندرکار گستردن سفره شدند. آش رشته، کوفته شامی، کباب، سیرابی و شیردان، دلمه و دهها خوردنی و هوسانه دیگر را سر سفره گذاشتند. خلاصه مادرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همین که سفره جمع شد و من و بقیه از اشرف الحاجیه به خاطر سوری که داده بود تشکرکردیم، عمه شاه زمان خانم که کنار من نشسته بود به دایه آقا حکم کرد برایش یک چاقو و قیچی بیاورد. دایه آقا در یک چشم برهم زدن آنچه را او خواسته بود برایش آورد. عمه شاه زمان خانم درحالی که با اشرف الحاجیه مشغول بگو و بخند بود چاقو و قیچی را پشت کمرش پنهان کرد و از من خواست تا چشم برهم بگذارم و یکی از آن دو چیز را که پیش رویم می گیرد انتخاب کنم. من بدون آنکه فلسفه این کار را بدانم به حکم عمه شاه زمان خانم چشمانم را بستم و تصادفاً دست بر روی چاقو گذاشتم. با شنیدن صدای هلهله و شادی خانمها چشم گشودم. دایه آقا که روبه رویم ایستاده بود خندید و گفت: « مژده پری خانم، بچه ات پسر است.«
‏وقتی دید با استفهام نگاهش می کنم خودش توضیح داد که: «می دانی چرا، چون روی چاقو دست گذاشتی.«
‏بی آنکه به رابطه معقول این دو قضیه نامربوط پی ببرم نگاهش کردم د لبخند زدم. هنوز این حرف از دهان دایه آقا درنیامده بود که شعله خود را به او رساند و از حرص آنچه از زبان او شنیده بود با چنگال میوه خوری چنان محکم به دهان اوکوبید که خون از جای آن فواره زد. دایه آقا با آنکه سعی می کرد بر خود مسلط باشد، اما کاسه چشمش را اشک گرفت. به ملاحظه و جمع فقط نگاه کرد. در حالی که آینه قلبم از دیدن این صحنه کدر شده بود با دلسوزی به او نگاه کردم. خیلی تصادفی متوجه منیراعظم شدم که بی توجه به حال و روز دایه آقا چشم در چشم شعله به او لبخند می زد. ناگهان صدای شاه زمان خانم سکوت حاکم بر پنجدری را شکست. مثل آن بود که لبخند منیراعظم را دیده بود و در حالی که تا بناگوشش کبود شده بود کجکی نگاهی به او و شعله انداخت و زیر لب با خشم خطاب به اوگفت: «نُنُر بی ادب.«
‏منیراعظم در آنی خنده بر لبش خشک شد. متعاقب آن باز صدای عمه شاه زمان خانم بلند شد. این بار در حضور جمع او را مورد خطاب قرار داد و با تحکم گفت: « به جای خندیدن ادبش کن، از همین خنده هاست که تربیتش خراب شده.«
‏منیر اعظم که هیچ توقع شنیدن چنین حرفی را از عمه خانمش نداشت ازاینکه جلوی جمع سکه یک پول شده بود چهره اش از زور عصبانیت گل انداخت و دست و پایش را جمع کرد. شعله هم که تا به حال کسی ازگل بالاتر به او نگفته بود از این تشر عمه شاه زمان خانم ترسید. کم مانده بود بغضش بترکد. لب و لوچه اش را جمع کرد و یک نگاه به منیر اعظم انداخت. منیراعظم از جا برخاست و خودش را به او رساند. دست او را گرفت و پیش از آنکه همراه او از پنجدری بیرون رود، مثل همیشه از او هوا داری کرد.
‏« این حرفها چیه عمه خانم، از عمد که نکرده، بچه است.«
‏فقط عمه شاه زمان خانم بود که می توانست از پس زبان او برآید. بدون آنکه از کسی رودربایسی داشته باشد، همان طور که برافروخته بود با نگاه غضب آلودی خطاب به او گفت: « این هم شد جواب، همین جانبداریهای توست که لوس و ننرش کرده. خشت اول گر نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج.« و بعد از خواندن این شعر مثل آنکه طرف خطابش اشرف الحاجیه باشد رو به او در تأیید. صحبتش افزود: «بچه هر چقدر که عزیز باشد تربیتش از خودش عزیزتر است.«
‏اشرف الحاجیه همان طور که گوش می داد فقط نگاه کرد. با آنکه از حالت نگاهش پیدا بود در دل حق را به عمه شاه زمان خانم می دهد، اما غرورش اجازه نمی داد مُهر تایید به حرفهای او بزند. منیراعظم که جوابی نداشت هم چنان که دست شعله را در دست داشت با حرکتی تند و عصبی از پنجدری خارج شد. سکوت بر فضای پنجدری حکمفرما شد.کمی بعد اشرف الخاجیه آن را شکست.
