سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر-(شارلوت برونته)- قسمت دوازدهم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "جین ایر" را دنبال نمایید.

برای نمایش قسمت قبل کلیک نمایید.

من، که به این ترتیب از تحمل بار اندوه خلاص شده بودم، از همان ساعت دوباره با دلگرمی شروع به کار کردم و تصمیم گرفتم، با وجود تمام مشکلات، در راه خود پیشگام باشم. سخت تقلا می کردم؛ و موفقیت من با کوششهایم، متناسب بود. حافظه ام، که طبیعتاً قوی نبود، با تمرین اصلاح شد. کارورزی هوشم را تقویت کرد. در ظرف چند هفته به کلاس بالاتر ارتقا یافتم. هنوز دو ماه نگذشته بود که به من اجازه دادند دروس فرانسه و نقاشی را شروع کنم. دو زمان اول فعل «بودن» [etre] را یاد گرفتم، و در همان روز اولین کلبه ی خود را که تصادفاً دیوارهایش از دیوارهای برج کج پیزا پیشی گرفته و شیبدارتر از آنها بود نقاشی کردم. آن شب، در موقع رفتن به رختخواب فراموش کردم شام شاهانه ام* را در عالم خیال خود آماده کنم. این شام عبارت بود از سیب زمینی سرخ کرده ی داغ، با نان سفید و شیز تازه که معمولاً از این طریق خود را با آرزوهای قلبیم مشغول می ساختم. به جای آن شام شاهانه از مناظر نقاشیهای ایده آلی که در تاریکی در عالم خیال می دیدم جشن خود را ترتیب می دادم. همه ی اینها ساخته ی دست خودم بودند: خانه ها و درختهای به دلخواه مدادی شده، صخره ها و خرابه های دیدنی، چند گله شبیه آثار کوئیپ. چند نقاشی زیبا از پروانه های در حال پرواز بر فراز گلهای ناشکفته ی رز، پرندگانِ در حال دانه چینی گیلاسهای رسیده، آشیانه های چکاوک حاوی تخمهای مروارید مانند، که در حلقه های شاخه های نو رسته ی پیچک جا کرفته بودند. همچنین، در اندیشه ی خود این امکان را بررسی می کردم که آیا اصولاً خواهم توانست کتاب داستان کوتاه فرانسه ای را که آن روز مادام پی یه رو به من نشان داده بود با شیوایی ترجمه کنم. هنوز این مسأله را به دلخواهم حل نکرده بودم که به خواب شیرینی فرو رفتم.»
بله، همانطور که سلیمان گفته: یک غذای گیاهی توأم با محبت از غذای گوشت گاو پرواریِ توأم با نفرت بهترست.» بنابراین، من حالا دیگر حاضر نبودم لوو ود را با تمام محرومیتهای آن با گیتس هد و تجملات آن عوض کنم.
اما محرومیتها یا بهتر بگوییم، سختیهای لوو ود کاهش یافت. بهار نزدیک می شد؛ در واقع، در این موقع فرا رسیده بود: یخبندانهای زمستان دیگر ادامه نداشت، برفها آب شده و بادهای شدید آن نیز آرامتر گردیده بود. پاهای بیچاره ی من، که به علت هوای بسیار سرد ژانویه پوست انداخته و ورم آنها مانع راه رفتنم می شد، کم کم در اثر نفسهای ملایم آوریل بهبود می یافت و ورم آنها می خوابید. شبها و صبحها دیگر سرمای قطبی خون را در رگهای ما منجمد نمی کرد. حالا می توانستیم ساعت بازی و ورزش در باغ را آسانتر تحمل کنیم. به تدریج گاهی در روزهای آفتابی هوا حتی مطبوع و ملایم هم می شد. سبز شدن تدریجی سطح آن باغچه های قهوه ای رنگ که هر روز با طراوت تر می شدند این تصور را به انسان می داد که شبانه «امید» بر آنجا پا نهاده، و هر بامداد ردّ پاهایش درخشان تر به نظر می رسد. گلها از میان برگها می شکفتند: گل حسرت، زعفران، گل پاچال ارغوانی و بنفشه ی چشم طلایی. حالا دیگر در بعدازظهر های شنبه (که نصف روز تعطیل بود) پیاده روی می کردیم و در کنار جاده می دیدیم که باز هم در زیر پرچین ها گلهای قشنگ تری باز شده اند.
