سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت سوم


قصه شب/ عشق سالهای وبا- قسمت سومآخرین خبر/ این شب ها با یکی از ارزشمندترین داستان های نویسنده معروف برنده جایزه نوبل گابریل گارسیا مارکز کنار شما هستیم. داستان عشق سال های وبا مثل دیگر داستان های این نویسنده بزرگ زیبا و خوانندنی است و امیدواریم شما هم از خواندن این داستان لذت ببرید.
لینک قسمت قبل 
زن در آنجا به دنیا آمده و مرد نیز سالهای نخست حضور خود را به عنوان مهاجر ، در آنجا سپری کرده بود . پس از یک سال ، بدون اینکه با هم قراری گذاشته باشند ، زن به دنبال مرد که برای اقامت همیشگی به شهر آمده بود ، راهی آنجا شد . این زن هر هفته یک بار آتلیه را نظافت می کرد . همسایگان تصور می کردند خرمیا دسنت آمور که پاهایش تقریبا فلج بود ، از ناتوانی جنسی هم رنج می برد . البته دکتر اوربینو نیز شخصا به دلایل پزشکی ، چنین اعتقادی داشت و هرگز باور نمی کرد که دوست صمیمی او معشوقه ای داشته باشد . هر چند خرمیا در نامه ف صراحتا به این موضوع اشاره کرده بود ، ولی پذیرش اینکه دو فرد بالغ در شهری تا آن حد بسته و در عین حال دارای مردمانی کنجکاو ، چنین رابطه ای داشته باشند ، برایش مشکل بود ، زیرا این کار ، خطراتی جبران ناپذیر در پی داشت .
زن توضیح داد :
- خود خرمیا دسنت آمور چنین می خواست .
از نظر زن چنین زندگی مشترکی که اغلب سرشار از شادی و لذت بود ، نمی توانست محکوم باشد و در مواردی شایان تقدیر و ستایش نیز بود ، با این حال از گفته های زن چنین بر می آمد که آنها کاملا به یکدیگر وابستگی نداشته اند و به همین دلیل هم با یکدیگر ازدواج نکرده اند .
شب پیش با هم به سینما رفتند ولی طبق معمول ، جدا از یکدیگر نشستند و فیلم را تماشا کردند . از هنگام تاسیس ان سینمای بدون سقف و به اصطلاح تابستانی ، توسط دون گالیله ئو دکونته روی ویرانه های یک صومعه قدیمی متعلق به قرن هفدهم ، آن ها به طور متوسط دوبار در هفته به آنجا می رفتند . آن شب فیلم " در غرب خبری نیست " به نمایش در آمده بود که آن را بر اساس داستان مشهوری به همین نام ساخته بودند . دکتر اوربینو نیز سال قبل این کتاب را خوانده و قلبش به خاطر پیامدهای جنگی وحشیانه ، جریحه دار شده بود .
پس از پایان فیلم ، زن و مرد عازم آتلیه شدند . زن احساس می کرد که خرمیا ناراحت و اندوهگین است . شاید حالات مرد را ناشی از تماشای فیلم و صحنه های ناراحت کننده مرگ مردانی می دانست که در گل و لای فرو می رفتند و جان می دادند. به همین دلیل ، برای این که او را از چنین خیالاتی برهاند ، پیشنهاد کرد با هم شطرنج بازی کنند . مرد نیز برای ایجاد خوشحالی در زن، پذیرفت و با مهره های سفید شروع به بازی کرد . البته زیاد بازی را جدی نگرفت و در نتیجه در حالی که می دانست در چهار حرکت بعد، مات خواهد شد ، بازی را واگذار کرد .
در چنین لحظه ای دکتر اوربینو دریافت که آخرین حریف بازی خرمیا در دقایق پیش از مرگ ، این زن بوده است ، نه ژنرال خرونیمو آرگوت . بنابراین با لحنی سرشار از شگفتی گفت :
- بسیار استادانه بود !
زن تاکید کرد که شایسته تعریف نیست ، زیرا خرمیا دسنت آمور که دیگر در میان غبار مرگ از گستره دید محو شده است ، جدی بازی نکرده و حریف را دست کم گرفته بود .