‏«شما به بزرگی خودتان عفو بفرمایید عمه خانم.« و بعد از این پوزش از محضر عمه شاه زمان خانم از او اجازه خواست تا رخصت دهد که دار و دسته عروس ماژور که به مناسبت این میهمانی دعوت شده بودند برنامه نمایشی خود را اجرا کنند.
‏عمه شاه زمان خانم با بلند نظری به نشانه موافقت سر تکان داد.کمی بعد در میان شور و ولوله ای که در خانمها افتاده بود سردسته گروه معروف عروس ماژور و دار و دسته اش که تا آن لحظه به انتظار فرمان اشرف الحاجیه در اتاق گوشواره نشسته بودند از در وارد شدند. عروس ماژور درحالی که در مجلس می چرخید و چند خانم نوازنده با کمانچه ضرب و داریه زنگی او را همراهی می کردند همان اشعاری را می خواند ‏که من و تاج طلا خانم تا چندی پیش با همکاری یکدیگر در چنین مجالسی می خواندیم. این برنامه تا غروب به درازا کشید.
‏خوب یادم است که پس فردای آن روز بود که خورشید گرفت. انگار همین دیروز بود کوچه پشت باغ و پشت بامهاش مشرف بر آن مملو از جمعیتی بود که با شیشه دوده زده در دست ایستاده بودند و خورشید را نگاه می کردند. آن روز صد ای کلاغها در باغ بلندتر از هر صدایی بود.
بهجت الزمان خانم که در عمارت من بود حصیرهای نی را پایین کشیده بود و همه اش سفارش می کرد که بیرون نروم وبه جایی از بدنم دست نزنم. هنوز صدایش پس از سالها درگوشم است که سفارش می کرد باید نماز‏ وحشت خواند.
‏حالا دیگر رابطه من و بهجت الزمان خانم آن قدر گرم و صمیمی شده بود که پس از سالار او را نزدیک ترین و محرم ترین کس خود می دانستم.
‏بهجت الزمان خانم مدام به من سفارش می کرد که همیشه وضو داشته باشم. خودم هم تحت تاثیر هم نشینی با او خیلی عوض شده بودم. همیشه سعی می کردم نمازم را به وقت و با طمأنینه بخوانم. همان زمان بود که روخوانی قرآن را با او شروع کردم. نخستین روزی که توانستم سوره کوچکی از قرآن را بخوانم هرگز فراموش نمی کنم. بی شک تا هر وقت زنده هستم به همین خاطر ممنون و مدیون او هستم و برایش از خداوند طب مغفرت خواهم کرد. اولین آیه ای که از او یاد گرفتم آیه ای از سوره نور بود.
‏الله نورالسماوات والارض...
‏او تنها کسی بود که دروازه های روشن الهی را به رویم گشود، اما افسوس که در وادی نور قدم نگذاشته برگشتم.
‏آری، هرروزکه می گذشت در خواندن قرآن پیشرفت قابل توجهی داشتم. بهجت الزمان خانم که می دید اُنس با قرآن باعث تغییرات مثبت روحی و اخلاقی در من شده بسیار خوشحال بود. مداوم مرا تشویق می کرد که باز هم به فراگیری قرآن ادامه دهم.
‏حال بچه ای که در شکم داشتم با تکانهای شدیدی که هرازچند گاهی می خورد مرا از حضور خود غرق در شادی می کرد.گاهی در تنهایی دستم را روی شکمم می گذاشتم و حرکات او را تعقیب می کردم و با او حرف می زدم.

