سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



نقد کتاب/ "دود"ی که فضای جایزه "حبیب" را آلوده کرد


نقد کتاب/ کتابستان/ حتماً باید داستان "دود" از حسین سناپور را یکی از همان داستان‌ها و رمان‌هایی دانست که دارد واقعیت موجود در جامعه ما را به ما نشان می‌دهد. جامعه‌ای با مختصات غیراخلاقی و نامتعادل که در آن، هیچ‌کس و هیچ‌چیز سر جای خودش نیست...
می‌گویند ادبیات هر ملتی نشان‌دهنده واقعیات جامعه و بازتاب دغدغه‌ها و احتیاجات اجتماعی آن‌هاست. علی‌الخصوص داستان و شعر که بازگوکننده حال و احوال واقعی افراد جامعه است و مثل آیینه‌ای چهره واقعی مناسبات اخلاقی و اجتماعی افراد را در معرض دید عموم قرار می‌دهد.
با این مقدمه حتماً باید داستان "دود" از حسین سناپور را یکی از همان داستان‌ها و رمان‌هایی دانست که دارد واقعیت موجود در جامعه ما را به ما نشان می‌دهد. جامعه‌ای با مختصات غیراخلاقی و نامتعادل که در آن، هیچ‌کس و هیچ‌چیز سر جای خودش نیست و هیچ رنگ و بویی از عطوفت و انسانیت به چشم نمی‌خورد.
حسام که طی درگیری های سال ٧٨ دچار مشکلات روحی روانی شده، دانشگاه را کنار گذاشته و از کار هم بیکار شده است. از همسرش مهتاب جدا شده است و حالا با زن مطلقه ای به نام زهره رابطه دارد. با خودکشی لادن، زنی که قبلا با او رابطه داشته، چاقویی تهیه می کند و در یک پارتی شبانه، مظفر؛ عامل خودکشی لادن را به قتل می رساند.

داستانی با آدم های روان‌پریش و بلاتکلیف‌

آدم‌های داستان سناپور همگی یا روان‌پریش و بلاتکلیف‌اند، یا هوس‌باز و پول‌پرست و طمع‌کار که نه در مال و ثروت و نه در روابط جنسی و اخلاقی، پایبند به هیچ اصول و قاعده‌ای نیستند و حدومرزی برای خواهش‌ها و تمایلات خود ندارند.
مردان "دود" خواه از طبقه تحصیل‌کرده و پزشک باشند؛ مثل "فرشید"، خواه از طبقه هنرمند و روزنامه‌نگار؛ مثل "حسام"، یا حتی از طبقه رجال و سیاسیون و "دانه‌درشت‌ها" که دفترشان در فلان "وزارتخانه" باشد، همگی تنها فکر و ذکر و دغدغه‌شان روابط جنسی بی‌قاعده و آزادی‌ها و ولنگاری‌های خارج از چهارچوب عرف و شرع است.

زنان "دود" هم همگی یا مانند "مهتاب" و "زهره" از درد تنهایی و انزوا و بی پشت و پناهی، یا مثل "لادن" به طمع مال و ثروت، به‌راحتی به مردان اطرافشان سرویس می‌دهند و کلاً در فلسفه وجودی زندگی‌شان، عزت‌نفس و شرف جایی ندارد.
حتی کار به‌جایی می‌رسد که از دید راوی، تمام آدم‌های کوچه و خیابان، برای خودشان بالقوه یک‌پا "مظفر" هستند. مظفری که کثیف‌ترین و بی‌رحم‌ترین شخصیت ماجراست و به مدد شغل و اعتبارش در دستگاه یکی از وزارتخانه‌های همین مملکت! و به پشت‌گرمی پول‌هایش، به‌راحتی با هرکسی که بخواهد، از منشی‌های دفترش تا زنان شرکت‌کننده در پارتی‌های شبانه‌ای که در باغ ویلاهایش برگزار می‌کند، رابطه برقرار می‌کند. با پول می‌خرد و اجیرشان می‌کند. و آن‌قدر به منجلاب و کثافت می‌کشدشان که مثل "لادن" به خودکشی وادارشان می‌کند.

