سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت یازدهم


 قصه شب ایرانی/ آیلار- قسمت یازدهمآخرین خبر/فرهیختگان و کتاب خوان های عزیز آخرین خبری، این بار با داستان ایرانی جذاب دیگری شب های بهاری با هم خواهیم بود. امیدواریم شما هم مثل ما از خواندن این داستان لذت ببرید، ما تلاش می کنیم که داستان های مورد علاقه شما را منتشر کنیم،از همراهی شما سپاسگذاریم، کتاب خوان و شاداب باشید.

لینک قسمت قبل

ناز بی بی گفت:
-بیخودی که نیست ، آقای میکائیلیان استاد دانشگاهند و آدم با معاشرت از افراد فرهنگی خیلی چیزا یاد می گیره.
کاکاجان اسلام حرف ناز بی بی را تایید کرد و گفت:
-بله حق با شماست، خانوم میکائیلیان درسته که شاغل نیستند اما کاملا مشخصه که تحصیلات عالیه دارند.
صبح فردا همانطور که با آقای میکائیلیان قرار گذاشته بودند اول اتوبان تهران کرج همدیگر را ملاقات کردند. به اصرار ترانه خانوم آیلار به اتومبیل آنها رفت و همگی به سوی املاک آقای مرتضوی حرکت نمودند.
ترانه خانوم که به روی صندلی شاگرد کنار دست آقای میکائیلیان نشسته بود کمی چرخید و به سوی آیلار که در صندلی عقب نشسته بود برگشت و گفت:
-خب آیلار جون تعریف کن.
آیلار لبخند دلنشینی زد و پرسید:
-از چی؟
-از همه چی، از این که اومدی تهرون و قرار مدتی با ما همشهری بشی، خلاصه دختر پرشوری مثل تو خیلی چیزها برای تعریف کردن داره.
آیلار خندید و گفت:
-خودم که تعریفی نیستم بخوام از خودم تعریف کنم. از اینکه قرار مدتی با شما در شهرتون زندگی کنم خیلی خوشحالم. شاید باور نکنید اما از زمانی که شما و آقای میکائیلیان را ملاقات کردم علاقه خاصی نسبت به شما پیدا کردم.
ترانه خانوم خندید و گفت:
-دیدی امیر، از قدیم راست گفتن دل به دل راه د اره.
سپس به سوی آیلار برگشت و گفت:
-خدا می دونه که من و امیر هم همین حس و نسبت به تو داریم.نمی دونم چرا وقتی می بینمت دوست تدارم از پیشم بری، امیر می دونه از زمانی که تو رو دیدم و با خانواده محترمت آشنا شدیم مدام درباره تو صحبت می کنیم.ما هم از این همه علاقه در عجبیم.
ترانه خانوم غمی در چهره اش نشست و گفت:
-اگر دختر منم بود الن درست همسن و سال تو بود.
آیلار پرسید:
-مگه چه اتفاقی برای دخترتون افتاده.؟
ترانه خانوم آهی از حسرت کشید و گفت:
-ما خیلی سال پیش...
آقای میکائیلیان حرف همسرش را قطع کرد و گفت:
-خواهش می کنم ترانه، مگه تو به من قول نداده بودی دیگه اون اتفاق رو فراموش کنی؟
دوست ندارم با بازگویی اون اتفاق هم روز خودت و هم منو خراب کنی.
سپس از درون آینه به آیلار نگریست و ادامه داد:
-درست نیست با حرفهامون آیلار خانوم و ناراحت کنیم.
در حالای که دنده عوض می کرد افزود:
-خب آیلار خانوم بگو ببینم بعد از "ات" اسب دیگه ای گرفتی یا نه.
چهره دخترک غمگین شد و با حسرت گفت:
-راستش بعد از اتفاقی که برای "ات" افتاد هنوز سوار هیچ اسبی نشدم، میدونید پدرم "ات" را از زمانی که تازه به دنیا اومده بود به من داد منم خیلی دوسش داشتم، نمی دونید وقتی که لاشه اش را دیدم چقدر افسوس خوردم، هنوز هم وقتی یادم می افته که مرتضی چطور اسبم رو مسموم کرد دلم می گیره..
