سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت چهل و یکم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می توانید هر شب در این ساعت با داستان‌های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه « جین ایر» را دنبال نمایید.

لینک قسمت قبل

وارد مغازه شدم. زنی آنجا بود. با مشاهده ی لباس نسبتاً مرتب من تصور کرد بانوی متشخصی هستم. پیش آمد و پرسید: «چه فرمایشی دارید؟» احساس شرمندگی کردم. زبانم برنمی گشت تمایل قلبی خود را اظهار کنم. جرأت نکردم دستکشهای نیمه مستعمل و دستمال چروک خورده ام را عرضه کنم. علاوه بر این، حس می کردم این کار بیفایده خواهد بود. فقط اجازه خواستم که چون خسته ام چند لحظه ای آنجا بنشینم. او، که فهمید برخلاف انتظارش مشتری نیستم، با اکراه درخواستم را پذیرفت و به یک صندلی که در آنجا بود اشاره کرد. خود را روی آن انداختم. نزدیک بود به گریه بیفتم اما چون می دانستم که این اظهار اندوه من چقدر بیموقع است جلوی اشکهای خود را گرفتم. کمی بعد پرسیدم: «آیا در این دهکده خیاطی زنانه دارید؟»
_ «بله، دو سه تا هست، و دوزنده هم به اندازه ی کافی دارند.»
به فکر فرو رفتم. حالا بایست یکراست به سراغ اصل مطلب می رفتم. احتیاج را با تمام وجود خود حس می کردم. وضع کسی را داشتم که راه به جایی نمی برد، نه دوستی دارد و نه یک شاهی پول. باید کاری کنم. چه کاری؟ باید دنبال جایی بگردم. کجا؟
_ «آیا در این حوالی جایی را سراغ دارید که به خدمتکار احتیاج داشته باشند؟»
_ «نه، اطلاعی ندارم.»
_ «در اینجا حرفه ی عمده ی مردم چیست؟ اغلب مردم اینجا به چه کاری اشتغال دارند؟»
_ «بعضی در مزرعه کار می کنند، عده ی زیادی در کارخانه ی سوزن سازی آقای الیور و عده ی دیگر در ریخته گری مشغول اند.»
_ «آیا آقای الیور زن هم استخدام می کند؟»
_ «خیر، کار او مردانه است.»
_ «زنها چه کارهایی انجام می دهند؟»
جواب داد: «نمی دونم. هر کدوم یه کاری می کنند دیگه. ولگردها هر کاری بتونن می کنن.»
ظاهراً از سؤالهای من خسته شده بود و، در واقع، من چه حقی داشتم که با سؤالهایم او را خسته کنم؟ یکی دو نفر از همسایه ها وارد مغازه شدند. معلوم بود به صندلی من احتیاج هست. خداحافظی کردم و بیرون آمدم.
همچنان که از خیابان می گذشتم تمام خانه های اطراف راست و چپ را از نظر گذرانیدم اما نمی توانستم هیچ بهانه یا انگیزه ای پیدا کنم که وارد یکی از آنها شوم. تا یکی دو ساعت در آن دهکده به هر طرف پرسه می زدم. گاهی کمی دور می شدم و دوباره به همانجا برمی گشتم. در این موقع، در حالی که خیلی خسته و فرسوده بودم و نیاز به غذا سخت عذابم می داد به کوچه ای رسیدم و زیر یک پرچین که در آنجا بود نشستم. با این حال، بعد از چند دقیقه دوباره روی پای خود برخاستم و دوباره به جست و جو پرداختم تا منبع درآمدی یا دست کم شخصی که اطلاعاتی به من بدهد پیدا کنم. در بالای کوچه، خانه ی کوچک زیبایی دیده می شد که باغچه ی بسیار تمیز و پر گل و شکوفه ای در جلویش بود. کنار آن ایستادم. چه کاری در آنجا داشتم تا به آن در سفید یا کوبه ی براق آن نزدیک شوم؟ ساکنان آن اقامتگاه از چه جهت ممکن بود علاقه داشته باشند به من کمک کنند؟ با این حال، نزدیک رفتم و در زدم. زن جوانی که قیافه ی مهربان و لباس پاکیزه ای داشت در را باز کرد. با صدایی که فقط از یک جسم ناتوان و روح ناامید می توان انتظار داشت _ صدایی مثل صدای یک آدم درمانده ی بینوا سخت کوتاه، لرزان و لکنت آمیز _ پرسیدم که آیا در آن خانه به خدمتکار احتیاج دارند.
گفت: «نه، در اینجا ما خدمتکار نگه نمی داریم.»
_ «آیا ممکن است بگویید کجا می توانم کاری پیدا کنم، هر نوع کاری که باشد؟» و افزودم: «من یک غریبه ام و هیچ آشنایی در این محل ندارم. جویای کار هستم؛ مهم نیست چه کاری باشد.»
اما توجه به وضع من یا پیدا کردن محلی برای اقامتم به او ارتباطی نداشت. علاوه بر این، قیافه، وضع ظاهر و حرفهایم در نظر او قاعدتاً خیلی مشکوک آمده بود چون سرش را تکان داد و گفت: «متأسفم که در این باره اطلاعی ندارم که به شما بدهم.» در سفید بسته شد، کاملاً آهسته و با ملایمت، اما به روی من بسته شد و من بیرون ماندم. اگر آن زن جوان کمی بیشتر آن را باز گذاشته بود یقیناً درخواست می کردم یک تکه نان به من بدهد چون در این موقع از گرسنگی نمی توانستم روی پای خود بایستم. دیگر طاقت نداشتم به آن دهکده ی پست و بیرحم، که امکان هیچگونه کمکی در آنجا مشهود نبود، برگردم. بیشتر میل داشتم به بیشه ای که در آن نزدیکی دیده بودم بروم چون سایه ی تیره ی آن پناهگاه مطلوبی بود که مرا به خود می خواند اما آنقدر حالم بد بود، آنقدر ضعیف بودم و نیازهای طبیعی آنقدر وجودم را به تحیلی برده بود که از روی غریزه در اطراف جاهایی پرسه می زدم که امیدوار بودم غذایی به دست بیاورم. مادام که لاشخوار، یعنی گرسنگی، منقار و چنگالهای خود را در درون من فرو می کرد و مرا آزار می داد دیگر تنهایی، سکوت و آرامش برای من ارزشی نداشت.
به خانه ها نزدیک می شدم، از آنها دور می شدم، دوباره به طرف آنها برمی گشتم و دوباره پرسه زدن را از سر می گرفتم. در این سرگردانی و رفت و آمدها وجدانم پیوسته به من می گفت: «تو مجاز نیستی طلب کنی؛ هیچ حقی نداری از این غربت و تنهایی خود انتظار نفعی داشته باشی. در این حال، خیلی از ظهر می گذشت و من همچنان مثل یک سگ گمشده، سرگردان و گرسنه بودم. وقتی از یک مزرعه می گذشتم منار مخروطی کلیسایی را در مقابل خود دیدم. به طرف آن شتافتم. نزدیک حیاط کلیسا و در وسط یک باغچه، خانه ی خوش ساخت و در عین حال کوچکی دیدم که شکی نداشتم خانه ی کشیش بخش است. یادم آمد وقتی غریبه ای به محلی می رسد که دوست و آشنایی در آنجا ندارد و دنبال کار می گردد گاهی نزد کشیش می رود و از او می خواهد به جایی معرفیش کند یا کمکی به او بدهد. وظیفه ی کشیش این است که به استمدادکنندگان، کمک _ یا دست کم راهنمایی و توصیه _ کند. به نظرم رسید مثل این که حق دارم از اینجا راهنمایی بخواهم. بنابراین، در عین تجدید شهامت و به کار گرفتن بقایای اندک نیرویی که داشتم به پیشروی خود ادامه دادم. به آن خانه رسیدم، و در آشپزخانه را کوبیدم. پیرزنی آن را گشود. پرسیدم: «آیا اینجا منزل کشیش بخش است؟»
_ «بله.»
_ «کشیش در خانه هست؟»
_ «نه.»
_ «آیا زود مراجعت خواهد کرد؟»
_ «نه، از محل بیرون رفته.»
_ «آنجا که رفته خیلی دورست؟»
_ «نه خیلی دور؛ تقریباً سه مایل با اینجا فاصله دارد. به او خبر دادند که پدرش ناگهان فوت کرده. کشیش الان در مارش اند [Marsh End] است و احتمالاً دو هفته آینده را در آنجا خواهد ماند.»
_ «آیا کدبانو در خانه است؟»
_ «نه غیر از من کسی در خانه نیست، و مدیره این خانه هم خودم هستم.» خواننده {عزیز}، من به روی او ندیدم که برای برآوردن نیازی که داشت مرا از پای می انداخت از او کمک بگیرم؛ هنوز نمی توانستم گدایی کنم. بار دیگر افتان و خیزان به راه افتادم.
بار دیگر دستمالم را باز کردم _ بار دیگر به فکر قرصهای نان آن مغازه ی کوچک افتادم. آه، فقط یک تکه نان خشک! فقط یک لقمه تا احساس گرسنگی شدید خود را تسکین دهم! دوباره به طور غیرارادی به طرف دهکده برگشتم. دوباره آن مغازه را پیدا کردم و داخل شدم. با آن که علاوه بر آن زن اشخاص دیگری هم آنجا بودند به خود جرأت داده پرسیدم: «آیا در مقابل این دستمال یک قرص نان به من می دهید؟»
با سوءظن آشکاری به من نگاه کرد و گفت: «نه، من هیچوقت جنس خودم را به این صورت نمی فروشم.»
ناامیدانه از او خواستم نصف قرص نان بدهد اما باز امتناع کرده گفت: «از کجا بدانم که دستمال مال خود توست؟»
_ «آیا دستکشهایم را نمی خواهید؟»
_ «نه! به چه درد من می خورد؟»
شرح این جزئیات چندان خوشایند نیست، خواننده ی عزیز. بعضی از مردم می گویند یادآوری ماجراهای تلخ گذشته لذت بخش است، اما امروز من یادآوری ماجراهایی که به آنها اشاره می شود را به آسانی نمی توانم تحمل کنم چون خواری روحی و رنجهای جسمی مرا به یادم می آورد، و این خاطرات آنقدر غم انگیزند که واقعاً از روی علاقه آنها را شرح نمی دهم. هیچیک از کسانی که مرا از خود راندند سرزنش نکردم. گمان می کردم اینها چیزهایی هستند که باید انتظار داشته باشم، و اجتناب ناپذیرند. گدای معمولی اغلب مورد سوءظن قرار می گیرد، و یک گدای خوش لباس نیز لاجرم چنین است. مسلماً آنچه گدایی می کردم شغل بود اما پیدا کردن شغلی برای من به دیگران چه ارتباطی داشت؟ حداقل به کسانی ارتباط نداشت که در آن موقع اولین باری بود که مرا می دیدند و چیزی راجع به اخلاق و شخصیت من نمی دانستند. و اما آن زنی که دستمال مرا در مقابل نان نپذیرفت البته در صورتی که برای او مسلم بود که پیشنهاد من برای او شوم است یا چنین معامله ای به سودش نیست حق با او بود. اکنون بقیه ی ماجرا را به اختصار شرح می دهم چون ذکر تمام جزئیات مرا خسته و آزرده می کند.
کمی قبل از تاریک شدن هوا گذارم به یک خانه ی دهقانی افتاد. کشاورز صاحب خانه در جلوی در خانه که باز بود نشسته شام خود را که نان و پنیر بود صرف می کرد.
آنجا ایستادم و گفتم: «خواهش می کنم کمی نان به من بدهید چون خیلی گرسنه هستم.» با تعجب نگاهی به من انداخت و بدون این که جوابی بدهد تکه ی بزرگی از قرص نانش کند و به من داد. به گمانم تصور نمی کرد که من گدا باشم بلکه زن عجیب و غریبی هستم که میل دارم به خصوص از نان قهوه ای او بخورم. به محض این که از دیدرسِ خانه اش دور شدم نشستم و آن را خوردم.
نمی توانستم امیدوار باشم که پناهگاهی زیر یک سقف پیدا کنم بنابراین در درختستانی که قبلاً اشاره کردم به جست و جو پرداختم. اما آن شب برایم شب بسیار بدی بود؛ اصلاً آرام نمی گرفتم، زمین نمناک بود و هوا سرد. علاوه بر این، چندبار اشخاص مزاحمی از کنارم رد شدند و من مجبور بودم هر بار جایم را تغییر دهم. احساس ایمنی و آرامش از وجود من رخت بربسته بود. نزدیکیهای صبح باران شروع شده بود و آن روز یکسره باران می بارید. خواننده ی {محترم}، از من نخواه درباره ی آن روز شرح مفصلی بدهم. مثل قبل همچنان دنبال کار می گشتم، و مثل قبل همچنان جواب رد می شنیدم. از گرسنگی داشتم هلاک می شدم، اما یک بار دیگر چیزی برای خوردن پیدا کردم: جلوی در یک کلبه دیدم دختر کوچکی می خواهد شوربای سرد شده ای را توی تغار غذای خوکها بریزد. پرسیدم: «آن غذا را به من می دهی؟»
دختر نگاه خیره ای به من انداخت، بعد فریاد کشید: «مادر! یک زن اینجاست و از من می خواهد شوربا را به او بدهم.»
صدایی از داخل خانه جواب داد: «خوب، دختر جون، اگه گداس بهش بده. خوکه اونو نمی خواد.»
دختر آن غذای خشک شده ی کپک زده را توی دست من ریخت، و من آن را حریصانه بلعیدم.
همچنان که آن روز بارانی به پایان خود نزدیک می شد در یک راه مال روی متروک که یکی دو ساعت بود در آن حرکت می کردم، ایستادم.
با خود گفتم: «نیرویم تماماً دارد رو به تحلیل می رود. حس می کنم نمی توانم جلوتر بروم. آیا امشب هم سرگردان و بی پناهگاه خواهم بود؟ و در حالی که اینطور باران می بارد باید روی این زمین خیس و سرد بمیرم! می ترسم چاره ی دیگری جز این نداشته باشم. چه کسی مرا پناه خواهد داد؟ با این احساس گرسنگی، ضعف، سرما و این احساس تنهایی و این قطع کامل امید، ادامه ی زندگی برایم بسیار وحشتناک خواهد بود. با این حال، احتمال دارد که دچار چنین وضعی شوم و پیش از فرا رسیدن صبح بمیرم. چرا نمی توانم خود را با فکر احتمال مرگ سازگار کنم؟ چرا تلاش می کنم زندگی بی ارزشی را حفظ کنم؟ علتش این است که می دانم، یا یقین دارم، آقای راچستر هنوز زنده است و بنابراین مردن در اثر سرما و نیاز به خوراک و پناهگاه سرنوشتی است که طبیعت من نمی تواند با میل به آن تسلیم شود. آه، ای خداوند، کمی بیشتر مرا زنده نگهدار! کمک کن، هدایتم کن!
چشمان نمناکم در برابر آن چشم انداز تیره و مه آلود به هر طرف می گشت. متوجه شدم که پرسه زنان از دهکده دور شده ام و دیگر اصلاً آن را نمی بینم. حتی مزارع اطراف هم دیده نمی شد. یک بار دیگر پش از عبور از چهار راهها و جاده های فرعی به قطعه زمین خلنگزار رسیده بودم، و حالا فقط چند مزرعه که، مثل خود خلنگزار، متروک و بیحاصل بودند و به آنها خیلی کم توجه شده بود میان من و آن تپه ی تیره رنگ قرار داشتند.
با خود گفتم: «خوب، اگر بنا باشد بمیرم ترجیح می دهم کنار آن تپه ی دور دست دنیا را وداع بگویم تا این که در یک خیابان یا جاده ی پرعبور و مرور. و خیلی بهتر می دانم که _ مثلاً اگر کلاغ سیاهی در این نواحی زندگی می کند _ من در کنار آن تپه جسدم طعمه ی کلاغها و کلاغ سیاهها شود تا این که آن را در تابوت مخصوص گداخانه محبوس کنند و در قبرستان گدایان به خاک بسپارند.
پس راه آن تپه را در پیش گرفتم. به آنجا رسیدم. حالا مانده بود چاله ای پیدا کنم و در آن دراز بکشم و دست کم حس کنم از انظار مخفی هستم هر چند ممکن است جایم امن نباشد. محلی که در نظر گرفته بودم کاملاً مسطح به نظر می رسید. از رنگهای متنوع خبری نبود جز رنگ سبز در نقاطی که نی و خزه در مردابها به حد وفور روییده بودند و رنگ تیره در نقاطی که روی خاک خشک فقط خاربن دیده می شد. البته فقط قادر به تشخیص تفاوت رنگها بودم و چون هوا رو به تاریکی می رفت آنها را صرفاً به صورت تغییرات سایه و روشن می دیدم؛ با نزدیک شدن زوال روز رنگها هم دیگر به زحمت قابل تشخیص بودند.
چشمانم همچنان روی آن برآمدگی تیره، در طول حاشیه ی خلنگزار، که در میان خشک ترین و بایرترین ماظر روستایی محو می شد، حرکت می کرد که در این موقع نور ضعیفی در دور دست از میان باتلاقها و برآمدگیها، با درخشش ناگهانی خود توجهم را جلب کرد. اولین چیزی که از دیدن آن نور به فکرم رسید این بود که: «روشنایی کاذب است» [ignis faruus] و انتظار داشتم که خیلی زود ناپدید شود. با این حال روشنایی درخشش آن ادامه داشت. کاملاً ثابت بود، نه عقب می رفت نه پیش می آمد. با تعجب با خود گفتم: «پس لابد یک آتش بازی است که تازه شروع شده؟» دقت کردم ببینم آیا بیشتر می شود اما نه، همانطور که کم نمی شد زیاد هم نمی شد. بنابراین از روی حدس گفتم: «ممکن است شمعی باشد که در یک خانه روشن شده. اما اگر اینطور هم باشد هرگز نمی توانم به آن برسم. خیلی با من فاصله دارد وانگهی اگر در یک قدمی من هم بود چه فایده ای می توانست برایم داشته باشد؟ می توانستم در بزنم اما مطمئن هستم به محض باز شدن، دوباره به رویم بسته می شد.»
در همانجا که ایستاده بودم دراز کشیدم و صورت خود را روی زمین گذاشتم. لحظه ای بیحرکت ماندم. باد شبانگاهی در بالای سرم و بالای تپه می وزید، و در دور دست، دیگر صدای ناله اش شنیده نمی شد. باران شدیدی شروع شد مرا به حال آورد اما خیس شدم. اگر فقط می توانستم در اثر انجماد آرام _ یعنی کرختی مهربان مرگ _ خشک شوم امکان داشت لحظه ی حمله ی نهایی را حس نکنم اما جسمم که هنوز حیات داشت از سرما می لرزید، پس زود از جا برخاستم.
نور همانجا بود. در میان باران به طور ضعیف، اما ثابتی، می درخشید. دوباره کوشیدم راه بروم. با پاها و دستهای خسته و بیرمق، خود را به سوی آن می کشاندم. آن نور به طور اریب مرا روی تپه راهنمایی می کرد. از میان یک باتلاق، که در زمستان غیرقابل عبور و حتی حالا در غایت شدتِ گرمای تابستان پر گل و شل و لغزنده بود، عبور کردم. در اینجا دو بار افتادم اما مثل بیشتر وقتها برخاستم و نیروی تازه به خود دادم. این روشنایی، آخرین امید من بود؛ بایست به آن می رسیدم.
بعد از عبور از باتلاق، در روی خلنگزار باریکه ی سفید رنگی مشاهده کردم. به آن نزدیک شدم؛ جاده یا ردّ پا بود، و مستقیماً به آن منشأ آن نور منتهی می شد که حالا از روی تپه ی کوچکی در میان انبوهی از درختانِ _ ظاهراً کاج _ می درخشید (نوع درختها را در پرتو آن نور ضعیف از روی شکل آنها و شاخ و برگشان تشخیص دادم). همچنان که نزدیک می شدم ستاره ام ناپدید می شد؛ ظاهراً مانعی میان من و آن روشنایی حائل شده بود. دستم را دراز کردم تا در آن ظلمت متراکم جلو را لمس کنم. سنگهای ناهموار یک دیوار کوتاه را تشخیص دادم _ در بالای آن چیزی مثل محجر و در داخل آن پرچین بلند و خارداری حس کردم. همچنان کورمال کورمال در تاریکی پیش می رفتم. این دفعه شیئ تقریباً سفیدی در مقابل خود حس کردم؛ در بود، یک در کوچک. وقتی به آن دست زدم روی لولایش چرخید و باز شد. در هر طرف آن یک درختچه ی تیره _ شاید راج یا سرخ دار _ قرار داشت.
پس از عبور از دروازه و گذشتن از آن دو درختچه، نمای کلی یک خانه در نظرم ظاهر شد: تاریک، کم ارتفاع و نسبتاً دراز، اما آن نور راهنما حالا در هیچ جا به چشم نمی خورد. همه جا تاریک بود. آیا ساکنان خانه خوابیده یا در حال استراحت بودند؟ ترسیدم که مبادا اینطور باشد. وقتی دنبال در می گشتم کمی منحرف شدم: آن نور ضعیف بار دیگر از شیشه های لوزی شکل یک پنجره ی مشبک بسیار کوچک ظاهر شد. این پنجره در ارتفاع یک فوتی زمین بود، و در اثر رویش پیچک یا گیاه خزنده ی دیگری در اطرافش باز هم کوچکتر به نظر می رسید چون برگهای این گیاه روی آن قسمت از دیوار خانه که این پنجره در آن تعبیه شده بود را کاملاً پوشانده بودند. جلوی پنجره طوری مشبک و باریک بود که نصب پرده با پشت دری غیر لازم به نظر می رسید. وقتی به پایین خم شدم و شاخ و برگهای پشت آن را کنار زدم توانستم تمام آنچه را آن سو.ی پنجره بود به وضوح ببینم: اطاق پاکیزه ای دیدم که کف آن سنگفرش بود و آن را کاملاً صیقل داده بودند. علاوه بر این، یک میز کشودار از جنس چوب گردو در آن اطاق گذاشته بودند که چند بشقاب مفرغی به طور مرتب روی آن چیده شده بود، و این بشقابها شعله ی سرخ رنگ یک بخاری را که در آن زغال سنگ نارس می سوخت، منعکس می کردند، و همینطور یک ساعت دیواری، یک میز بزرگ سفید و چند صندلی در آن اطاق دیده می شد. شمعی که پرتو آن راهنمای من به این خانه شده بود روی میز می سوخت، و زن سالمندی با قیافه ی تا اندازه ای خشن و به حد وسواس آمیزی تمیز _ به همان تمیزی اشیاء اطراف خود _ نشسته بود جوراب می بافت.
آن اشیاء را به سرعت از نظر گذراندم چون چیز فوق العاده ای در آنها نبود. آنچه توجهم را بیشتر جلب کرد اشخاصی بود که نزدیک بخاری و در پناه آرامش و گرمای مطبوع آن ساکت نشسته بودند: دو زن جوان خوش ترکیب و موقر _ و از هر جهت متشخص _ یکی روی صندلی گهواره ای و دومی روی چهارپایه ای کوتاه نشسته بود. هر دوی آنها سراپا لباس عزایی از جنس کرپ دوشین و نوعی پارچه ی پشم و ابریشم مشکی به تن داشتند، و این لباس تیره صورت و گردن زیبای آنها را به نحو جالبی جلوه گر می ساخت. سگ نگهبان پیر تنومندی سر بزرگش را روی زانوی یکی از آن دو گذاشته، و گربه ی سیاهی هم در دامن آن دیگری آرمیده بود.
این آشپزخانه ی محقر نسبت به اشخاصی که در آن نشسته بودند عجیب به نظر می رسید! اینها چه کسانی بودند؟ امکان نداشت که دختران شخص سالمند پشت میز باشند چون ظاهر این شخصِ اخیر نشان می داد که یک روستایی است و حال آن ظاهر متین و ظریف آن دو نفر حاکی از این بود که افراد تحصیلکرده ای هستند. من در هیچ جا چهره هایی مثل چهره ی اینها ندیده بودم، و با این حال حس می کردم با هر کدام از آن چهره ها آشنا هستم. نمی توانم بگویم زیبا بودند چون به قدری پریده رنگ و غمزده به نظر می رسیدند که این صفت را نمی توانستم برای آنها به کار ببرم. چون هر کدام از آن دو روی یک کتاب خم شده بود تقریباً خیلی متفکر به نظر می آمدند. در روی میز کوچکی که میان آنها بود یک شمع دیگر و دو جلد کتاب دیده می شدند. این دو کتاب در مقایسه با کتابهای کوچکتری که در دست داشتند بزرگ به نظر می رسیدند. آن دو خانم مثل اشخاصی بودند که در موقع ترجمه از واژه نامه کمک می گیرند. این صحنه به قدری ساکت بود که گفتی تمام آن اشخاص سایه اند و اطاقی که بخاری در آن می سوخت یک تصویرست. چنان سکوتی حکمفرما بود که می توانستم صدای افتادن اخگرهای آتش بخاری و صدای تیک تاک ساعت دیواری واقع در گوشه ی تاریک اتاق را بشنوم، و حتی تصور کردم که می توانم صدای مخصوص سوزنهای بافندگی را تشخیص دهم. بنابراین وقتی سرانجام صدایی آن سکوت عجیب را شکست به آسانی توانستم حرفهای گوینده را بشنوم.
یکی از آن دو نفر ه کتاب می خواندند و سخت مجذوب کار خود بودند، گفت: «گوش بده، دیانا، فرانتس و دانیل پیر در موقع شب پیش هم هستند، و فرانتس دارد رؤیایی را که باعث شده او با وحشت از خواب بیدار شود، نقل می کند. گوش کن؟» و بعد با صدای آهسته چیزی را خواند که حتی یک کلمه از آن برایم مفهوم نبود چون با آن زبان آشنا نبودم _ نه فرانسه بود نه لاتین. نتوانستم تشخیص دهم که یونانی است یا آلمانی.
وقتی نقل قول را به پایان رساند گفت: «طرز بیانش محکم است؛ از آن خوشم می آید.» دختر دیگر، که برای شنیدن آنچه خواهرش می خواند سر خود را بلند کرده بود، در حالی که به آتش خیره شده بود یک سطر از مطلب خوانده شده را تکرار کرد. البته بعدها هم با کتاب و هم با آن زبان آشنا شدم بنابراین در اینجا فقط آن سطر را نقل می کنم هرچند وقتی بار اول آن را شنیدم برایم مثل کوبیدن چیزی روی یک صفحه ی برنجین بود و هیچ معنایی نداشت.
"Da trat hervor Einer anzusehen wie die Stern Nacht"
[در اینجا یکنفر ظاهر می شود مثل ستاره در شب.]
«خوب! خوب! در آنجا تو با یک سر اسقف عبوس و پرقدرت که هیکل برازنده ای دارد رو به رو هستی. این سطر ارزش آن را دارد که صد صفحه نثر زیبا و مطنطن درباره اش نوشته شود.
از این قسمت هم خوشم می آید.»
"Ich wage die Gedanken in der Schale meines Zornes und die werke mit dem Gewichte meines Grimms"
دوباره هر دو ساکت شدند.
پیرزن در حالی که سر خود را از روی بافتنی اش برداشته بود و به آنها نگاه می کرد پرسید: «آیا هیچ کشوری در دنیا هس که مردمش اینجوری حرف بزنن؟»
_ «بله، هنا، یک کشور هست خیلی بزرگتر از انگلستان که مردمش به هیچ زبان دیگری غیر از این زبان حرف نمی زنند.»
_ «اما من اصلاً نمی فهمم چطور حرف همدیگه حالیشون می شه، اگه هر کدوم از شما اونجا برین لابد می تونین حرفای اونا رو بفهمین؟»
_ «شاید بتوانیم بعضی از حرفهاشان را بفهمیم اما نه همه ی آنها را چون ما آنطور که تو تصور می کنی باهوش نیستیم، هنا. ما آلمانی حرف نمی زنیم و بدون کمک کتاب لغت نمی توانیم آلمانی بخوانیم.»
_ «پس چه فایده ای برای شما داره؟»
_ «هدف ما این است که یک وقتی آن را _ یا دست کم، به اصطلاح، اصول آن را _ درس بدهیم تا این که بیشتر از حالا پول گیرمان بیاید.»
_ «خدا کنه. اما حالا دیگه درس خوندنو کنار بزارین؛ امشب حسابی کار کردین.»
_ «مثل این که خیلی کار کردیم، یا دست کم من خسته ام. تو چطور، مری؟»
_ «از خستگی دارم می افتم. به هر حال، یاد گرفتن زبان آن هم بدون معلم و فقط با کمک گرفتن از واژه نامه کار طاقت فرسایی است.»_ «درست است، مخصوصاً زبلن پیچیده و در عین حال فاخری مثل آلمانی. نمی دانم سینت جان [St. John] کی به خانه می آید.»
_ «مسلماً حالا زیاد تأخیر نخواهد کرد.» و در حالی که به ساعت طلای کوچکی که از زیر کمربندش درآورده بود نگاه می کرد گفت: «باران خیلی تند می بارد. هنا، ممکن است لطفاً به بخاری اطاق نشیمن سری بزنی؟»
آن زن برخاست. دری را باز کرد و من از میان آن چشمم به راهروی تاریکی افتاد. چند لحظه بعد صدای به هم زدن آتش بخاری در آن اطاق داخلی را شنیدم. هنا زود برگشت.
گفت: «آه، بچه ها؟ حالا خیلی برام سخته به اون اطاق برم. وقتی می بینم توی اون اطاق ساکت صندلی خالی رو به گوشه ای تکیه دادن دلم می گیره.»
اشکهای خود را با پیشبندش پاک کرد. آن دو دختر، که قبلاً قیافه شان درهم بود، در این موقع غمگین به نظر می رسیدند.
هنا ادامه داد: «اما او در جای بهتریه: نباس بخواهیم دوباره به اینجا برگرده. و از این گذشته، هر کسی آرزو می کنه مرگش مثل او آرام باشه.»
یکی از خانمها پرسید: «تو می گویی اصلاً اسمی از ما نیاورد؟»
_ «مرگ امانش نداد؛ پدرتان در ظرف یک دقیقه تموم کرد. روز قبلش کمی مریض بود اما طوری نبود که کسی اون مریضی رو علامت مرگش بدونه، و وقتی آقای سینت جان از او پرسید که آیا میل داره یه نفرو دنبال شما بفرسته با لبخند ضعیفی اونو نگاه کرد. روز بعد، یعنی دو هفته ی پیش، گفت که سرش کمی سنگین شده. اونوقت رفت خوابید و دیگه بیدار نشد. وقتی برادرتون رفت توی اطاق به اون سر بزنه تقریباً تموم کرده بود. بله، فرزندم؟ این بود ماجرای آخرین ساعات زندگی پیرمرد _ مری، شما و آقای سینت جان شکل و شمایلتون با بقیه فرق داره چون همه چیزتون به مادرتون رفته و همه چیز تونو از او به ارث بردین. زیاد کتاب خوندنتون هم به مادرتون رفته. او عکس شما رو همیشه با خودش داشت، دیانا بیشتر شبیه پدرتون است.»
من آنها را آنقدر شبیه به هم می دانستم که نتوانستم بفهمم خدمتکار پیر (چون حالا دیگر می دانستم خدمتکارست) از کجا متوجه تفاوت میان آنها شده. هر دو دارای صورت ظریف و هر دو باریک اندام بودند، چهره ی هر دو حکایت از فراست و هوشیاری زیاد داشت. البته موی یکی مشکی تر از دیگری بود. به لحاظ طرز آرایش مو هم با یکدیگر تفاوت داشتند: موی قهوه ای روشن مری در فرق سر از وسط باز شده، صاف شانه خورده و بافته شده بود؛ گیسوان دیانا که رنگ تیره تری داشت فرخورده و حلقه های درشت آن روی گردنش را پوشانده بود. ساعت، ده ضربه نواخت.


ادامه دارد...
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
شب چهل و یکم