"از این بالا که به مردم نگاه می‌کنم، خیال می‌کنم مظفر و همه دوستهاش یکی از همین‌هایند که آن پایین می‌لولند" ص 64

راوی یا همان "حسام" که تا ص 72 نام و عنوانی از او در داستان نداریم، فردی افسرده، روان‌پریش و مستأصل است که مدام در ذهنش با خود و پیرامونش درگیری دارد. او که ظاهراً اهل شعر و ادب است و مدتی در روزنامه کار می‌کرده، به خاطر مشکلاتی که به همان مشکلات روحی روانی‌اش برمی‌گردد، از دانشگاه انصراف داده، شغل اش را رها کرده و اهل سیگار و حشیش و تریاک است. همسرش "مهتاب" از او جداشده و با فردی به نام "بهرام" نامزد شده یا بهتر است بگوییم رابطه دارد! دخترش "درسا" با مهتاب زندگی می‌کند و فقط دوشنبه‌ها نزد او می‌آید. حسام حتی یک‌بار به‌قصد خودکشی روی پشت‌بام رفته است. وضعیت اقتصادی‌اش به حدی خراب است که حتی پول کرایه ماشینش را به‌زور تأمین می‌کند.
بااین‌حال با "لادن" و "زهره" رابطه دارد و به قول خودش: "شده‌ام جورکش زن‌های افسرده و خیانت دیده دم مرگ" ص13

نویسنده با بی‌شرمی و گستاخی اما بامهارت تمام و به‌صورت غیرمستقیم، به توصیف سرووضع و نوع پوشش زن‌های داستان و روابطشان با مردها می‌پردازد. از رفت‌وآمدهای شبانه به خانه‌هایشان تا خصوصی‌ترین مسائل جنسی همه را در هنرمندانه‌ترین کلمات و جملات طوری در دل داستان جا می‌دهد که شاید خواننده غیرحرفه‌ای با خوانش گذرا و سریع به‌سختی متوجه برخی از آن‌ها شود:

"می‌خواستم بیایم خانه‌ات بشاشم. خود لعنتی‌ام را خالی کنم. توی خانه تو فقط می‌توانم بیام این کارها را بکنم." ص 10

"اثر چربی سر مظفر روی بالش را چه‌کار می‌کرده هر بار؟" ص 29

"چشمم روی تنش می‌ماند. روی شلوارک و تاپ سیاهش." ص 29

"اگر این‌قدر پرشور و حرصی نبود، امشب کاری ازم برنمی‌آمد!" ص 49

"شاید برای همین آن‌قدر حرصی بود! بیش‌تر داشت حرصش را خالی می‌کرد." ص53

"تازه یک ماه بود که پیش این یارو مظفر کار گرفته بود، حالا هم‌خانه داشت و هم ماشین." ص86

"یادم افتاد که لبهاش را تماشا نکرده‌ام. کیف نکرده‌ام مثل آن‌وقت‌ها از تماشای لب هاش" ص88

"لادن" که یک سال و نیم قبل با راوی در ارتباط بوده، به خاطر تهیه گزارشی گذرش به شرکت "مظفر" افتاده و از آن به بعد رابطه‌اش را با حسام قطع کرده، چون لقمه بهتر و چرب‌تری گیر آورده است.

"حتماً نگفته که توی همین یک ماه چند تا معاون مالی و مدیر تدارکات را با پول خودش برده رستوران برج سفید و ازآنجا هم به خانه‌اش." ص105

در طول داستان و به‌موازات شناخت بیشتر از"لادن"، بیشتر به شخصیت یک زن "کوچه خیابانی" نزدیک می‌شویم. زنی که از هیچ مردی در هیچ نوع رابطه‌ای ابا ندارد. حتی اگر سروکارش با پزشک جماعت باشد:

"بابام به‌اکراه دستش را جلو برد و به لادن دست داد. داشت خیره به سرتاپای لادن و مانتوی کوتاه و تنگ لیمویی‌اش نگاه می‌کرد و این‌که چطور آخر از همه با دکتر دستشان توی دست هم مانده بود." ص83

"لادن پرسید که پنجشنبه برنامه شمال را که می‌رود و دکتر جواب داد اگر مثل دفعه قبل پیر و پاتالی باشد، نه.لادن اطمینان داد که نیست و او هم گفت می‌آید." ص85

"اگر احتیاجی بهش نداری رو ندهی بهتر است. لادن این چند ماه همه جور گندی زده، از مالی و جنسی بگیر تا روی‌هم ریختن با رقبای شرکت و دزدیدن اطلاعات." ص 17

بااین‌حال به دلیل ضعف گسترده پیرنگ، معلوم نمی‌شود چرا حسام باید برای خاطر خودکشی "لادن" که او را این‌طور به شرایط و موقعیت بهتر و مردان دیگر فروخته است، این‌قدر به هم بریزد که برای انتقام به سراغ "مظفر" برود و بار سنگین قتل را به دوش بکشد.

از طرف دیگر در طول جریان داستان و همراهی با واگویه های ذهن راوی، ما به هیچ علقه و پیوند محکم احساسی میان "حسام" و "لادن" نمی‌رسیم تا انتقام از "مظفر" را توجیه کنیم.

مضاف بر این‌که حسام بعد از "لادن"، با "زهره" ارتباط برقرار کرده و به لحاظ شخصیت‌پردازی هم آن‌قدر ضعیف‌النفس و بی‌مایه است که کشتن "مظفر" توسط او، آن‌هم با چاقو، به مضحک‌ترین فراز داستان تبدیل‌شده است.

شخصیت دیگر داستان پزشکی است به نام "فرشید" که با راوی رفاقت دارد، و با مظفر هم درزمینهٔ اقتصادی همکاری می‌کند.

توصیفات راوی در مورد "فرشید" خواندنی است:

"می‌دانم الآن فرشید خانه نیست. باشد هم با یکی هست و جواب نمی‌دهد.از بیمارستان نشد، توی خیابان آن‌قدر می‌چرخد تا یکی را سوار کند.نکند نمی‌آید خانه." ص 16

"شاید دیگر فرشید تلفن را برندارد و تا حالا مشغول کسی شده باشد." ص19

"بگذار لادن برود با یکی دیگر شروع کند. جنس خوب‌روی زمین نمی‌ماند."

"به لک‌وپیس صورت منشی نگاه کردم. این سلیقه فرشید نبود. اما حتماً دلیلی داشت. کارش ا از روابطش جدا می‌کرد لابد." ص 80

نویسنده در رابطه "حسام" با همسر سابقش "مهتاب" نیز به‌نوعی تفکرات غربی خود را پیاده کرده. آن دو بی‌هیچ کینه و مشکلی باهم ارتباط دارند؛ "مهتاب" به‌راحتی در مورد حضور شبانه دوستش "بهرام" می‌گوید و "حسام" نیز از مشکلاتی که برای لادن پیش‌آمده. و قصه وقتی مضحک‌تر می‌شود که "مهتاب" می‌پذیرد برای فهمیدن از مرده یا زنده‌بودن "لادن"، به سراغش برود.

"صورت مهتاب میان دو تاریکی دو لنگه در. موهای بلندش ریخته روی یک‌طرف صورت و شانه. ربدوشامبر قرمز روی لباس‌خواب. چند سال است این‌طور ندیده‌امش؟"

"بگذار بیایم بالا، چند دقیقه می‌مانم و می‌روم... بهرام ناراحت می‌شود ما چند دقیقه حرف بزنیم؟"

خانواده در "دود" هیچ جایگاهی در مناسبات عاطفی ندارد و افراد بی‌هیچ علقه و پیوندی بدون ریشه و پشت، در ناکجاآبادی به نام تهران رهاشده‌اند.

خانواده "حسام" خارج از کشورند و حسام همیشه مورد تمسخر برادرش "پدرام" است که زنی آمریکایی دارد:

"پدرام زن آمریکایی‌اش را می‌نشاند توی آژانس و خودش به بهانه کار، زن می‌برد خانه. و به حالم افسوس می‌خورد که خودم را گرفتار همین یک زن کرده‌ام."

"مهتاب" و "حسام" از هم جداشده‌اند. "حسام" بی‌هیچ احساس مسئولیت و نگرانی‌ای در مورد "درسا"، شاهد رفت‌وآمد "بهرام" به خانه آن‌هاست. و خودش با زن‌های دیگر بدون تشکیل خانواده و ازدواج رابطه دارد.

"زهره" زن مطلقه‌ای است که از طرفی در تلاش برای حفظ رابطه با "حسام" است و از طرف دیگر در تکاپوی گرفتن پسرش "سیاوش" از همسر سابقش. تا به این بهانه به محله بهتری نقل‌مکان کند.

"مادر پیر گربه باز نیمه دیوانه‌ای" دارد که در زیرزمین خانه‌ای اجاره‌ای، با گربه‌هایش آنجا را به گند کشیده؛ پسر صاحب‌خانه پول‌هایش را که در همان زیرزمین چال کرده بوده، دزدیده و صاحب‌خانه هم جوابش کرده است. برادرش در بیرجند بی‌خیال خواهر و مادرش زندگی می‌کند و حاضر نیست برای کمک به آن‌ها خود را علاف کند.

اما وضعیت خانواده "لادن" از همه بی‌در و پیکرتر و خراب‌تر است. پدرش مردی افسرده و پامنقلی بوده که با مادرش رابطه‌ای نداشته و خودکشی کرده است. برادرش در خانه دوستی که ده سال از خودش بزرگ‌تر است، زندگی می‌کند، و مادرش که دست‌کمی از خود لادن ندارد:

"مادر لادن را می‌دیدم که انگار با دستهاش شنا بکند، آمد لیوان را از دستم گرفت و گذاشت روی میز و دستم را کشید و برد توی شلوغی وسط و گفت آن‌قدرها هم بی‌دست‌وپا نیستی!"ص 51

"مادرش راحت می‌توانست جای لادن را بگیرد.خوشگل‌تر هم بود.برای همین شاید با لادن سر هر چیزی رقابت می‌کرد؛ حتی من!"ص 51

"لادن هم حاضر نبود با مادرش زندگی کند. می‌گفت هم لباس‌ها و عطر و لوازم‌آرایشم را بلند می‌کند، هم دوست هام را!" ص 53

اما شخصیت "مظفر" در هاله‌ای از ابهام است. او که زندانی سیاسی بوده، حکم اعدامش به ابد تقلیل یافته، بعد از پنج سال زندان عفو خورده و آزادشده است. (ص61) حالا پشت آن فعالیت‌ها و افتخارات سیاسی‌اش، دریکی از وزارتخانه‌ها پست مهمی دارد. (ص 132) به کمک مال و ثروت و نفوذ و دوستانی که دارد، تبدیل به فرد قدرتمند و خطرناکی شده است. جزو افراد دانه‌درشت حکومت محسوب می‌شود. (ص133) پارتی‌های مختلط شبانه در باغ ویلاهایش برگزار می‌کند و با منشی‌هایش و زن‌های زیادی رابطه دارد.

دلیل خودکشی "لادن" هم همین به هم زدن رابطه‌شان توسط "مظفر" است که البته در داستان به جزییاتش اشاره‌ای نشده است.

اما مهم‌ترین وجه سیاسی داستان که اتفاقاً وجه‌تسمیه نام کتاب هم هست، اشاره راوی به ماجرای اغتشاشات سال 78 است. به روایت خود حسام در صفحات 69 و 70 کتاب، این‌طور آمده است که:

"باید به درسا بگویم که چرا خانه و ماشین ندارم و چرا مادرش دوستم ندارد... باد به درسا بگویم که آدم‌ها این‌جوری‌اند."

او که دانشجوی زرنگی بوده و "رتبه سوم رشته خودش بوده" در جریان اغتشاشات سال 78 ، جلوی چشمانش دوستش مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد و توسط مأموران منتقل می‌شود و او به خاطر ترس و وحشتی که داشته به کمکش نمی‌رود. بعدتر در میان دود و سیاهی و وحشت و ازدحامی که از فرار جوان‌های دانشجو به وجود آمده، همگی کسی را که بر زمین افتاده بوده، لگد می‌کنند و می‌گریزند.