آقای میکائیلیان گفت:
-یعنی هیچ اسبی را هنوز جایگزین اسبت نکردی؟
-نه، اونقدر اسبم را دوست داشتم که فکر نمی کنم هرگز اسب دیگه بتون جای خالی اونو پر کنه.
آقای میکائیلیان با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و گفت:
-اما نباید اینقدر خودتو به خاطر از دست دادن اسب عذاب بدی،البته بهت حق می دم که ناراحت بشی بالاخره گاهی اوقات از دست دادن چیزهایی که به اونها علاقمندیم ناراحت کننده است اما نباید باعث عذاب ما بشه و نباید حالا که اسبتون و از دست دادید فکر کنید هیچ اسبی نمی تونه جایگزین اون بشه، شاید چند صباح دیگه که اسب دیگه ای برای خودتون داشتید تازه بفهمید که این اسب از "ات" هم اصیل تر و سریع تر و هم باهوشتره هیچ چیز تو این دنیا مطلق نیست.
ترانه خانوم به طرف آیلار نگریست و پرسید:
-نمی خوای بگی که دیگه اسب سوار نمیشی؟
آیلار خندید و گفت:
-نه اینکه نمی خوام بلکه فعلا دوست ندارم...
آقای میکائیلیان به شوخی گفت:
-پس پدر صلواتی چرا زودتر نگفتی؟بی خودی داریم کجا میریم،وقتی که قرار نیست اسب سواری کنی؟
ترانه خانوم رو به آیلار کرد و پرسید:
-واقعا امروز نمی خوای اسب سواری کنی؟ یعنی می خوای برای اسبت عزا نگه داری؟
آیلار دوباره خندید و گفت:
-نه اینکه بخوام عزا نگه دارم...
آقای میکائیلیان به میان حرف او آمد و گفت:
-می خوای میزان وفاداریت رو به اسبت ثابت کنی.
ترانه خانوم خندید و گفت:
-چه حرفها میزنی امیر، شوهره عاشق زنشه بعد مرگ زنش نمیزاره سال زنش بشه میره یه زن دیگه میگیره، اون به فکر اثبات وفاداریش نیست بعد آیلار به اسبش می خواد وفاداریش و ثابت کنه؟
آیلار در تائید گفته ترانه خانوم افزود:
-نه اینکه می خوام وفادارین رو به "ات" ثابت کنم راستش اصلا حوصله سوارکاری نداشتم.
آقای میکائیلیان گفت:
امیدوارم امروز حوصله ی سوارکاری داشته باشی .
ترانه خانم ادامه داد :
-باید حوصله داشته باشد ، به من قول داده سوار کاری یادم بده .
آیلار لبخندی زد و گفت :
-سر قولم هستم .
ترانه خانم در حالیکه به فکر فرورفته بود گفت :
-فکرش رو بکن امیر ، از آیلار سوارکاری یادبگیرم بعد باهاش مسابقه بدم و ازش ببرم ، چه کیفی می ده !
آقای میکائیلیان با صدای بلند خندید و از درون آینه به آیلار نگریست و گفت :
-بفرما آیلار خانم ، هنوز سوارکاری یاد نگرفته تو فکر برنده شدن از شماست .
آیلار نیز با صدای بلند خندید و گفت :
-برای اون روز لحظه شماری می کنم داشتن رقیبی مثل ترانه خانم باعث افتخار منه .
سپس مکث کوتاهی کرد و گفت :
-می تونم یه رازی رو بهتون بگم .
ترانه خانم و آقای میکائیلیان هر دو همزمان گفتند :
-البته ، مطمئن باش رازدار خوبی هستیم .
آیلار مفصلاً جریان شرکت پنهانی اش را در مسابقات اسب دوانی برایش تعریف کرد . آقا و خانم میکائیلیان با دهانی باز و بهت زده به حرف های او گوش می دادند . آقای میکائیلیان بعد از اتمام سخنان آیلار پرسید :
-اینها رو به پدرتون هم گفتید ؟ !