همچنین پی بردم که در آن سوی دیوارهای بلند و حفاظ دار باغمان، همه جا شادی آفرین است و من لذت بسیاری از آن می برم، لذتی که فقط افق، آن را محدود می کرد. آنچه مایه ی این لذت می شد عبارت بود از دورنمای قلل رفیعی که یک دره ی بزرگ پوشیده از سبزه و سایه را احاطه کرده بودند. در آنجا یک نهر کوهستانی جریان داشت که پر از سنگهای تیره رنگ و گردابهای پر تلألؤ بود. این منظره ی بهاری چقدر تفاوت داشت با منظره ی زمستانی آن که دیده بودم در زیر آسمان خاکستری رنگ همه جا سخت و پوشیده از برف بود! _ در آن فصل، انبوه مه که سرمای مرگ را داشت و سوار بر مرکب بادهای شرقی همه جا را در سیطره ی خود گرفته بود از فراز آن قلل ارغوانی شروع به حرکت می کرد، به مرتع و آبگیر کناررودخانه فرو می غلتید تا با مه منجمد اطراف نهر کوهستانی درهم بیامیزد! حالا از همان نهر کوهستانی سیل عنان گسیخته ای با آب گل آلود راه افتاده بود که خروشان از وسط جنگل به پیش می رفت. غالباً آب بارانهای شدید با تگرگهای تند بر حجم آن می افزود، و درختنهای جنگلی کناره های آن سیلاب مثل دو ردیف اسکلت به نظر می رسیدند.
آوریل رفت و ماه مه آمد؛ ماه مه ی روشن و آرامی بود. روزهای آن سرشار از آسمان آبی، آفتاب ملایم و نسیمهای آرام غربی و جنوبی بود. و در این زمان گیاهان با قدرت و سرعت رشد می کردند. لوو ود گیسوان خود را افشان کرده بود. همه جای آن پر از گل و سبزه بود. اسکلت درختان عظیم نارون، زبان گنجشک و بلوط زندگی باشکوه خود را از سر گرفته بودند. در تمام پستیها و گودیهایش گیاه وحشی روییده بود. هر جای خالی آن را انواع بیشمار خزه پوشیده شده بود. انبوه گلهای پامچال وحشی سطح زمین و پهنه ی آسمان آنجا را مثل آفتاب روشن ساخته بود، و آن منظره چقدر شگفت انگیز بود! من پرتو زرد طلایی آنها را در نقاط پر سایه به صورت خرده شیشه های بسیار زیبا می دیدم. غالباً از همه ی اینها به طور کامل، آزاد، دور از چشم دیگران و تقریباً تنها، لذت می بردم. این آزادی و شادی غیرمعمول علتی داشت، و حالا وظیفه ی خود می دانم که به عقب برگردم و آن علت راشرح بدهم:
آیا قبلاً، وقتی لوو ود را دُردانه ای در دامن تپه و جنگل وصف کردم و گفتم در کنار یک رودخانه قرار گرفته برای شما شرح ندادم که آنجا محل دلپذیری برای سکونت بود؟ بله، به طور قطع محل دلپذیری بود، اما این که آیا به لحاظ بهداشتی هم مناسب بود یا نه خود، مسأله ی جداگانه ای است.
«جنگل _ دره ای» که لوو ود در آن قرار داشت یک مرکز مه خیز بود، و می دانیم که مه به شیوع بیماریهای طاعونی کمک می کند. تیفوس، با آمدن بهار حیات بخش با شتاب به داخل یتیمخانه خزید، و نفس شوم خود را در کلاس شلوغ و خوابگاه آن دمید و، پیش از رسیدن ماه مه، مدرسه را به صورت بیمارستان درآورد.