"گلومان سوخت و توی دود دویدیم و او را لگد کردیم. یکی از خودمان، یکی از خودشان را که افتاده بود زمین. باید بگویم که آدم‌ها چه جوری‌اند."ص 70

این اتفاق منشأ خشمی فروخورده در "حسام" و به‌نوعی باعث به وجود آمدن ریشه‌های ترس، افسردگی و پریشان‌حالی در وجودش می‌شود که تمام زندگی و آینده‌اش را تباه می‌کند:

"همه درس و کتاب و بورس و بقیه پوچ شد. هیچ شد. نتوانستم دیگر. درست نتوانستم. نمی‌توانم راه بروم دیگر. باید نگاه کنم کسی زیر پام نباشد. بعد جاخالی دادم. جلو هر مشت بسته یا باز. راهم را کج کردم. هر جا جنگ‌ودعوا بود. کج کردم و نرفته چرخیدم. چرخیدم و برگشتم سر جام."

تلاش عبث و بی‌منطق نویسنده در برقراری ارتباط میان ناتوانی‌ها و ضعف‌های راوی از یکسو، و میل سیری‌ناپذیرش به زن‌های متنوع و رابطه‌های خراب و فاسد از سوی دیگر، با اغتشاشات سال 78، مضحک‌ترین مضمونی بود که می‌شد برای این پیرنگ ضعیف داستانی طراحی کرد.

و چطور برای خواننده باورپذیر خواهد بود، موجودی چنین ناتوان و ضعیف‌النفس که از پس ابتدایی‌ترین مشکلات و دست‌اندازهای معمولی زندگی‌اش برنمی‌آید، یک‌باره برای گرفتن انتقام مرگ زنی که یک سال و نیم قبل او را رها کرده و با مردانی پولدارتر و با موقعیت‌هایی بهتر رفته، و در این مدت از او خبری هم نداشته؛ تبدیل به بتمنی قاتل شود و چاقو را در شکم "مظفر" فروکند؟!

نویسنده مذبوحانه تلاش کرده تا در خلال روایت داستانی‌اش، این مطلب را به مخاطب القا کند که حوادث سیاسی به وقوع پیوسته در سال 78 باعث ویرانی و نابودی نسلی جوان و تحصیل‌کرده و نخبه شده، و "دود" این آتش تا سال‌ها بعد همچنان باعث سیاهی و ویرانی یک نسل شده است.

البته پرداخت سیاسی داستان به همین موضوع ختم نمی‌شود و در خلال ماجرا، تکه‌ها و کنایه‌های سیاسی دیگری هم به چشم می‌خورد:

"یک‌چیزی توی دلم می‌گوید باید بمانی. اینجا یک اتفاق‌هایی قرار است بیفتد که تو هم باید باشی. می‌خواهم ببینم آخرش این مملکت کارش به کجا می‌کشد." ص 72

"آدم‌های نشسته یا ایستاده در مترو، ساکت‌اند. به هم نگاه نمی‌کنند. چشم هاشان به‌جایی مات است. می‌خواهند فقط خودشان را جایی ول کنند. هیچ خیالی ندارند.بغض و آرزو هم ندارند. اما یک اتفاقی بالاخره می‌افتد. این‌طور نمی‌شود بماند." ص 73

"کارهایی را چاپ می‌کنم که بوی پدرسالاری و روابط عشیره‌ای ندهند." ص 76

"این فروشگاه شیک و چهار پنج‌تا شهروند بعدی را کرباسچی راه انداخت. برای همین‌ها هم یک سال افتاد زندان." ص 110

"هنوز نفهمیده‌ای آن‌همه آدم دوروبرمان برای چی نفله شدند؟ با یک‌مرده باد و زنده‌باد. با یک روزنامه، با یک تشابه اسمی، با یک قول! می‌دانی برای چی؟ برای این‌که من و تو بفهمیم احساساتی شدن کار احمقانه‌ای است." ص 157

در فصل پایانی ماجرا که به پارتی شبانه و مختلط "مظفر" در باغ ویلایش ختم می‌شود، به‌وضوح شاهد توصیف فضاها، دیالوگ، شرح موقعیت و پوشش‌های ناهنجار هستیم که شاهد خوبی بر اروتیک نویسی و بی‌عفتی قلم و اندیشه نویسنده کتاب است:

"نور آبی فقط میان مربع وسط سالن می‌تابد. دو نوازنده هم میان دو ستون آخری پیدایند. دلم می‌خواهد بروم وسط و بچرخم... می‌روم. کروات‌های میان پیراهن‌های روشن. شانه‌های کهرباسی و مسی، اما با سحر و طلای خاص. زمزمه‌های آرام. دخترهای خیلی جوان آویزان از بازوی یک چاقالو..." ص 140

"چیزی توی لیوانم نیست. راه می‌افتم طرف راهرو. بازوم را می‌گیرد: تند نرو... کار زیا داریم حالا..." ص141

"یک‌کله طاس و صورت چاق و پر. یکی هم آویزان به بازوش. پر از رنگ‌های تندروی صورتش و توی لباسش." ص 141

"به پاهایی نگاه می‌کنم که تپل نیستند و باریک‌اند. و مثل کهربا همین‌طور که می‌آیند بالا، هی بیشتر تراش می‌خورند و تمام نمی‌شوند. و خنده گوشتالوش هم توی صورت من تمام نمی‌شود و همین‌طور آویزان تنه چاقالو مانده، مثل باریکه‌ای از بلور به دور یک کنده هزارساله." ص 143

"دست‌ها و پاها همین‌طور این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌شوند، کمرها هم تاب می‌خورند، بی‌خستگی." ص 147

"پرهیب زنی را می‌بینم که لباس شبش سیاه است. اما صورت و دست‌های برهنه‌اش پیداست. آتش سیگار و دودش هم پیداست." ص 154

.....

این خلاصه و چکیده‌ای بود از یکی از آثار راه‌یافته به مرحله نیمه‌نهایی جایزه "شهید غنی پور".

جایزه‌ای که به نام یک شهید مزین است و این پانزدهمین دوره از برگزاری آن است.

جایزه‌ای که "امیر" ادبیات انقلاب، پایه‌گذار و سکان‌دارش بود و تا خود بود؛ اجازه نداد این جایزه ادبی گران‌سنگ که ارج‌وقربش را وامدار نام "شهید" بوده و هست؛ از مسیر اصلی خود که همان آرمان‌های انقلاب و ارزش‌های اسلامی است؛ ذره‌ای منحرف شود.

جایزه‌ای که به گفته ناصری؛ دبیر جشنواره‌اش: "این انتخاب‌ها، انتخاب مسجد است و کتاب‌هایی است که جشنواره غنی پور از آن‌ها حمایت می‌کند."

و بالاخره... تنها جایزه‌ای که در مسجد برگزار می‌شود و به تعبیر "رضا امیرخانی" : "تنها جایزه‌ای در جهان است که برای گرفتنش، باید کفش‌هایمان را از پا درآوریم."...

...

کفش‌هایمان را درآوریم به حرمت تقدس "مسجد" و نام "شهید" و به احترام "حبیب" و به یاد "امیر ادبیات انقلاب".

و بعد... از آن بالا... از پشت تریبون بشنویم که "دود" با مختصاتی که در بالا رفت، کاندیدای جایزه "حبیب" و "مسجد" شده است!

سال‌ها قبل، وقتی هنوز در دوران خوش کودکی بودیم، درسی در دوران ابتدایی داشتیم به نام "جمله‌سازی".

معلم انبوهی از کلمات غریب و نامرتبط را برایمان ردیف می‌کرد و ما باید با بهترین قرابت معنایی میان کلمات، جمله‌ای می‌ساختیم که معنا و مفهوم داشت.

هرگاه که معلم می‌خواست تکلیف را سخت‌تر کند، واژه‌های بی‌تناسب و غریب‌تری را برایمان گلچین می‌کرد.

حالا انگار بعد از گذر دهه‌ها، همان تکلیف و آزمون و سرمشق برایمان تکرار شده است و ما باید با کلماتی نامأنوس و نامتجانس و غریب، جمله‌ای بسازیم که هم قرابت معنایی داشته باشد و هم‌معنا و مفهومی منطقی و عقلانی:

"دود"، "اروتیک" ،"ابتذال"، "غفلت" ، "ارشاد"، "جایزه" ، "غنی پور"، "مسجد" و... "شهید"!

...

کسی می‌تواند جمله‌ای بسازد؟ ما که نتوانستیم!



با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: کتابستان


ویدیو مرتبط :
#27 چرا به AMP نیاز داریم؟