به هر حال در ساعت یازده و ربع شب ، پس از پایان برنامه موسیقی رقص از رادیو ، خرمیا بازی را واگذار کرد و از زن خواست به خانه خود برود ، زیرا قصد داشت نامه ای برای دوستش دکتر خوونال اوربینو که یکی از رفقای شاخص و شایسته او بود ، بنویسد . همچنین گفته بود که دکتر صمیمی ترین دوست اوست . البته وجه اشتراک آن دو با هم ، مطالب علمی نبود ، بلکه تنها شطرنج و بحث کردن در مورد روشهای مختلف این بازی بود . همان لحظه زن متوجه شد که خرمیا دسنت آمور ، به پایان دوران درد و رنج خود نزدیک شده است و تنها به اندازه ای فرصت دارد که بتواند برای دوستش دکتر اوربینو نامه بنویسد . هنگامی که زن این موضوع را با خرمیا در میان گذاشت ، مرد دچار شگفتی شد و پرسید :
- پس تو همه چیز را می دانی !
زن نه تنها همه چیز را می دانست ، بلکه همواره می کوشید کاری کند که مرد بتواند در آخرین ماههای زندگی خود ، درد و رنج را راحت تر تحمل کند ، هر چند رنج و عذاب جسمانی ، او را در بر گرفته بود .
دکتر گفت :
- وظیفه شما بود که وضعیت او را به من گزارش بدهید .
زن در حالی که روحیه اش را از دست داده بود ، گفت :
- نمی توانستم این کار را بکنم .
- چرا ؟
- چون او را خیلی دوست داشتم .
دکتر اوربینو همه چیز را فهمید . او که تصور می کرد در زندگی همه چیز را از همه کس شنیده ، ناگهان متوجه شد که چه مطالبی ، آن هم با این سادگی و صداقت ، به گوشش نخورده است . نگاهی به زن انداخت و کوشید شخصیت ذاتی او را همان گونه که بود ، در ذهنش به تصویر بکشد . به نظر او ، آن زن در لباس سیاه ، با چشمانی مسحور کننده چون مار ، و گلی که پشت گوش گذاشته بود ، می توانست الهه رودها باشد .
خرمیا و این زن ، در ساحلی خلوت در هائیتی نشسته و به فکر فرو رفته بودند که مرد آهی کشیده و اظهار داشته بود :
- من هرگز پیر نخواهم شد .
سخنان مرد در آن موقع از نظر زن ، نشان از اراده ای قهرمانانه برای مقابله با گذشت زمانه داشت ، ولی منظور خرمیا دسنت آمور،
چیز دیگری بود . در واقع می خواست به محض رسیدن به شصت سالگی ، به زندگی خود خاتمه دهد .
خرمیا روز بیست و سوم ژانویه همان سال به شصت سالگی رسیده ، ولی تاریخ اجرای تصمیم مهم زندگی خود را به شب پیش از برگزاری مراسم پنجاهه روز یکشنبه موکول کرده بود . پنجاهه گلریزان ، مقدس ترین مراسم مذهبی از نظر مردم به منظور پرستش روح القدس به شمار می آمد . زن و مرد در مورد نحوه اجرای تصمیم خرمیا ، به توافق رسیده بودند و در واقع زن از مدتی پیش از جزئیات امر با خبر بود . هر دو از شتابی که زمان در رسیدن به لحظه ی موعود داشت ، دچار ناراحتی شده و عذاب کشیده بودند . البته هیچ یک از آنها نمی توانست برای جلوگیری از گذشت زمان ، کاری انجام دهد . خرمیا دسنت آمور ، علاقه زیادی به زندگی داشت ، به دریا و عشق ، علاقه مند بود . سگش را دوست داشت و به این زن عشق می ورزید ، هر چه به روز موعود نزدیک تر می شدند ، مرد بیشتر دچار نا امیدی می شد . گاهی فکر می کرد که چنین تصمیمی را خودش نگرفته ، بلکه از سوی نیرویی اتخاذ شده است که دیگر ابطال پذیر نیست .
زن به دکتر توضیح داد :
- دیشب که او را ترک کردم ، دیگر در این دنیا نبود .
زن پیشنهاد کرد که پس از مرگ خرمیا دسنت آمور ، همراه با سگ او از خانه خارج شود ، ولی مرد دستی به پشت سگ که در کنار چوب های زیر بغل صاحبش دراز کشیده بود و چرت می زد ، کشید و گفت :
- متاسفم ، چون جناب آقای وود رو ویلسون هم قرار است همراه من به این سفر بیاید .