سرماخوردگیهای کودکان نیمه گرسنه و محروم از مراقبت، بیشتر آنها را مستعد ابتلای به آن بیماری عفونی ساخته بود. از آن هشتاد دختر چهل و پنج نفر آنها با هم مبتلا شدند. کلاسها تعطیل و مقررات سست شد. به آن عده که هنوز سالم بودند آزادیهای تقریباً نامحدود داده شد؛ علتش این بود که پزشک مخصوص آنجا برای بهبود آنها بر ضرورت حرکت و ورزش مرتب در هوای آزاد اصرا می ورزید چه در غیر این صورت هیچکس فرصت نداشت مراقب آنها باشد یا از آنها نگهداری کند. تمام توجه ی دوشیزه تمپل صرف بیماران می شد: در تالار مخصوص بیماران اقامت داشت و جز چند ساعتی برای استراحت شبانه هیچگاه از آنجا بیرون نمی رفت. اوقات معلمان تماماً مصروف این بود که وسائل سفر دختران سالم را آماده کنند و سایر کارهای لازم مربوط به آنها را انجام دهند. این دخترها، خوشبختانه، دوستان و بستگانی داشتند که می توانستند و مایل بودند آنها را از آن کانون بیماری نجات دهند و نزد خود نگهدارند، عده ی زیادی که قبلاً تیفوس زده شده بودند می رفتند تا در شهرهای خود بمیرند. چند نفری در مدرسه مردند و بی سر و صدا و با سرعت دفن شدند چون طبیعت آن بیماری ایجاب می کرد که در دفن اجساد هیچگونه تأخیری نشود.
در حالی که بیماری در لوو ود رحل اقامت افکنده و مرگ مهمان دائمی آنجا شده بود، در حالی که در داخل چهاردیواری آن ظلمت و ترس حاکم بود، در حالی که از اطاقها و راهروهای آن بوهای مخصوص بیمارستان به مشام می رسید و امدادگران به عبث می کوشیدند که با قرصها و بخورات بر جریان نامرئی مرگ غلبه کنند، در بیرون لوو ود آن آفتاب روشن ماه مه در آسمان صاف و بی ابر بر فراز تپه ها ی بلند و جنگل زیبا می تبید. باغ آن نیز با گلهایش می درخشید. گلهای خطمی به بلندی درخت شده بودن، گلهای سوسن می شکفتند، لاله ها و رزها هنوز به صورت غنچه بودند. مرزهای باغچه های کوچک که از گل شطرنج هندی و گلهای داودی قرمز سیر پوشیده شده بودند چشم را نوازش می دادند. گلهای نسترن، صبح و عصر، بویشان را، که آمیزه ای از رایحه ی ادویه و بوی سیب بود، در فضا می پراکندند، و این منابع خوشبو برای اغلب دوستان همشاگردی من در لوو ود بی ثمر بود، تنها فایده ی آنها این بود که، هرچند گاه یک بار، دسته ای از آن گیاهان و گلهای شکوفه را در تابوت بگذارند.
اما من و بقیه ی کسانی که هنوز سالم بودیم از زیبایی مناظر آن فصل لذت می بردیم: به ما اجازه داده بودند که، مثل کولیها، از صبح تا شب در جنگل پرسه بزنیم. هر کار که دوست داشتیم می کردیم و هر جا که می خواستیم می رفتیم. آقای براکلهرست و خانواده اش حالا دیگر به لوو ود حتی نزدیک هم نمی شدند. کارگزار در موضوعات مربوط به وظایف خود زیاد سختگیری نمی کرد: آن کارگزار کج خلق قبلی رفته بود و از ترس ابتلا به بیماری به آنجا نمی آمد. جانشین او، که قبلاً مدیر داروخانه ی عمومی لوتن بود و به مقررات محل کار جدید خود آشنا نبود، با آزادی نسبتاً بیشتری عمل می کرد. علاوه بر این، شاگردانی که بایست به آنها غذا می داد زیاد نبودند و شاگردان بیمار هم کم غذا می خوردند. ظروف صبحانه پر تر می شد. وقتی فرصتی برای تهیه ی غذا بر طبق برنامه نبود، و غالباً هم چنین فرصتی به دست نمی آمد، آن زن یک قطعه بزرگ کلوچه ی قیمه ی گوشت سرد یا یک برش ضخیم نان و پنیر به هر یک از ما می داد؛ و ما این غذا را با خودمان به جنگل می بردیم. در آنجا، هر کداممان محلی را که بیشتر دوست می داشتیم انتخاب می کردیم و در آنجا مشغول صرف آن غذای عالی می شدیم.
محل مورد علاقه ی من تخته سنگ پهن و صافی بود که، سفید و خشک، درست در وسط نهر کوهستانی قرار داشت، و تنها راه رسیدن به آن عبور از میان آب بود؛ و من این کار پر اهمیت را با پاهای برهنه انجام می دادم. پهنای تخته سنگ به اندازه ای بود که من و یک دختر دیگر، که دوست من بود، می توانستیم به راحتی روی آن بنشینیم. این دوست انتخابی من در آن موقع مری ان ویلسن بود. مری شخصی بود بذله گو و منصف. من از معاشرت با او لذت می بردم اولاً برای این که بذله گو و اهل ابتکار بود، ثانیاً رفتارش طوری بود که من از بودن با او احساس راحتی می کردم. او، که چند سالی از من بزرگتر بود، از زندگی خیلی چیزها می دانست و می توانست برایم از مطالب زیادی حرف بزند که مایل به شنیدن آنها بودم. در مصاحبت با او کنجکاوی خود را ارضا می کردم. در برابر خطاهایم گذشت زیادی نشان می داد و هیچوقت جلوی حرف زدنم را نمی گرفت. استعداد داستانگویی داشت و من می توانستم داستانها و وقایع را تحلیل کنم. او علاقه داشت اطلاع دهد و من دوست داشتم بپرسم. بنابراین، در مسیر این دوستی دو جانبه ی خود آزادانه و راحت پیش می رفتیم؛ و این رفاقت هرچند جنبه ی اصلاحی زیادی نداشت اما جنبه ی سرگرم کنندگی آن خیلی زیاد بود.
و حالا در این موقع، هلن برنز کجا بود؟ چرا این روزهای خوش آزادی را با او نمی گذرانیدم؟ آیا او را فراموش کرده بودم؟ بدون شک مری ان ویلسن یاد شده ارزشش کمتر از اولین آشنای من بود؛ فقط می توانست داستانهای سرگرم کننده برایم بگوید و به هر شایعه ی نامطلوبی که برای گفت و گو انتخاب می کردم صورت مطلوبی بدهد و دوباره آن را برایم نقل کند؛ و حال آن که هلن، اگر در قضاوت راجع به او خطا نکنم، این خصلت را داشت که به آنهایی که از امتیاز همصحبتی با او برخوردار می شدند چیزهایی می داد که بسیار والاتر از امور زندگی روزمره بود.
بله، خواننده ی {عزیز}، این حقیقت داشت؛ و من آن را می فهمیدم و حس می کردم: هرچند موجود ناقصی هستم، حطاهایم زیاد و توبه هایم کم است با این حال باید بگویم که هیچگاه از هلن برنز خسته نمی شدم و هیچگاه نبود که نسبت به او احساس دلبستگی نداشته باشم. آری، آن دختر نیرومند، مهربان و مؤدب یکی از کسانی بود که به قلب من حیات تازه بخشید. چطور ممکن بود چنین نباشد و حال آن که همیشه و در همه ی اوضاع و احوال، دوستی آرامش بخش و صادقانه ای به من ابراز می داشت که بدخلقی هیچگاه پایه ی آن را متزلزل نمی کرد و انگیزش هیچگاه به آن صدمه ای نمی رساند؟ اما در این موقع هلن مریض بود. چند هفته ای بود که او ر از جلوی چشم من دور کرده بودند و من نمی دانستم او را به کدام یک از اطاقهای طبقه ی بالا برده بودند. به م گفتند در قسمت بیمارستان آن عمارت که بیماران تیفوسی تبدار را نگهداری می کنند نیست چون بیماری او سل است نه تیفوس؛ و من چون از سل اطلاع نداشتم تصور می کردم سل بیماری کم اهمیتی است که گذشت زمان و مراقبت قطعاً آن را تسکین می دهد.
چیزی که تصور مرا تأیید می کرد این واقعیت بود که در یکی دو بعدازظهر آفتابی خیلی گرم دوشیزه تمپل او را پایین آورد؛ اما در این یکی دو دفعه به من اجازه داده نشد بروم و با او حرف بزنم. فقط توانستم او را از پنجره ی تالار درس ببینم و آن هم نه به طور واضح چون تمام بدن او را پوشانده بودند، و او در فاصله ی دوری از من در ایوان نشسته بود.
یک روز غروب، در اوایل ماه ژوئن، اقامتم در جنگل با مری ان خیلی طول کشیده بود. ما، طبق معمول، از یک دیگر جدا شده و مسافت زیادی بی هدف طی کرده بودیم. آنقدر دور شده بودیم که راه خود را گم کردیم و مجبور شدیم از زن و مردی که در آنجا در یک کلبه ی دور افتاده زندگی می کردند راه را بپرسیم. این زن و مرد یک گله خوک نیمه وحشی را با استفاده از میوه های جنگلی پرورش می دادند. وقتی برگشتیم ماه طلوع کرده بود. یک یابو، که می دانستم متعلق به پزشک جراح است، جلوی در باغ بود. مری ان گفت گمان می کنم که یک نفر باید بیماریش خیلی شدید شده باشد چون در این موقع شب سراغ آقای بیتس فرستاده شده. او وارد عمارت شد اما من چند دقیقه ای عقب تر از او رفتم تا چند ریشه ی گیاه را که از جنگل کنده بودم در باغچه ای بکارم چون می ترسیدم اگر تا صبح بمانند پژمرده بشوند. بعد از تمام شدن آن کار، باز هم کمی بیشتر آنجا ماندم: گلها در موقع شبنم زدن چه بوی خوشی داشتند! چه شب دلپذیری بود، چقدر آرام و چقدر گرم و مطبوع! افق غروب که هنوز برافروخته بود برای فردا روز نسبتاً خوب دیگری را نوید می داد. ماه با چه شکوهی از شرقِ گران سر می دمید! من داشتم همه ی اینها را، آنطور که از یک کودک برمی آید، مشاهده می کردم و لذت می بردم که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد که پیش از آن هیچگاه خطور نکرده بود:
«چقدر غم انگیزست که در چنین موقعی آدم روی تخت بیماری خوابیده و در خطر مرگ باشد! این دنیا دلپذیرست _ فراخوانده شدن از آن و اجبار به رفتن به جایی که انسان نمی داند کجاست تلخ و ناگوار خواهد بود.»
بعد ذهن من برای اولین بار با تقلای شدید در خود به کاوش پرداخت تا بداند که راجع به بهشت و جهنم چه معلوماتی به آن داخل شده؛ و برای اولین بار خود را از این کار عاجز یافت. برای اولین بار به منظور یافتن پاسخ به عقب، به جلو و هر طرف، نگاه کرد. در پیرامون خود از هر سو گردابی بی انتها مشاهده کرد. نقطه ای که در آن قرار داشت _ یعنی زمان حال _ را حس کرد. چیزهای دیگر مثل ابر بی شکل و ژرفای تهی بودند: از تصور سقوط و فرو رفتن در چنان گردابی به لرزه افتاد. در اثناء تأمل درباره ی این تصور جدید شنیدم که در جلو باز شد. آقای بیتس، که پرستاری او را همراهی می کرد، بیرون آمد. بعد، پرستار او را تا نزدیک اسبش بدرقه کرد. آن مرد سوار شد و آنجا را ترک گفت. پرستار می خواست در را ببندد اما من به طرفش دویدم و پرسیدم: «حال هلن برنز چطورست؟»
جواب داد: «خیلی بد.»
_ «آقای بیتس آمده بود او را معاینه کند؟»
_«بله.»
_ «درباره ی او چه می گوید؟»
_ «می گوید زیاد اینجا نخواهد ماند.»
این کلمات، که دیروز هم به گوشم خورده بود، فقط می توانست یک معنی داشته باشد و آن این بود که می خواهند او را به خانه اش، به نورثمبرلند، بفرستند. قاعدتاً نمی بایست شک کنم و از آن کلمات اینطور بفهمم که او دارد می میرد. اما واقعیت این بود که فوراً متوجه شدم و آشکارا فهمیدم که هان برنز آخرین روزهای عمر خود را در این دنیا می گذراند. او را به عالم ارواح خواهند برد (اگر چنین عالمی اصولاً وجود داشته باشد). از وحشت یکه خوردم، بعد حمله ی یک غم نیرومند، و پس از آن هم میل _ نیاز _ برای دیدن او. پرسیدم: «در کدام اطاق خوابیده؟»
پرستار گفت:«در اطاق دوشیزه تمپل است.»
