سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت دهم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
منتظر شد تا مردیث به همراه بانی بازگردد ، در گوشه ای ایستاد ، آرنجش را با دستش گرفت . ممکن است این ایده ی بدی باشد که بانی و مردیث را درگیر کند . اگر مردیث با خونسردی نتواند موقعیت را کنترل کند ، بانی چه کار می کند؟
مردیث همانطور که همراه بانی تا آستانه ی در میآمد ورودشون را با من من کردن خبر داد، "حالا جیغ نزن؛ جیغ نزن"
بانی در جواب بریده بریده گفت : " تو چت شده ؟ چی کار می کنی ؟ ولم کن . می دونی چی کار کردم تا مادرم بزاره امشب از خونه بیام بیرون ؟ می خواست منو به بیمارستانی در روانوک ١ ببره . "
مردیث با پاهایش در را بست . به بانی گفت " باشه ، حالا تو چیزیو می بینی که ... خوب می تونه تکان دهنده باشه . اما نمی تونی جیغ بزنی ، منظورمو می فهمی؟ اگر بهم قول بدی ، ولت می کنم . "
- " خیلی تاریکه که بشه چیزیو دید و تو داری منو می ترسونی . تو چت شده مردیث ؟ اوه خیلی خوب ، قول میدهم ، اما تو از چی حرف می زنی ..."
مردیث گفت : " الینا . " الینا آن را به عنوان دعوت تصور کرد و به جلو آمد .
عکس العمل بانی چیزی نبود که او انتظارش را داشت . او اخمی کرد و به جلو خم شد ، با دقت در نور تاریک نگاه کرد . وقتی شکل الینا را دید ، نفس نفس زد اما بعد ، وقتی به صورت الینا خیره شد ، دست هایش را با فریادی از خوشحالی بهم زد .
- " من می دونستم ! میدونستم اونها اشتباه می کنن ! بنابراین ، مردیث ... و تو و استیفن فکر می کردین خیلی در مورد غرق شدن و از این قبیل حرف ها می دونین . ولی میدونستم شما اشتباه می کنید ! اوه ، الینا ، دلم برات تنگ شده ! همه می خواستن ... "
مردیث فورا گفت : " ساکت باش بانی ! ساکت باش . بهت گفتم جیغ نزن . گوش کن ، احمق ، فکر میکنی اگر الینا خوب بود الان نصف شب بدون اینکه کسی خبر داشته باشه اینجا بود ؟ "
- " اما اون خوبه ؛ بهش نگاه کن . اون اینجا ایستاده . این خودتی ، مگه نه ، الینا ؟ "
بانی به سمت او رفت اما مردیث دوباره او را گرفت .
- " بله ، خودمم " الینا احساس عجیبی داشت انگار در یک سورئال کمدی سرگردان باشد ، شاید یکی از ان هایی که کافکا نوشته ، فقط خط های خودش را نمی دانست . او نمی دانست به بانی که با شور و شعف نگاهش می کرد ، چه بگوید .
الینا ناشیانه گفت : " این خودمم ، اما ... من کاملا خوب نیستم " و دوباره نشست .
مردیث با آرنجش به بانی زد تا روی تخت بنشیند .