سپس در حالی که مشغول نوشتن نامه بود ، از زن درخواست کرد سگ را به پایه تختخواب ببندد . البته زن گره طناب را به عمد محکم نبست تا حیوان بتواند در صورت لزوم بگریزد ، ولی این کار را تنها رفتار خیانت آمیز نسبت به خرمیا دسنت آمور در طول آشنایی به حساب می آورد . در عین حال ، بهانه او این بود که در آینده می تواند با نگریستن به چشمان سگ ، خاطرات صاحب حیوان را در ذهنش زنده کند .
دکتر اوربینو به او اطلاع داد که سگ نگریخته است و زن نیز نفس راحتی کشید و پاسخ داد :
- بنابراین تصمیم گرفته از صاحبش جدا نشود .
از شنیدن این خبر اظهار خوشحالی کرد ، زیرا به این ترتییب کاری که کرده بود ، خیانت محسوب نمی شد .
خرمیا دسنت آمور پس از نوشتن نامه ، تصمیم به اجرای خواسته خود گرفت . برای آخرین بار نگاهی به چهره زن انداخت و گفت :
- خاطره مرا با همراه داشتن همیشگی یک شاخه رز ، زنده نگه دار .
دقایقی از نیمه شب گذشته بود که زن به خانه باز گشت . با همان لباس روی بستر دراز کشید ، و چندین سیگار دود کرد تا فرصت یابد به مطالبی که در نامه نوشته شده و به اندازه کافی سخت و غیر قابل تحمل بود ، بیندیشد . اندکی پیش از ساعت سه بامداد ، پس از شنیدن صدای زوزه سگ ها ، از بستر بیرون آمد ، کمی آب در قوری ریخت و آن را روی اجاق گذاشت تا بتواند قهوه درست کند . آنگاه لباسهایش را عوض کرد و لباس سیاه پوشید تا نشان دهد که سوگوار است . پس از آن هم وارد گلخانه شد تا نخستین گل رز را که در آن ساعت بامدادی شکفته شده بود ، بچیند و بر پشت گوش بگذارد .
دکتر اوربینو با شنیدن این سخنان ، تردیدی نداشت که خاطره رفتارها و افکار آن زن بی نظیر را همواره به ذهن خواهد سپرد و از او با احترام یاد خواهد کرد .
پس از آن هم زن مطالب بیشتری را روشن کرد از جمله اظهار داشت که در مراسم خاکسپاری شرکت نخواهد کرد زیرا به مرد قول داده است چنین کاری نکند . البته دکتر اوربینو به نظرش آمد که خلاف چنین مطلبی را در نامه طولانی خرمیا خوانده است . زن همچنین گفت با خرمیا قرار گذاشته اند که هرگز قطره ای اشک نریزد و بقیه سالهای زندگی خود را در ماتم و اندوه به سر نبرد و حتی ناله هم نکند . علاوه بر آن زندانی چهاردیواری خانه اش نشود و عمر خود را با انجام کارهای احمقانه از جمله وصله کردن لباسهای کهنه هدر ندهد . این کار از آداب و رسوم زنان آن منطقه ، پس از مرگ شوهرانشان به حساب می آمد . زن همچنین تاکید کرد که خانه خرمیا دسنت آمور را با همه وسایلی که در آن است ، به فروش خواهد رساند و به زندگی خود ادامه خواهد داد . طبق آنچه در نامه نوشته شده بود ، خانه با همه وسایل موجود در آن ، پس از مرگ خرمیا ، متعلق به زن می شد . با این حال زن قصد نداشت با پولی که از فروش خانه به دست می آورد ، به محل دیگری برود و در خانه بهتری زندگی کند . می گفت شکایتی از زندگی فعلی و سکونت در آن ناحیه ندارد و همین تله مرگ فقرا را به جاهای دیگر ترجیح می دهد .
دکتر اوربینو با شنیدن این اصطلاح ، دچار شگفتی شد و زیر لب زمزمه کرد :
- تله مرگ فقرا !
البته چنین اصطلاحی زیاد نمی توانست نامناسب به حساب بیاید ، زیرا آن شهر ، در طول سالها ، هیچ تغییری نکرده و همچنان منطقه ای خشک و سوزان باقی مانده بود و همواره در کابوسهای شبانه اش از سالهای بلوغ حضور داشت . همان منطقه ای که وجود نمک فراوان ، اغلب گلها را پژمرده و همه چیز را دچار زنگ زدگی و نابودی می کرد . واقعا در چهار قرن گذشته هیچ رویداد خاصی در آنجا شکل نگرفته و فرسودگی تدریجی ، رنگ باختگی افتخارات ، ومتعفن شدم بیشتر مردابها از معدود اتفاقات قابل ملاحظه بود . در فصل زمستان بر اثر بارندگیهای مداوم و شدید ، معمولا چاههای فاضلاب پر می شد ، محتویات آنها به خیابانها می ریخت و بوی غیر قابل تحملی را در فضای شهر ایجاد می کرد . در فصل تابستان نیز بادهای گرمی که می وزید ، گرد و خاک قرمز رنگی را همراه می آورد ، و همه خانه ها ، حتی آنها را که دارای حفاظ های مخصوص بودند ، مورد تهاجم قرار می داد و پر از غبار می کرد . گاهی هم شدت باد به اندازه ای بود که که سقف خانه ها را از جا در می آورد و اطفال را به هوا می برد . روزهای شنبه که تعطیلات آخر هفته آغاز می شد ، کودکان فقیر ، همراه با حیوانات خانگی ، وسایل موجود در خانه های مقوایی خود را که در کنار مردابها ساخته بودند ، برمی داشتند و به سوی صخره های ساحلی می رفتند . تا چندی پیش نشانه های بردگی همچون داغ بزرگی که با آهن حک شده بود ، روی سینه و پشت سالخوردگان به چشم می خورد ، ولی دیگر در آن روزهای تعطیل کسی به این موارد توجه نشان نمی داد و در عوض همه در ساحل جمع می شدند ، می رقصیدند . همین اراذل و اوباش ، در سایر روزهای هفته با وحشیگری به میدانها و خیابانهای محله های قدیمی شهر سرازیر می شدند و هرچه داشتند برای معامله ، به مردم ارائه می دادند . شهر مرده شاهد انجام کارهای دیوانه وار ساکنان می شد و بوی ماهی سرخ شده ، فضا را پر می کرد و جان تازه ای به فضا می بخشید .
استقلال یافتن از زیر یوغ اسپانیا و به دنبال آن ، الغای برده داری ، موجب شتاب فروپاشی زندگی اشرافی و اشرافزادگانی مانند دکتر خوونال اوربینو بود و خانواده های قدیمی ، به تدریج و در سکوت ، به درون قصر هایی که ساخته بودند پناه می بردند . در دو سوی خیابانهای سنگ فرش شده که آمادگی زیادی برای پذیرش هجوم دزدان دریایی و پیاده شدن غافلگیرانه آنان از کشتیها داشت ، علفهای هرز به وضوح روی ایوان ها به چشم می خورد و ترکهای بیش از حد دیوارهای سفید رنگ بهترین ساختمان ها را نیز تهدید به ریزش می کرد . نشانه های زندگی تنها در مواقع خاص ، معمولا در ساعت دو بعد از ظهر ، هنگام خواب نیمروزی ، پدیدار می شد . در چنین لحظاتی ، صدای نواختن و تمرین پیانو از درون خانه ها به گوش می رسید . زنان در اتاق های خشک و سرشار از رایحه خوش عطر های گوناگون ، از تابش تند نور خورشید ، در امان می ماندند ، انگار نور ، داغ ننگ بود و در زمانهایی که در نیایشهای روزانه شرکت می کردند ، چهره هایشان را با روسری می پوشاندند . رفتارهای عاشقانه آنها نیز پنهانی ، دشوار و همراه با موهومات و خرافات بود . به همین دلیل زندگی آنان به صورت یکنواخت و طولانی جلوه گر می شد . در لحظات غروب خورشید و پس از آن ، ابری از پشه های خونخوار از مردابها برمی خواست و همزمان ، بوی تعفن فضا را می پوشاند . هوا معمولا گرم و اندوهبار بود و انسان را به یاد مرگ و نیستی می انداخت .