_ «اجازه می دهید بروم بالا با او صحبت کنم؟»
_ «اوه، نه، بچه جان! کار درستی نیست؛ و حالا وقت آن است که بیایی تو. اگر موقع شبنم زدن بیرون باشی تیفوس می گیری.»
پرستار در جلو را بست. من از در کناری که به تالار درس منتهی می شد داخل شدم. درست به موقع رسیدم. ساعت نه بود، و دوشیزه میلر بچه ها را صدا می زد که به رختخوابشان بروند.
تقریباً دو ساعت بعد، شاید نزدیک یازده، بود که من آهسته از رختخوابم بیرون آمدم. تا آن ساعت خوابم نرفته بود؛ و از سکوت کامل خوابگاه متوجه شده بودم که همقطارانم به خوای عمیقی فرو رفته اند. نیمتنه ام را روی لباس خوابم پوشیدم. بدون کفش و آهسته از قسمت خوابگاه بیرون خزیدم و به قصد اطاق دوشیزه تمپل به راه افتادم. درست در آن طرف عمارت بود، اما من راه را بلد بودم. نور ماه در آسمان بی ابر تابستانی، که از یکی دو پنجره ی راهرو به داخل می تابید، به من کمک کرد تا به راحتی آن را پیدا کنم. بوی کفور و سرکه ی سوخته به من هشدار داد که به اطاق بیماران تبدار نزدیک شده ام. به سرعت از جلوی در آن عبور کردم چون بیم داشتم مبادا پرستار که تمام شب را بیدار بود صدای حرکت مرا بشنود. می ترسیدم. در آنجا پی به حضور من ببرند و مرا برگردانند؛ اما من بایست هلن را می دیدم _ بایست پیش از مردنش او را در آغوش می گرفتم _ بایست آخرین بوسه را از او برمی داشتم و آخرین کلمات را با او رد و بدل می کردم.
بعد از آن که از یک پلکان پایین رفتم، از قسمتی از عمارت که در زیر ساختمان واقع شده بود عبور کردم، و موفق شدم دو در را بی سر و صدا باز کنم و ببندم، به یک رشته پلکان دیگر رسیدم. از آن بالا رفتم. حالا دیگر اطاق دوشیزه تمپل درست در مقابلم بود. از سوراخ کلید و از زیر در متوجه شدم که چراغی در آن اطاق می سوزد. سکوت عمیقی بر اطراف سایه انداخته بود. وقتی نزدیک تر رفتم دیدم در تا اندازه ای باز است. شاید منظور این بود که بگذارند مقداری هوای تازه به محل دم گرفته و خفه ی بیمار وارد شود. من، گریزان از تردید و سرشار از انگیزه های بیصبرانه ـ در حالی که روح و حواسم از رنجی سینه سوز در تلاطم بودند _ تردید را کنار گذاشتم، در را باز کردم و داخل اطاق شدم. همه جای اطاق را از نظر گذراندم. نگاهم دنبال هلن می گشت و می ترسید به جای هلن با مرده ی او روبرو شود.
نزدیک تختخواب دوشیزه تمپل تختخواب کوچکی قرار داشت که با پرده های اطرافش نیمه پوشیده بود. خطوط شاخص بدن یک انسان را زیر روانداز دیدم و صورت او هم زیر آن پنهان بود. پرستاری که در باغ با او حرف زده بودم روی یک صندلی راحتی نشسته و خواب بود. شمع فتیله نچیده ای با نور کم روی میز می سوخت. دوشیزه تمپل در آن اطاق دیده نمی شد. به طوری که بعدها فهمیدم او را به اطاق بیماران تبدار به بالین یک مریض هذیانی خواسته بودند. جلوتر رفتم. بعد، در کنار تختخواب کوچک مکث کردم. دستم روی پرده بود اما ترجیح دادم پیش از آن که آن را کنار بزنم، صحبت کنم. اما هنوز بیمناک بودم که مبادا با یک جسد رو به رو شوم.
ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت دوازدهم