- "برای چی شما دو تا آنقدر مرموز شدید ؟ اون اینجاست ، اما خوب نیست . این چه معنی باید داشته باشه ؟ "
الینا نمی دانست گریه کند یا بخند . " ببین ، بانی ... اوه، من نمی دونم اینو چه طوری بگم . بانی ، مادربزرگ واسطه ات تاحالا راجع به خون آشام ها بهت گفته ؟ "
سکوتی سنگین تر از تبر حکم فرما شد. دقایق میگذشتند . به طور غیرممکنی چشمان بانی بزرگتر شد ؛ سپس آنها به سمت مردیث لغزیدند . دقایقی بیشتر در سکوت گذشت ، سپس بانی وزنش را به سمت در کشید . او به نرمی گفت : "اوه ، بچه ها ببینین . این واقعا داره عجیب میشه . منظورم اینه ، واقعا ،واقعا ، واقعا .. . "
الینا ذهنش را بدنبال تدبیری جستجو کرد . او گفت " تو می تونی دندونامو ببینی ". لب بالاییش را عقب کشید و با انگشتش ضربهای به دندانهایش که شبیه دندان های سگ بودند ، زد . حس کرد که دندان هایش دراز تر و تیزتر شدند . مثل چنگال گربه که با تنبلی باز شود مردیث جلو آمد و نگاه کرد سپس بسرعت سمت دیگری را نگریست . او گفت : " من متوجه شدم " ، اما در صدایش هیچ یک از شوخی های کنایه آمیز قدیمیش که در شخصیت بذله گویش بود ، وجود نداشت .
او گفت "بانی نگاه کن ."
تمام سرخوشی ، تمام هیجان بانی ، خشک شده بود . او طوری به نظر می رسید گویا مریض شده است." نه ، نمی خوام . "
- " تو مجبوری . تو باید اینو باور کنی ، یا هرگز اونو متوجه نمیشی . " مردیث ، بانی را گرفت و او را به جلو هل داد .
- " چشماتو باز کن ، احمق ، تو کسی هستی که عاشق تمام این چیزهای ماوراءالطبیعی هستی"
بانی همراه با هق هق گفت : "من نظرمو عوض کردم". لحنش واقعا عصبی بود . " منو راحتم بزار ، مردیث ؛ نمی خواهم نگاه کنم ." او خودش را به سرعت و وحشیانه کنار کشید . الینا سراسیمه زمزمه کرد " تو مجبور نیستی ." ترس به او نفوذ کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد ." این ایده بدی بود ، مردیث . من می رم . "
- " نه ، اوه ، نرو " بانی به همان سرعتی که چرخیده بود ، برگشت و خودش را در بازوان الینا انداخت . "متاسفم ، الینا ؛ من متاسفم . من اهمیتی نمیدهم که تو چی هستی ؛ من خوشحالم که تو برگشتی . بدون تو خیلی وحشتناک بود ." او واقعا داشت گریه میکرد.
اشک هایی که وقتی الینا با استیفن بود ، نمی توانستند پایین بیایند ، حالا جاری شدند . او در آغوش بانی گریه کرد، مردیث هم بازوانش را دور آن دو حلقه کرد . هرسه گریه میکردند ... مردیث بیصدا، بانی با هیاهو ، و الینا خودش ، به شدتاحساساتی . او حس کرد که برای تمام اتفاقاتی که برایش افتاده ، برای تمام چیزهایی که از دست داده ، برای تمام تنهایی ، ترس و رنج هایش گریه میکند .
سرانجام ، هر سه روی زمین نشستند ، زانو به زانو، به همان روشی که وقتی بچه بودند شبها نقشه های مخفیانه میکشیدند .
بانی به الینا گفت : " تو خیلی شجاعی"، فن فنی کرد ."من نمی توانم تصورکنم تو چقدر در این مورد شجاعی . "
- " تو نمی دونی من چه حسی درونم دارم . من اصلا شجاع نیستم . اما یه جوری باهاش کنار اومدم ، برای اینکه نمی دونم چه کار دیگه ای می شه کرد . "
مردیث انگشتان الینا را فشرد ." ستات سرد نیستند. نسبتا خنکن . من فکر می کردم سردتر از این باشن . "
الینا گفت " دستهای استیفن هم سرد نیستند . "، داشت ادامه می داد اما بانی با جیغ گفت :" استیفن ؟ "
مردیث و الینا به او نگاه کردند .
- " معقول باش بانی . تو خودت به تنهایی یک خون آشام نمیشی . یک نفر باید تورو تبدیل کنه ."