زندگی واقعی در آن شهر سابقا مستعمره نشین در دوران جوانی خوونال اوربینو به همین صورت گذشته بود و از آن دوران تنها خاطراتی مبهم در ذهن دکتر وجود داشت . در آن شهر ، تجارت در مقایسه با سایر شهر های منطقه کارائیب ، در حد شکوفایی بود . البته این شکوفایی دلیلی جز ایجاد بازارهای بزرگ فروشبردگان آفریقایی در امریکای جنوبی نداشت . همچنین شاهزاده گرانادا در این شهر سکونت داشت و ترجیح می داد از همان منطقه به امور کشورش رسیدگی کند و به پایتخت سردسیر و پر برف و باران نرود . ناوگان تجارتی شامل کشتیهای متعدد بادبانی و پارویی ، گنجینه هایی را که از بندر کوئیتو در وراکروز بار می کردند ، به آنجا می آوردند و شهر سالهای پر بار اقتصادی را پشت سر می گذاشت .
روز جمعه ، هشتم ژوئن سال 1708 میلادی ، در ساعت چهار بعد از ظهر ، کشتی بادبانی سان خوزه حاوی محموله ای شامل سنگها و فلزات قیمتی و گرانبها که ارزش آنها در آن روز به پانصد میلیارد پزو می رسید ، بادبانهایش را بر افراشت و به سوی کادیز رفت . هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بود که مورد حمله توپخانه ناوگان انگلستان شد . کشتی در فا صله ای نزدیک به بندر زیر آب رفت و غرق شد . پس از گذشت دو قرن ، همچنان در بستر دریا قرار داشت ، ولی پس از این که عده ای برای کشف آن به زیر دریا رفتند ، گنجینه پر ارزش را در میان مرجانها یافتند . اسکلت نا خدای آن نیز همچون پرچمی ، صاف ایستاده بود و بر اثر حرکت امواج ، به این سو و آن سو متمایل می شد . این نماد پر ارزش ، همچنان در ذهن تاریخ نویسان ، به عنوان خاطره ای جالب باقی مانده بود .
در آن سوی خلیج در بخش مسکونی لامانگا ، دکتر خوونال اوربینو در خانه ای یک طبقه ، وسیع و خنک ، دارای ایوانی با ستونهای بلند مشرف بر مردابهایی ساکن و متعفن که بقایای کشتیهای غرق شده در آن به وفور وجود داشت ، زندگی می کرد . از آستانه در ورودی تا آشپزخانه موزاییکهای شطرنجی سفید و سیاهی به چشم می خورد که علاقه فراوان دکتر اوربینو را به بازی شطرنج ، در ذهن تداعی می کرد . عده اندکی از مردم می دانستند که از نظر صنعت گران کاتالونی که آن ناحیه را در قرن جدید برای اقامت ثروتمندان نوکیسه ساخته اند ، علاقه به بازی شطرنج ، نوعی ضعف و عقب ماندگی به حساب می آید . سالن بزرگ خانه ، در مقایسه با سایر اتاقها ، سقف بلند تری داشت و دارای شش پنجره عریض بود که رو به خیابان باز می شد و یک در بزرگ شیشه ای ، آن را از سالن غذاخوری جدا می کرد . مبلمان اتاقها و ساعت بزرگ پایه داری که همچون نگهبانی در حالت ایستاده در سالن قرار داشت ، مربوط به اواخر قرن نوزدهم و ساخت کشور انگلستان بود . چراغهایی که به دیوارها آویخته بودند ، همه از جنس کریستال اصل و همانند اشک چشم بود . در همه جای خانه گلدانهای بزرگ و کاسه های چینی و مجسمه های کوچک از جنس مرمر سفید که روی پایه هایی قرار گرفته بودند ، به چشم می خورد . تزیینات ویژه اروپایی ، به تدریج با تزیینات محلی مخلوط شده و در واقع جایشان را به آنها داده بودند . مثلا صندلی های دسته دار انگلیسی و صندلی های ساخت وین ، در کنار چهار پایه های چرمی کار صنعتگران داخلی دیده می شدند . ننو های سان خاسینتو با حاشیه های رنگارنگ ، از تزیینات اصلی سالن بود و پرده هایی را به پنجره ها آویخته بودند که نام بافنده یا سفارش دهنده آن ها با نخ ابریشمی و با خط ویژه گوتیک روی آنها دوخته شده بود . فضایی در کنار سالن غذاخوری و متصل به آن دیده می شد که در واقع به منظور قرار گرفتن گروه نوازندگان موسیقی در نظر گرفته شده بود که در مراسم رسمی ، کنسرتهایی اجرا می کردند . ولی برای جلوگیری از ایجاد پژواک ، روی کاشیهای آن را با فرشهای بافت ترکیه که دکتر از نمایشگاهی در پاریس خریده بود ، پوشانده بودند . مدل تازه ای از گرامافون روی میزی به چشم می خورد که همراه با تعدادی صفحه موسیقی که با سلیقه و نظمی خاص چیده شده بود ، جلوه ای خاص به سایر تزیینات سالن می بخشید .
