سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان طنز دنباله دار/ چگونه با پدرت آشنا شدم؟ –قسمت بیست وچهارم


آخرین خبر/ داستان طنز دنباله دار چگونه با پدرت آشنا شدم؟! چند وقتی است که دست به دست می چرخد، تصمیم گرفتیم هر روز یک قسمت از این داستان طنز را برای شما هم بگذاریم. چند روزی بین این قسمت ها فاصله افتاد که منتظر بودیم نویسنده داستانش را بنویسد و به دست ما برسد. با ما همراه باشید.

لینک قسمت قبل 


نامه شماره 24 - داماد شب‌ کار

وقتی در زندگی‌ات به میزان کافی گند بزنی یا باید بمیری یا خودت را به مردن بزنی. اولی که هیچ، هنوز آرزو داشتم. ولی دومی را خوب پایه بودم. این‌که خودم را سُر بدهم زیر پتو و روی شکمم بخوابم و صورتم را فرو ببرم توی بالشت بلکه کسی هوا برش دارد و بخواهد نازم را بکشد و زنده‌ام کند. و خب آن‌قدر توجه و مهر والدین روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد که بعد از سه روز سراغم را گرفتند و مامان یادش آمد آخرین‌بار داشتم می‌رفتم دستشویی. یعنی سه روز پیش من را کنار در دستشویی دیده بود و سه روز بود دنبال تصویر جدیدی از دخترش نمی‌گشت. معده‌ام داشت سوراخ می‌شد و اکسیژن زیر پتو به حداقل رسیده بود که چیزی کوبیده شد توی کمرم. زخم بسترم تا مغز سرم سوخت و حدس می‌زدم لابد مامان دوباره با لوله جارو برقی می‌خواهد پتو را از رویم بکشد. درواقع در خانه ما لوله جاروبرقی فقط یک لوله جاروبرقی نبود بلکه نصف امور تربیتی و نظافتی و تفریحی با همین لوله بود. دوباره کوبیده شد توی کمرم. با این ضربه‌ها مُرده هم دست از لوس بازی برمی‌داشت و زنده می‌شد چه برسد به من. گوشه پتو را از روی سرم کنار کشیدم که دیدم همه جا تاریک است. نمی‌دانستم شب است یا روز اما خبری از نور نبود. پتو را دوباره کشیدم روی سرم که جسم سنگینی افتاد روی هیکلم. یعنی در این گنداب مجردی فقط بختک را کم داشتم که خودش را به من قالب کند که پتو را کنار زدم. بختک نبود. یک چمدان قدیمی بزرگ که دو شمعدانی درونش افتاده بود. از زیر پتو بیرون آمدم که نوری افتاد درون چشمم و چند قدم به عقب برگشتم و افتادم روی چمدان. باورم نمی‌شد اما مردی با طول دو متر که شانه‌های پهنش بین چهارچوب در گیر کرده بود و با یک جوراب زنانه روی صورتش که دماغش زیرش مچاله شده بود روبرویم ایستاده بود. صدای خس‌خس نفس کشیدنش از زیر جوراب به گوشم می‌رسید. نمی‌دانستم جیغ بزنم یا غش کنم اما همیشه راه سومی هم هست. با دستم سرش را نشان دادم و گفتم: «کمی جورابو اگه برگردونید پشت سرتون این‌قدر سخت نفس نمی‌کشید.» با آن هیکل کاسه‌های عتیقه در دستش را به شکمش چسباند تا کمتر صدای لرزیدنشان به گوش برسد و با صدای بم شده زیر جورابش گفت: «چاقو دارما!» این‌که یک آدم کله صورتی که حالا گلبهی شده با مقدار زیادی زخم بستر که بر اثر چهار روز الکی مردن بخاطر ۲۳شکست عشقی را از چاقو بترسانند به همان لوسی و ننری است که به یک گراز زخمی نان خامه‌ای تعارف کنند تا دهنش را قبل از مرگ شیرین کند! از روی چمدان بلند شدم و کاسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «مامان بابامو کشتی یعنی؟! چهارتا کاسه ارزش داره؟» کاسه‌ها را از دستم کشید و گذاشت درون چمدان و گفت: «کسی خونه نبود. تو از کجا پیدات شد؟» قد و هیکلش جان می‌داد برای این شوهرهایی که تنها کار مفیدشان این است که ظرف‌های بالای کابینت را برایت بیرون بکشند و در قوطی دوغ و نوشابه باز کنند. روی مبل گوشه اتاق لم دادم و چراغ موبایلم را روشن کردم، انداختم طرفش و گفتم: «شما نمیخوای اون جورابو از رو صورتت برداری یه رخ به ما نشون بدی؟ شاید عاشق هم شدیم. خدارو چه دیدی؟» لحظه‌ای سر جایش ماند و به طرفم برگشت و چاقوی ضامن دارش را به سمتم بیرون کشید و گفت: «خانم مثل این‌که من دزدما! یکم بترس ازم.» با دستم چاقویش را کنار کشیدم و گفتم: «منم ۲۳ تا شکست عشقی داشتما! میفهمی؟»کف کله‌اش را خاراند و دور خودش را نگاه کرد. زیادی درگیر شغلش بود. کمتر موجود دوپایی وجود دارد که حاضر باشد زن یک دزد در حین ارتکاب جرمش شود. به طرف فرش اتاق رفت و گوشه‌اش را تا زد. دنبالش دویدم و سر فرش را گرفتم تا با هم لوله‌اش کنیم. این هماهنگی و همدلی هم چیز خوبی در روابط زناشویی است. تا نیمه فرش را لوله کرده بودیم که سر جایش ایستاد و جوراب را تا روی دماغش بالا کشید و گفت: «متوجه که هستی من دزدم؟» روی لوله فرش نشستم و شبیه این زن‌هایی که به شوهرشان با هر کثافت‌کاری همچنان می‌گویند «آقامون» دستم را زیر چانه‌ام زدم و گفتم: «از غریبه نمی‌بری که خونه پدرزنته.» ضربه آخر را باید می‌زدم. فوقش بعد از ازدواج اصلاحش می‌کردیم اما وقت من دیگر داشت پر می‌شد و هر لحظه ممکن بود بی‌خیال شوهر شوم. گوشی موبایلم را از جیبم درآوردم و ادامه دادم: «مگه این‌که ازدواج نکنیم و نزده باشی به خونه خودی! اونوقت باید زنگ زد به پلیس» منتظر بودم گوشی را از دستم بکشد که جورابش را بالا زد. صورتش پر از زخم چاقو بود و یک تکه دماغش معلوم نبود به کجا گرفته بود که کنده شده بود. گوشه دهانم را جمع کردم که صدایش را صاف کرد و گفت: «خانم درسته من دزدم ولی می‌خواستم به زن آینده‌ام بگم مهندسی منابع زیرزمینی خوندم. تحصیلات و مطالعه و اصالت خانمم هم برام مهمه که به شما نمیاد داشته باشید.
اگر اجازه می‌دید دزدیمو بکنم تا نکشتمتون!»

ادامه دارد...

نویسنده :(مونا زارع)

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
با عملیات ستاره دنباله دار کاوشگر رزتا آشنا شوید