آیلار لبخندی زد و گفت :
-اونوقت دیگه این موضوع راز نمی شه ؟ !
آقای میکائیلیان حرف او را تصدیق کرد و گفت :
-البته حق با شماست اما من گمان می کنم اگر مرتضی قبول کرده با شما همکاری کنه به خاطر این بوده که عاشقت بوده ...
گونه های آیلار سرخ شد و آقای میکائیلیان ادامه داد :
-مطمئنم که بعد از اتمام مسابقه اون امیدوار بوده به خاطر لطفی که در حق تو کرده حتماً پیشنهاد ازدواجش رو خواهی پذیرفت و وقتی که با رد پیشنهادش از جانب شما روبرو شده نوعی سرخوردگی پیدا کرده و عشق یکباره جاش رو به نوعی نفرت داده و اونو درصدد انتقام گرفتن قرار داده ...
آیلار صحبت های آقای میکائیلیان رو قطع کرد و گفت :
-اون اگر بنا به گفته ی شما عاشق من بود که حتم دارم این طور نبوده هرگز راضی به اذیت و آزار من نمی شد ، عاشق واقعی هرگز راضی نمی شه کسی محبوبش رو ناراحت کنه چه برسه به اینکه خودش باعث اذیت و آزارش بشه ، عاشق واقعی حاضره بمیره اما خار به پای محبوبش نره ، نه من با شما موافق نیستم ، مرتضی هرگز عاشق من نبوده بلکه ادعای عاشقها رو در می آورد و یا شاید فکر می کرد که عاشقم هست ، کدوم عاشقی ، محبوبش رو به باد کتک می گیره و بهش می گه باید بیای و یه عمر کلفتی منو بکنی ، کدوم عاشقی به محبوبش می گه من می خوام زن بگیرم و تو باید کلفتی من و زنم و بکنی ، نه اون هرگز عاشق من نبود مطمئنم . ترانه خانم که متوجه لحن غمگین آیلار شده بود و به خاطر اینکه جو حاکم را عوض کند گفت :
-- هر چی بوده تموم شده ، بهتره دیگه به حرف هایی که اون بهت زده فکر نکنی ، خب خانم خانم ها بگو ببینم از کی مربیگری منو به عهده می گیری و تمرین شروع می شه ؟!
آیلار با خشرویی گفت :
-از هر زمانی که شما حاضر باشید .
-من از همین حالا آمادگیم رو اعلام می کنم ...
آقای میکائلیان خندید و گفت :
-نکنه یادتون رفته که می خواد از شما برنده بشه .
آیلار نیز خندید و گفت :
-پس یادم باشه همه ی فوت و فن سوارکاری رو بهشون یاد ندم ...
ترانه خانم خندید و گفت :
-نه بابا بعد از شنیدن شرکتت تو مسابقه و آوردن مقام اول ، منم ماستم رو کیسه کردم ، دیگه تو فکر برنده شدن از تو نیستم خیالت راحت باشه ، چون متوجه شدم این امر محاله و من حریف تو نیستم ، اما به جاش حاضرم با امیر مسابقه بدم .
آقای میکائیلیان متعجب به او نگریست و گفت :
-با من ؟ !
-آره .
-عزیزم مسابقه نده بنده تسلیمم ، از همین حالا قبول می کنم که شکست خوردم.
ترانه خانم با صدای بلند خندید و گفت :
-به این زودی جا زدی ؟
آقای میکائیلیان نگاه عاشقانه اش را به چهره ی همسر زیبایش دوخت و گفت :
-من یه عمره نتونستم حریف تو باشم ، اونوقت می خوام تو سوارکاری حریفت بشم .
-پس قبول داری که بازنده ای .
آقای میکائیلیان با صدای بلند گفت :
-اینجانب امیر میکائیلیان با صدای بلند اعلام می دارم که همیشه و در همه حال به ترانه خانم همسر عزیز و محبوبم بازنده ام و به این باخت افتخار می کنم و با سر&


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت یازدهم