اواخر اسفند ماه بود، یک بعد ازظهر زمستانی زیبا. آن روز به امر حضرت والا سردر باغ را با چراغهای رنگین تزیین کرده بودند. در گوشه ای از باغ چندین چادر بزرگ برپا شده بود که دیگهای مسی بزرگ خورش قیمه روی آن می جوشید و عطر آن همه جا را پرکرده بود. آن روز مصادف با شب تولد حضرت رضا(ع) بود و حضرت والا که از عاشقان آن حضرت بود همه ساله این روز را جشن می گرفت.آقایانی که به جشن دعوت شده بودند در تالار شاه نشین نشسته بودند، اما عده خانمها چندان زیاد نبود. فقط افراد نزدیک و تک و توک خودمانیها بودند. خانمها در اتاق پنجدری که مجاور تالار شاه نشین بود نشسته بودند و از پشت پرده ای که تالار را از آن قسمت مجزا می کرد به صدای مولودی خوانی که در قسمت آقایان برنامه اجرا می کرد گوش می دادند. صداها همه خاموش بود و فقط صدای سید علی اکبر خان مداح بلند بود.گاهی این آوا رساتر می گشت و با صدای جمع حاضر در تالار موزون و هماهنگ می شد و زمزمه رضاجانم، رضاجان در عمارت می پیچید و قلب هر شنونده ای را می لرزاند. زمزمه ای که خیلی پرشور و با احساس گفته می شد. همان طور که کنار پرده نشسته بودم و با شوریدگی اشک می ریختم یک آن متوجه عزت الملوک شدم که از پنجدرش وارد شد. با دیدن من که روی صندلی نشسته بودم رنگ به رنگ شد و برای لحظه ای نگاهش به شکم برآمده من خشک شد. با اینکه سعی می کرد رفتارش خیلی طبیعی باشد و کبودی رخسارش را به نوعی از دید دیگران پنهان دارد، اما پیدا بود که از دیدن من منقلب شده است. انگار همین دیروز بود، چادرش را جلو چهره اش گرفت و وانمود کرد طرفی که من نشسته ام را نمی بیند و به این حالت با همه سلام و احوالپرسی کرد.تا آخر مجلس متوجه بودم که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت و با حالتی عصبی پوست لبش را می جوید. با تمام شدن مداحی سفره قلمکاری میان جمعیت خانمها پهن شد. از قسمت مردانه پیشدستیهای ماستت و پیاله های ترشی و تنگای دوغ، دیسهای گل مرغی کله کود از برنج اعلای رشتی که خوب وی کرده و قد کشیده بود ، همین طور بشقابهای چینی گل گندمی پر روغن خورشت قیمه دست به دست شد و در سفره چیده شد. پس از شام از همه با قلیان و چای و شیرینی پذیرایی شد. کم کم زمان ختم جشن فرا می رسید.
‏همان طور که گوشه ای از پنجدری روی صندلی نشسته بودم و خدمه را که مشغول برچیدن سفره بودند تماشا می کردم یک آن خودم را بین زمین و هوا معلق دیدم. یک نفر صندلی را آن چنان از زیر من کشید که با کمر محکم به زمین خوردم. تا چند لحظه حالم را نمی فهمیدم. صدای بهجت الزمان خانم بلند شد. درحالی که پشت دستش می کوبید گفت: « خدایا خودت رحم کن.«
‏سکوتی ‏نگران کننده پنجدری را فرا گرفت.
با آنکه چشمانم سیاهی می رفت و درست نمی دیدم، اما حتم داشتم کار کار شعله است. لحظه ای بعد با بلند شدن صدای اشرف الحاجیه فهمیدم حدسم درست بود. صدایش را انگار از دور دستها شنیدم که گفت: «آهای ورپریده کجا... بر شیطون لعنت، آخر تو چه موجودی هستی...«
همان طور که سست و بی حال نقش بر زمین بودم فشار وحشتناکی را در کمرم حس کردم. خیلی زود غوغایی که فضای پنجدری را پر کرده بود سالار را به آنجا کشاند. در پنجدری روی پاشنه چرخید و صدای یاالله سالار با صدای پچ پچ خانمها درهم آمیخت. حالا سایه او را بالای سرم می دیدم که با دیدن من از خودش بی قراری نشان می داد.
همه اش می پرسید: «چته پری؟ چی شده؟«
‏بغض مجالم نمی داد حرف بزنم. اشک می ریختم و در دل می گفتم بچه ام... بچه ام.
‏او نگران بود. از اشرف الحاجیه مرتب می پرسید: «خانم پری چیزیش شده؟«
‏پیش از آنکه اشرف الحاجیه دهان بازکند بار دیگر چشمانم سیاهی رفت و دیگ هیچ نفهمیدم.

‏نمی دانم چقدرگذشت. وقتی به خود آمدم چهره ها را واضح تر می دیدم. بزرگ ترین خواهر سالار که نامش شمس الملوک بود با چندتای دیگر از خانمهای فامیل درحالی که نگرانی از نگاهشان می بارید دورم نشسته بودند. شمس الملوک درحالی که لیوان قنداغی را که برای من درست کرده بود هم می زد به من خبر داد که علی خان را با درشکه فرستاده اند دنبال اکرم السادات خانم قابله. دردی که در کمر داشتم کم کم شدید و پیوسته می شد. پیش از آنکه اکرم السادات خانم سر برسد کیسه آبم پاره شد و وحشت همه وجودم را فرا گرفت. همه اش می ترسیدم این بچه را نیز مثل بچه اولم از دست بدهم. ساعتی بعد پیرزنی که صبر و شکیبایی از رخصارش می بارید در آستانه پنجدری ظاهر شد. همان طور که از درد به خودم می پیچیدم در اولین نگاه به او فهمیدم باید او همان اکرم السادات خانم قابله باشد. همین که پا به پنجدری گذاشت امر کرد خانمها پنجدری را خلوت کنند. تنها به اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم اجازه داد برای کمک به او آنجا بمانند. همان طورکه چادر ازکمرش باز می کرد نگاهی به من انداخت که اشکریزان با حالت تضرع آمیزی به او خیره شده بودم. مثل آنکه از نگاهم متوجه دلهره ام شد. متوجه شدم که تحمل هرلحظه چقدر برای من سخت و کشنده است.
بی آنکه چادرش را بردارد آهسته آمد و کنار من نشست و درحالی که چهار قل را زیر لب زمزمه می کرد با مهارت و تجربه چندین ساله و اعتماد به نفس چند دقیقه بر شکم بالا آمده من دست کشید. ناگهان لبخندی چهره نورانیش را بشاش کرد. نگاهی عمیق به من انداخت و با مهربانی گفت: « چته خانم، چرا رنگت پریده؟ چرا این طور به من زل زدی. نترس بره تو دلیت سالمه، زیر دستم وول می خورده.«
‏تا این را شنیدم ناگهان بغض حبس شده در سینه ام که به من فشار می آورد ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.
‏باز هم مدای اکرم السادات خانم بلند شد. در حالی که دستهایش را با آب ولرم و صابونی که برایش آورده بودند می شست خطاب به من گفت: «قوی باش خانم خانومها، چقدرکم طاقتی. همه این کلاه به سرها را مادر زاییده.«
‏با آنکه اکرم السادات خانم خیالم را راحت کرده بود که اتفاق ناگواری نیفتاده است، اما صبر و حوصله اش در شستن دستهایش آزارم می داد.کف اتاق پنجدری را سفره مشمایی بزرگی پهن کردند و روی آن تعدادی پارچه تمیزو حوله لطیف و قیچی و الکل کناردست اکرم السادات خانم گذاشتند. اکرم السادات خانم که موقع حرف زدن گونه اش بالا می پرید و حالت چشمک زدن به خود می گرفت همان طور که وسایل کارش را مرتب می کرد نیم نگاهای به من افکند که با صورتی عرق کرده از درد بر خود می پیچیدم، صدایش را شنیدم که پرسید: «خب پری خانم، نگفتی چی دوست داری؟ پسر یا دختر.«
‏یا آنکه خیلی دلم پسر می خواست و شب و روز نذر و نیاز می کردم تا بچه ام پسر باشد برای آنکه مبادا مکنونات قلبی خود را بروز دهم و او سرزنشم کند به زحمت گفتم: «پسر یا دختر فرقی نمی کند. هر دو نعمت هستند.«
این را گفتم واز درد فریاد کشیدم. اکرم السادات خانم با تجربه ای که داشت تلاشش را می کرد. هنگام کار چنان جدی و عصبی بود که حتی تحمل فرپاد های مرا نداشت. یک بار با تندی گفت: « چته پری خانم. خیال کردی مادر شدن به همین راحتی هاست. هرکس طوطی خواهد جور هندوستان کشد.« و برای آنکه به من روحیه بدهد درحالی که به شکم برآمده ام دست می کشید با نوزادی که در شکم داشتم حرف زد. صدایش هنوز هم درگوشم است که با لحنی آهنگین می گفت: « ‏آقازاده بیا، همه چیز آماده است. آب از جهت شستشوی تو گرم کرده ایم و رَخت از برای تو فراهم.«
‏اشرف الحاجیه و بهجت الزمان خانم که کنار بستر من نشسته بودند دست به استغاثه به درگاه خداوند بلند کرده بودند تا خداوند مشکل را بر من سهل گرداند. صدای مادرشوهرم را می شنیدم که بالای سرم می گفت: «یا مولای مردان مرتضی علی... یا حیدرکرار.«
‏بهجت الزمان خانم هم پی درپی چهار قل و سوره فتح و دعای فرج و آمن یجیب می خواند و به من فوت می کرد.
‏آن روز به قدری از درد فریاد کشیدم که گلویم به خشکی افتاده بود. این نگرانی و درد و رنج یکی دو ساعت بعد خاتمه یافت. در مرز میان هوشیاری و بی هوشی بودم که صدای نوزاد در تالار پنجدری طنین انداخت. همان دم به دنبال آن صدای اکرم السادات خانم نیز بلند شد. « به سلامتی دنیا آمد، چه پسر ناز و تپلیه.«

‏اکرم السادات خانم بچه را پس از آنکه شست و قنداق کرد در بغل من گذاشت. با نگاهی که اشک شوق آن را احاطه کرده پود به چهره پسرم که مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شدم. موهای سرش مثل موهای پدرش خرمایی رنگ و پرپشت بود، ولی تاب داشت. همان طور که چشمانش بسته بود به آرامی تکان خورد و چشمانش را بازکرد. در یک آن از دیدن رنگ چشمهایش دلم فروریخت.درست مثل رنگ چشمهای خودم آبی بود. اکرم السادات خانم پسرم را از دستم گرفت و به بغل مادر شوهرم که از شوق اشک می ریخت داد. بعد با کمک بهجت الزمان خانم مشمع را از زیر بدنم برداشت و ملحفه آن را با ملحفه نو و تمیزی عوض کرد. درحالی که به مانند مادری مهربان لحاف ساتن آبی رنگی را که دایه آقا برایم آورده بود رویم مرتب می کرد با دستهای مهربانش موهایم را نوازش کرد وگفت: « دیگر نگران نباش پری خانم، الحمدالله پسر نازیه. عینهو خودت ماهه. هزار ماشاالله استخوانبندی یک بچه سالم را دارد. ان شاءالله خودت دامادش می کنی.«
‏درحالی که با ضعف به او لبخند می زدم گفتم: «دست شما درد نکند. نمی دانم چطور از شما تشکرکنم.«
‏با احتیاط بچه را از بغل اشرف الحاجیه گرفت تا کنار دست من بگذارد. گت:« این حرفها چیه، وظیفه ام را انجام دادم. به جای این حرفها استراحت کن. خون زیادی از شما رفته.همین الان سفارش می کنم شربت قند و گلاب بیاورند.«
‏هنگامی که اکرم السادات خانم آخرین دستوراتش را دیکته می کرد تا از آنجا برود اشرف الحاجیه ضمن تشکراز او سعی کرد تا حق الزحمه او را در مشتش جای دهد. مکرر می گفت: «اکرم السادات جان، قابل شما را ندارد.«
‏اکرم السادات خانم هم تعارف می کرد و می گفت این کار را بیشتر برای رضای خدا انجام می دهد. از اشرف الحاجیه اصرار و از او انکار تا اینکه عاقبت مادر شوهرم به زحمت چند سکه اشرفی توی مشتش گذاشت. هنگامی که در پنجدری روی پاشنه چرخید و پشت سر اکرم السادات خانم بسته شد مادر شوهرم بادی به غبغب انداخت و با غروری سرشار از شادانی زیر لب گفت:« دستت درد نکند اکرم السادات با این دست و پنجه ات، مطمئن بودم پسر می شه.«

بهجت الزمان خانم که تا آن لحظه در سکوت مشغول مرتب کردن اوضاع پنجدری بود با تعجب پرسید: « از کجا می دانستی اشرف جان ؟ « مادرشوهرم در حالی که خنده کنان از در پنجدری بیرون می رفت گفت: « می دانستم دیگر.« و از سرکیف باز هم خندید.
‏بهجت الزمان همان طور که با نگاهش او را تعقیب می کرد، لبانش را به علامت ندانستن جمع کرد و به من لبخند زد. بعد او هم از پنجدری خارج شد. چند دقیقه بعد دایه آقا با سینی مسی کنگره داری که در دست داشت از در وارد شد. همین که چشمش به من افتاد گفت: « قدمش مبارکه، خسته نباشی پری خانم.«
‏یک منقل برنجی توی سینی بود که دود اسپند از آن بلند بود. دایه آقا آتشگردانی را که توی منقل بود برداشت و بالای سرم گرداند وبا دود آن در فضا دوایری فرضی کشید. بعد آن را زمین گذاشت و دست به کار شد. توی سینی به جز منقل یک چاقو فولادی، یک قیچی، یک سیخ کباب که به آن پیاز کشیده شده بود به چشم می خورد. دایه آقا سیخ را بالای سرم کنار قرآن گذاشت. بعد قیچی را با دهانه باز زیر متکایم گذاشت و با چاقوی فولادی دورتا دور رختخوابم خط کشید. دست آخر هم منقل زغال و اسفند را پائین تخت من گذاشت. بعد مشغول جمع آوری تشت پر از خون و خونابه و ملحفه های کثیف شد. همان طور که این چیزها را جمع می کرد متوجه نگاه خیره و متعجب من شد. مثل آنکه از حالت نگاهم فهمید ازکارهای او سر درنیاورده و توی فکر هستم. پیش از آنکه چیزی بپرسم خودش گفت: « برای رفع خطر حمله آل این کار را می کنم.«
‏همان طور که میان رختخواب تر و تمیز درازکشیده بودم با تعجبی آمیخته به نگرانی پرسیدم: « آل! آل دیگر چیست؟«
در حالی که سعی می کرد با آب و تاب برایم توضیح دهد با شعری بند تنبانی شروع کرد.
‏« رنگ او سرخ بینیش ازگِل / هرجا دیدیش زود بگیرش / تا از زائو ندزدد جگر و دل. این ملعون زنی است با دستهای باریک و بلند که پاهایش فقط استخوان است و هیچ گوشتی ندارد. خیلی هم ضعیف البنیه است. تا زائو را تنها پیدا کند جگر او را درمی آورد. این خطها را کشیدم تا...«
‏تشر بهجت الزمان خانم که با کاسه گل سرخی پر ازکاچی به پنجدری برگشته بود، صحبت او را قیچی کرد.
‏«این مهملات چیست که درگوشش می خوانی دایه آقا.« و بعد از مکثی کوتاه درحالی که کاسه پر ازکاچی پر زعفران را که رویش یک بند انگشت روغن کرمانشاهی معطر ایستاده بود به دست من می داد گفت: «اینها همه اش حدیث کلثوم ننه است. به جای این خرافات هر روز یک حمد و هفت قل هوالله بخوان و به خودت و دسته گلت فوت کن، خدا خودش حفظت می کند.«
‏دایه آقا که حسابی توی ذوقش خورده بود بدون آنکه حرفی بزند چراغهای پایه دار بالای پیش بخاری را روشن کرد و از پنجدری خارج شد. همان طورکه آرام آرام کاچی را که بهجت الزمان خانم برایم آورده بود می خوردم به پسرم نگاه می کردم و بابت سلامت او خداوند را شکر می کردم
‏چراغ حباب دار پایه بلندی که بالای سرم بود طوری قرار گرفته بود که پاتو زرد رنگ آن چهره لطیف و زیبای پسرم را درخشان می کرد. چهره اش به قدری معصوم بود که گویی در اعماق روحش فرشته ای آرمیده است. کمی بعد سالار همراه اشرف الحاجیه قدم به پنجدری گذاشت. با نگاهی به من و پسرم مثل آنکه خیالش از سلامتی هر دوی ما راحت شده باشد آسوده خاطر لبخند زد، ولی پیدا بود هنوز نمی داند بچه پسر است یا دختر.گویی شهامت این را هم نداشت که بپرسد. مثل این بود که اشرف الحاجیه به عمد به او چیزی نگفته بود تا او را غافلگیرکند. در این لحظه صدای گریه نوزاد به گوش رسید. بهجت الزمان خانم درحالی که او را بلند می کرد تا به بغل پدرش بدهد صدایش به شادمانی بلند شد. خطاب به سالار که به سوی ما پیش می آمد گفت: « آره مادر بخند، صدای پسرته.«
‏گل ازگل سالار شکفت. انگار که پَر درآورده باشد دیگر از شوق اختیارش را از دست داد و نفهمید چطور خودش را به بهجت الزمان خانم برساند و بچه را از دست او بگیرد. بهجت الزمان خانم درحالی که لبخند زنان با احتیاط بچه را در آغوش او می گذاشت گفت: « ‏امان از دست شما مردها... جان به جانتان کنند همه تان از یک قماش هستید.«
‏سالار درحالی که از شدت هیجان دستهایش می لرزید همان طور که بچه را در آغوش گرفته بود لبخند زد. «خوب معلومه که پسر چیز دیگه ایه.« بهجت الزمان خانم با لبخند اخم آلودی گفت: «تو را به خدا نگاهش کن.« و از سرکیف خندید.
‏اشرف الحاجیه که مغرورانه ایستاده بود با یک نگاه به او و یک نگاه به نوزاد گفت: «نگاهش کن سالار جان، ببین چه شباهتی به خودت دارد. آقاجان خدابیامرزدش همیشه می گفت پسر به پدر میره.«
‏سالار از آنچه می شنید باز هم بر خوشحالیش افزوده شد و با شعف غیرقابل وصفی او را غرق در بوسه کرد. بهجت الزمان خانم درحالی که با ملاطفت بچه را می گرفت باز هم صدایش به اعتراض بلند شد. با اشاره به من، با لحن کنایه آمیزی به خنده گفت: «خب دیگه کافیه. هیچ به فکر این بنده خدا نیستی که بی جون افتاده و نا ندارد ناله کند.« و با خنده به لیوان شربت قند و گلابی که کنار دستم بود با ابرو اشاره آمد که آن را سر بکشم.
سالار با نگاهی به من که رنگ از رخسارم رفته بود، مثل آنکه تازه حواسش جا آمده باشد، شرمنده دست در جیب کرد و سینه ریز مجللی را بیرون کشید که دو ردیف اشرفی آویزش بود. پس از آنکه مرا بوسید با کمک اشرف الحاجیه آن را به گردنم انداخت. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود و که یک جفت النگوی پهن به دستم کرد. بعد مادرشوهرم حضرت والا را صدا زد. تا آن شب هرگز او را تا این حد شادمان و سرکیف ندیده بودم. به محض دیدن پسرم و من که با رنگی پریده در رختخواب بودم جلو آمد و یک انگشتری طلا با نگین زمرد درشتی در دست من گذاشت. گفت: « مبارک است، چشم ما هم روشن شد. ان شاءالله آقایی خواهد شد.«
‏اشرف الحاجیه همان طور که بالای سر من ایستاده بود و با خوشحالی ما را تماشا می کرد گفت: « حضرت والا لقبی به عروس خانمتان مرحمت نمی فرمایید؟«
‏پدر شوهرم با همان ابهت همیشگی از پشت ابروهای بلندش نیم نگاهی به من افکند و لبخند زد: «بله... چرا که نه؟ لقب پروین ملک چطور است؟«
باز هم صدای اشرف الحاجیه بلند شد: « بَه بَه، حضرت والا سلیقه شما حرف ندارد.«
‏از همان شب اسم من رسماً شد پروین ملک.
‏تا چند روز قدرت برخاستن نداشتم، اما پسرم هنوز هیچی نشده مثل یک بره ناز، چاق و گرد و قلمبه شده بود و چشمهایش که بسان دانه فیروزه می درخشید به هر طرف می دوید. کم کم دید و بازدیدها شروع ششد.خانمهای فامیل با چشم روشنیهای چشمگیر به دیدنم آمدند. همه آمدند و رفتند جز هوویم عزت الملوک که نه خودش آمد و نه اجازه داد شعله طرف من پیدایش شود. 

نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت شانزدهم