یک پیانو نیز در گوشه سالن قرار داشت که رویش را با پارچه پوشانده بودند . دکتر اوربینو از سالها پیش ، دیگر پیانو نمی نواخت . در همه جای خانه ، بدون استثنا ، نظم و ترتیب حکم فرما بود و حکایت از آن داشت که زنی با سلیقه و مدیر در آنجا فرمان می راند
با این حال ، هیچ نقطه ای از خانه ، از نظر پاکیزگی و زیبایی ، با کتابخانه یعنی محلی که دکتر در آنجا به دعا مشغول می شد ، قابل مقایسه نبود . دیوارهای شامل قفسه های فرادان را پر از کتاب کرده بودند و یک میز از چوب گردو و صندلی چرمی براق متعلق به پدر دکتر اوربینو در اتاق دیده می شد . دکتر حتی از چهارچوب پنجره ها نیز برای گذاشتن کتاب استفاده می کرد و همه سه هزار عنوان کتاب خود را که جلدهای چرمی طلاکوب داشتند و علامت خانوادگی آنها را رویشان حکاکی کرده بودند ، دقیق و مرتب در قفسه ها چیده بود . کتابخانه برخلاف سایر سالنها و اتاقهای خانه که در معرض سر و صدا و وزش بادهای متعفن از سوی بندر قرار داشتند ، از چنان آرامشی برخوردار بود که سکوت صومعه ها را تداعی می کرد .
اوربینو در خانواده ای خرافاتی ساکن کارائیب به دنیا آمده بود و نزد آنها بزرگ شده بود . مردم آن نواحی عادت داشتند همواره پنجره خانه هایشان را باز بگذارند تا احتمالا هوای خنک به داخل بیاید . البته هرگز هوای خنک در آنجا جریان نداشت . در آن شهر ، همه مردم در و پنجره خانه هایشان را می بستند و پرده ها را هم می کشیدند . دکتر اوربینو و همسرش در اوایل حضور در آن خانه ، به دلیل بسته بودن پنجره ها ، احساس خنکی می کردند و قلبشان در حصاری که خود ایجاد کرده بودند ، فشرده می شد ، ولی پس از مدتی ، به این باور رسیدند که باید از روش رمیها برای مقابله با گرما استفاده کرد ، یعنی حتی در اواسط تابستان و در ماه اوت نیز پنجره ها را بسته نگه داشت تا هوای داغ و در عین حال آلوده خیابانها وارد خانه نشود ، ولی در طول شب همه در ها و پنجره ها را باز گذاشت تا وزش نسیم ملایم به درون ، اتاقهای خانه را خنک کند . اتفاقا از آن هنگام به بعد ، خانه آنها حتی در گرما ی سوزان خورشید تابستانی ، جزو خانه های خنک شهر به حساب می آمد . به این ترتیب خواب بعد از ظهر در اتاقهای نیمه تاریک و و تماشای گذر کشتیها یی که از بندر نیو اورلینز ایالات متحده آمدند در اوایل غروب ، بسیار لذت بخش بود . دقایقی بعد از آن هم قایقهای لایروبی در خلیج حضور می یافتند و و زباله های جمع شده روی آب را جمع می کردند و می بردند . از سوی دیگر ، خانه دکتر اوربینو در ماههای سرد دسامبر تا مارس ، یعنی هنگام وزش تند بادهای شدید که سقف ها را به هوا می برد و همچون گرگ گرسنه دنبال شکافی برای رخنه به درون خانه ها می گشت ، بسیار مقاوم بود . با این حساب هرگز کسی تصور نمی کرد ازدواج کردن و ادامه زندگی دادن در چنین محیط آرام و محفوظی عاری از خوشی و خوشبختی باشد .
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
ادامه دارد...




منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه سالهای ایثار و حماسه