- " اما منظورت اینه که استیفن ...؟ تو می گی استیفن یک ...؟ " صدای بانی به خاموشی گرایید .
مردیث گفت : "من فکر می کنم الان وقتشه همه ی ماجرا رو به ما بگی الینا . با کوچکترین جزییاتی که آخرین بار که ما ازت کل داستان را خواستیم، نگفتیم "
الینا سرش را تکان داد . "تو درست میگی . توضیح دادنش سخته ، اما سعی میکنم" او نفس عمیقی کشید . "بانی اولین روز مدرسه را بخاطر داری ؟ اولین باری بود که من شنیدم تو پیشگویی میکنی . تو به کف دست من نگاه کردی و گفتی پسری رو می بینی ؛ پسری تاریک ، یک غریبه . و اون قد بلند نیست اما یک زمانی بوده . خوب ... " او به بانی و مردیث نگاه کرد" ...
استیفن الان قد بلند نیست . اما یک زمانی بوده ... به نسبت سایر مردم قرن پانزدهم . "
مردیث به نشانه تایید سرش را تکان داد ، اما بانی صدای ضعیفی از خودش درآورد و به عقب متمایل شد ، وحشت زده و مضطرب به نظر میآمد . " منظورت اینه که ..."
- " منظورم اینه که او در رنسانس ایتالیا زندگی میکرد ، و اغلب مردم از این کوتاهتر بودند . بنابراین در مقایسه با آنها استیفن قد بلند تر بوده و، صبر کن، قبل از اینکه ضعف کنی ، یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی ، دیمن برادرشه . "
مردیث دوباره سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . " من یه همچین چیزیو تصور میکردم . اما چرا دیمن گفتش که دانش آموز کالجه ؟ "
الینا با تردید گفت : " آنها با هم خوب سر نمیکنند . برای مدت زیادی ، استیفن حتی نمی دونست دیمن در فلزچرچه ." او به تاریخچه خصوصی استیفن نزدیک شده بود ، چیزی که همیشه احساس میکرد راز استیفن است و نباید بازگو کند. اما حق با مردیثه، الان وقتشه که همه ی داستان را بگوید . الینا گفت : " گوش کنین ، داستان از این قراره . استیفن و دیمن هردو دردوره ی رنسانس ایتالیا عاشق یک دختر شدند . او اهل آلمان بوده ، و اسمش کاترین . دلیلی که استیفن در آغاز مدرسه از من دوری میکرد این بوده که من اون رو یادش میانداختم ؛ او نیز موهای بلوند و چشمانی آبی داشته . اوه ، و این حلقه ی اونه."
الینا دست مردیث را رها کرد و حلقه ی کنده کاری شده طلایی که سنگی لاجوردی در آن پیچیده شده بود را به آنها نشان داد .
- " و موضوع این بود که کاترین یک خون آشام بود . فردی بنام کلاوس اونو در روستایش در آلمان تبدیل کرده بود تا از مرگ بخاطر بیماریش نجاتش دهد . استیفن و دیمن هر دو این را می دونستن ، اما اهمیتی نمی دادند . آنها از او خواستن تا از بین آنها یکی را که می خواهد با او ازدواج کند ، انتخاب کنه" الینا مکث کرد و لبخندی یک وری زد ، فکر کرد حق با آقای تانر
بود ؛ تاریخ خودش تکرار میشود . او فقط امیدوار بود که داستانش مانند کاترین تمام نشود ." اما کاترین هر دو را انتخاب کرد . او خونش را باهر دو مبادله کرد، و گفت هر سه آنها می توانند تا ابد با هم باشند . "
بانی زمزمه کرد " عجیب به نظر میاد "
مردیث گفت : " بی معنی به نظر می رسه "
الینا به او گفت : "درست فهمیدی . کاترین شیرین بود اما باهوش نبود . استیفن و دیمن پیش از آن هم یکدیگر را دوست نداشتند . آنه&a
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام