سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت سیزدهم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت سیزدهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
لینک قسمت قبل
هم از درون و هم از بیرون به شدت آسیب پذیر بود.
- و من نیستم!
استفان لبخند بی روحی زد و گفت:
- نه، تو می جنگی... تو خودت هستی. تو...
النا برای لحظه ای سکوت کرد. شرم و عصبانیت درونش را نمی توانست بیشتر از این کنترل کند. رنج و اندوه زیادی در نگاه استفان بود.
- تو خیلی به اون نزدیک بودی؟
- بله.
- بعدش چی شد؟
استفان مدت زیادی مکث کرد. مکثش آنقدر طولانی بود که النا فکر کرد نمی خواهد جواب بدهد. اما استفان بالاخره جوابش را داد:
- اون مرد.
النا نفس لرزانش را بیرون داد. آخرین ذرات خشم از وجودش بیرون رفت و در هوا
پراکنده شد.
- حتماً خیلی ناراحت شدی!
تصویری از سنگ قبر پدر و مادرش در ذهن النا بود.
- من خیلی متاسفم.
استفان چیزی نگفت. صورتش دوباره همان حالت بی روح را داشت و انگار به جایی
در دوردست خیره شده بود.
انگار داشت به چیزی ترسناک و غم انگیز نگاه می کرد، چیزی که فقط او می توانست ببیند. النا می دید که پشت آن نگاه پر از درد و رنج، چقدر شرم و تنهایی نهفته. النا بدون آن که بداند چه کار می کند به استفان نزدیک شد. زیر لب گفت:
- استفان.
استفان انگار حضور او در آن جا احساس نمی کرد، انگار در دریایی نامریی از رنج و محنت غرق بود. النا بی اختیار دستش را روی بازوی او گذاشت:
- استفان من می دونم چقدر سخته.
- تو هیچی نمیدونی.
برای اولین بار صدای استفان آرام نبود. با عصبانیت شدیدی سر النا داد کشیده بود. استفان سرش را چرخاند و به دست کوچک النا نگاه کرد. انگار تازه فهمیده بود که آن
جاست. ظاهراً جسارت النا، در نزدیک شدن به او، استفان را به آتش کشیده بود. چشمان سبزش کاملاً باز و خشمگین بودند. النا که دستش را کشید او دستش را جلو برد تا دست النا را عقب بزند اما...
اما او دست النا را گرفت. نگاه استفان به این لحظه از سر حیرت بود. انگار او هم نمی تواند حرکاتش را کنترل کند. نگاه استفان از روی دست ها به سمت چهره ی النا رفت.
- النا...
و بعد النا دید. النا آن غم را در چشمان استفان دید. النا ناتوانی استفان در پنهان کردن آن اندوه را در چشمانش دید. النا شکست را دید. شکستن دیوارهای دور و بر استفان را. و بعد النا استفان را دید. استفان حقیقی را که عاشق او بود.
***
بانی گفت:
- صبر کنین، فکر کنم یه چیزی دیدم.
فورد قدیمی مت سرعتش را کم کرد و در شانه خاکی جاده متوقف شد. در میان بوته های خار و درختچه های خودرو پیکره ای سفید حرکت می کرد.
مردیت گفت:
- خدای من نگاه کنین، این ویکی بنت نیست؟
دختر تلوتلو خوران به سمت نور ماشین آمد. وقتی صدای ترمز ماشین مت را شنید همان جا ایستاد. موهای قهوه ای روشن اش کثیف و بهم ریخته بود. چشمان زیبایش در تضاد کامل با چهره ی گلی و کثیف او بود. چیزی به جز یک پیراهن سفید بر تن نداشت.
مت گفت:
- برین بیارینش توی ماشین.
مردیت در را باز کرد و به سمت دختر وحشت زده دوید.
- ویکی حالت خوبه؟ چه بلایی سرت اومده؟
ویکی ناله می کرد. نگاهش هنوز به جلو خیره بود و بعد انگار که تازه متوجه مردیت شده باشد خودش را انداخت توی بغل او و ناخن هایش را در بازوی او فرو برد و گفت:
- از این جا برو بیرون.
می شد در چشمانش اضطراب را دید. صدایش عجیب و کلفت بود. انگار چیزی توی دهانش باشد.
- همه تون از این جا برین. داره میاد.
- چی داره میاد ویکی؟ النا کجاست؟
- همین الان برین...
مردیت به جاده نگاه کرد و بعد دست او را گرفت و او را به سمت ماشین برد.
- ما تو رو از این جا می بریم. باید بهمون بگی چی شده؟ بانی اون شالت رو بده
بهش دختره داره یخ می زنه.
مت اخمی کرد و گفت:
- یه بلایی سرش اومده که شوکه شده. الان مسئله اینه که بقیه کجان؟ ویکی النا
با تو بود؟
ویکی شروع کرد به هق هق کردن. دستانش را گذاشت جلو چشم هایش و گریه کرد. مردیت شال صورتی بانی را انداخت روی شانه های او. ویکی گفت:
- نه... دیک... بود.
حرف هایش را می خورد. به نظر سختش بود حرف بزند.
- ما... توی... کلیسا بودیم... خیلی ترسناک بود... اون اومد... مثل مه بود... دور
و برمون بود... مه خاکستری... چشم هاش... من چشم هاش رو دیدم... توش
آتیش بود... منو سوزوند...
بانی گفت:
- داره هذیون می گه... نمی دونم شاید هم یه حمله هیستریک باشه... چه میدونم چی بهش بگم.
مت آرام و شمرده شروع به حرف زدن کرد:
- ویکی خواهش می کنم فقط یه چیز رو به ما بگو. النا کجاست؟ اون چی شد؟
ویکی صورت پر اشکش را به سمت آسمان بلند کرد.
- نمی دونم... دیک و من... تنها بودیم... ما داشتیم... بعد اون اومد دورمون. من
نمی تونستم فرار کنم. النا گفت که در قبر وا شده... شاید از اون جا اومده
بیرون. وحشتناک بود... خیلی...
مردیت فهمید کجا را می گوید.
- اونا توی قبرستون بودن، توی کلیسای متروکه... النا هم پیش اون ها بوده. آخ
اینو نگا...
زیر نور چراغ ماشین، زخم های روی بدن ویکی را دیدند که از گردنش شروع می شد و تا زیر لباس پاره پاره اش ادامه داشت.
بانی گفت:
- مثل رد پنجه حیونه. رد چنگ گربه شاید.
مت گفت:
- گربه به اون پیرمرد زیر پل حمله نکرده بود.
نگاه مت به سمت بالای تپه و کلیسا بود. مردیت فهمید می خواهد چه کار بکند.
- مت ما باید اول ویکی رو برگردونیم... گوش کن... ما باید اول ویکی رو
برگردونیم ببریم دکتر. منم مثل تو برای النا نگرانم ولی باید بریم به پلیس زنگ بزنیم. ما هیچ راه دیگه ای نداریم، باید برگردیم. مت دوباره به همان جا خیره شد و بعد با افسوس نفسش را بیرون داد. دنده عقب را جا انداخت و رفت عقب و ماشین را برگرداند. حرکاتش تند و عصبی بود. در تمام راه برگشت ویکی هق هق کنان از چشم ها می گفت.
***
همه چیز به همین سادگی اتفاق افتاده بود. النا پاسخ تمام سوال هایش را گرفت. تمام عصبانیت اش به آرامش مبدل شد. النا نه فقط لذت که اشتیاق دردناکی را در خود حس می کرد. این عشق بود. این عشق بود که النا را این گونه می لرزاند. او ترسیده بود. انگار ترس جزء جدایی ناپذیر عشق باشد، اما اکنون اطمینان عجیبی را حس
می کرد. بالاخره خانه اش را یافته بود. او به این جا تعلق داشت. به استفان تعلق داشت. استفان آرام صورتش را عقب کشید. النا می دید که او هم می لرزد.
- آه، النا. ما نمی تونیم...
«. ما تونستیم » : النا آرام گفت
و سپس دستش را گذاشت پشت گردن استفان. النا انگار می توانست افکار او را بخواند. انگار میل و اشتیاق استفان را می توانست حس کند. النا انگار داشت به
سرچشمه ی احساسات درونی استفان می رسید. استفان می خواست مراقب او باشد. می خواست که از او در برابر تمام نیروهای شیطانی این جهان محافظت کند. می خواست زندگی اش را با او شریک شود.
شیرینی عشق فراتر از حد انتظار بود. لذت مثل موجی نامریی از جسم و روح او عبور می کرد. احساس می کرد دارد در این موج لذت عشق غرق می شود. عشق استفان سراسر وجودش را پر کرده بود. عشق او را نفس می کشید. عشق او در سینه اش می تپید. عشق او در سراسر شریان هایش جریان داشت. النا به او تعلق
داشت. استفان انگار که دیگر نمی تواند نیروی این عشق را تحمل کند. به چشم های او نگاه کرد. هیچ حرفی نمی زدند. چشم ها، خودشان می پرسیدند و پاسخ می دادند. حالا النا می دانست که چرا استفان از او کناره می گرفته. نفرتی در کار نبود. همه اش به خاطر ترس بود. ترس از آسیب رساندن به النا.
هیچ کدامشان نفهمیدند چقدر طول کشید، تا بالاخره از آن اتاق بیرون آمدند و از پله های مهمان خانه پایین رفتند. اگر هر روز و هر وقت دیگری بود النا حتماً در دلش از سوار شدن در ماشین مشکی متالیک استفان افتخار می کرد، ماشینی که خودش یک اثر هنری بود، اما آن شب النا اصلاً این اثر هنری را ندید و سوار شد. تمام حواسش
پیش استفان بود. در خیابان ها پرنده پّر نمی زد. وقتی به خانه رسیدند اولین چیزی که از دور می شد دید نورهای گردان آبی و قرمز بود.
- پلیس اومده.
پس از آن همه سکوت، این اولین جمله ای بود که می گفت. به نظرش عجیب می رسید که توانسته آن سکوت را بشکند.
- این ماشین رابرته جلوی در. اون هم ماشین عمه است. آرامش سابق به نظرش در حال شکستن بود.
- به نظرم می دونم چی شده. حتماً تایلر بهشون یه چیزی گفته.
- فکر نمی کنم این قضیه به تایلر ربط داشته باشه.
پشت یکی از ماشین های پلیس نگه داشتند. النا دلش می خواست تمام این آدم ها بروند و او را با استفان تنها بگذارند، اما باید می رفتند تو. در ورودی باز بود. تمام چراغ ها هم روشن بودند. وقتی که رفتند تو، همه به سمت آن ها برگشتند. النا فکر کرد چقدر دیدن آن ها عجیب به نظر خواهد رسید، با آن موهای طلایی ریخته روی شانه ها و آن شنل بلند مخمل مشکی و البته در کنار استفان سالواتوره ی مرموز. و بعد عمه جودیت گریه کنان به سمت او دوید و بغلش کرد.
- النا. خدا را شکر که سالمی، کجا بودی دختر؟ چرا زنگ نزدی؟ این همه آدم نگرانت بودن!
النا با تعجب به اطراف نگاه کرد.
رابرت گفت:
- خوشحالیم که برگشتی.
النا گفت:
- من با استفان سالواتوره رفته بودم مهمون خونه. عمه جودیت این استفانه. استفان اون جا یه اتاق داره. منو تا خونه رسوند.
عمه جودیت گفت:
- از شما ممنونم. و بعد در حالی که به لباس النا نگاه می کرد پرسید:
- چه بلایی سر لباست اومده؟
- شما نمی دونین پس؟ تایلر بهتون نگفته؟ اگه نگفته پس پلیس برای چی اومده؟
النا به استفان نگاه کرد و استفان یک قدم به او نزدیکتر شد تا النا بیشتر احساس حمایت از طرف او بکند.
مت گفت:
- اونا به خاطر ویکی بنت اومدن. توی قبرستون بهش حمله شده. مت و بانی و مردیت پشت سر عمه جودیت و رابرت ایستاده بودند و خسته و متعجب به نظر می رسیدند.
- دو سه ساعت پیش پیداش کردیم و از اون موقع تا حالا نگران تو بودیم.
النا با وحشت پرسید:
- بهش حمله شده؟ کی بهش حمله کرده؟
مردیت گفت:
- کسی نمی دونه.
رابرت گفت:
- چیزی نیست. نگران نباش. دکتر گفته ویکی خیلی ترسیده برای همین حرفاش ممکنه فقط توهمات خودش باشه. مت خیلی مودبانه با این نظر مخالفت کرد:
- اون زخم ها چی؟ اونها که توهم نیستن.
- زخم؟ کدوم زخم ها؟ شماها از چی حرف می زنین؟
مردیت گفت:
- بذار من برات توضیح بدم...
و بعد مردیت تمام ماجرای پیدا کردن ویکی را گفت.
- و بعد ویکی فقط از چشم ها می گفت. هر چی ازش پرسیدیم تو کجایی گفت نمی دونم. می گفت که با دیک تنها بوده. دکتر که دیدش گفت غیر از زخم ها مشکل دیگه ای نداره. اونا هم ممکنه کار گربه یا یه حیون دیگه بوده باشه.
استفان فوراً پرسید:
- هیچ نشونه ی دیگه ای روی بدنش نبود؟
این اولین بار بود که از وقتی رسیده بودند خانه استفان حرف زده بود. النا برگشت و به او نگاه کرد.
مردیت جواب داد:
- نه، هر چند که من فکر نمی کنم گربه بتونه لباسای ویکی رو پاره کنه. به نظرم کار دیک بوده. آها راستی زبونش هم زخمی شده بود.
«؟ چی؟ کجاش » : النا پرسید
- زبونش بدجوری زخمی شده، کلی خون ازش رفته. نمی تونه درست حرف بزنه.
استفان خیلی عصبی پرسید:
- خودش چه توضیحی داده؟
مت گفت:
- خودش شوکه شده بود. حرفاش معنی خاصی نداشت. همه اش از چشم ها می گفت و از مه خاکستری. می گفت کسی نمی تونه ازش فرار کنه. دکتر که اینا رو شنید گفت توهم مواد یا چیزی دیگه باید باشه. اما من از حرفاش
نتیجه گرفتم که ویکی و دیک با هم توی کلیسای متروک بودن و بعد یه چیزی بهشون حمله کرده.درست نیمه شب.
بانی اضافه کرد:
- البته به دیک حمله نکرده. پلیس دیک رو بیهوش جلوی کلیسا پیدا کرده. وقتی هم که به هوش اومده چیزی یادش نبوده.
النا اصلاً حواسش به حرف های بانی نبود، به استفان نگاه می کرد که چگونه چهره اش در هم فرو می رفت. حس می کرد که استفان دارد دوباره دور می شود. دارد دوباره می رود پشت دیوارها. نگرانی را از چهره اش می خواند، مثل کسی به
نظر می رسید که روی دریاچه ای یخی ایستاده باشد و نگران از این که کی یخ ها خواهند شکست.
- مت تو مطمئنی که توی کلیسا بوده؟
- آره توی کلیسای متروکه.
- و درست نیمه شب این اتفاق افتاده؟
- شاید دقیق نه ولی می گفت که همون حدودها بوده. ما هم تقریباً همون موقع پیداش کردیم. چرا می پرسی؟
استفان چیزی نگفت. النا می دید که او دارد باز هم دورتر و دورتر می شود.
- استفان.
لحن النا اول آرام بود. استفان انگار نشنید.
- استفان... استفان... چی شده؟
استفان فقط سرش را تکان داد که یعنی چیزی نیست.
النا با نگاه هایش داشت التماس می کرد که دوباره از او دور نشود. دوباره نرود پشت
دیوار. اما استفان به او نگاه نمی کرد. استفان پرسید:
- زنده می مونه؟
مت گفت:
- مسئله زیاد جدی نیست. خوب می شه.
استفان برگشت و به النا گفت که باید برود و گفت که این جا دیگر جای او امن است. النا دستش را گرفت و او را که می رفت نگاه داشت.
- آره جای من امنه... همه اش به خاطر توئه.
- باشه.
لحن استفان بی احساس بود و چشم های او دوباره بی فروغ به نظر می آمدند. النا در حالی که دست او را می فشرد گفت:
- فردا به من زنگ بزن.
سعی کرد با نگاهش به استفان بفهماند که نگرانی چشم های او را خوانده و استفان به دست النا نگاه کرد که دستش را می فشرد. او هم انگشتان النا را گرفت و آهسته گفت:
- باشه.
نگاهشان چند لحظه در نگاه هم ماند و بعد استفان رفت. النا نفس عمیقی کشید و به سمت آدم های توی اتاق برگشت. عمه جودیت هنوز هم حواسش به لباس پاره ی او بود. و البته شنل اعیانی روی شانه هایش. بالاخره پرسید:
- النا راستش رو بگو چی شده؟
و بعد به استفان که در را بست نگاهی کرد. عمه جودیت می خواست بداند که آیا پاره شدن لباس کار استفان بوده.
النا خنده اش گرفت، یک خنده عصبی اما خودش را کنترل کرد.
- نه کار استفان نیست. استفان نجاتم داد.
سعی کرد قیافه و لحنش جدی باشد. و بعد نگاهی به افسر پلیسی که پشت سر عمه جودیت بود کرد و گفت:
- کار تایلر بود. تایلر اسمال وود.
النا، کاترین نبود. کاترین دوباره از خاک برنخواسته بود. دوباره متولد نشده بود. استفان در حال رانندگی و بازگشت به مهمان خانه به این فکر می کرد که النا، النا است نه کاترین.
درست بود که او به النا گفته بود یاد کاترین می افتد اما خودش می دانست که هر نفس النا و هر حرکت او با کاترین فرق دارد. استفان مدت ها به این چیزها فکر کرده بود. موهای النا روشن تر از موهای کاترین بود و ابروها و مژه هایش پرپشت تر بودند. النا تقریباً یک وجب بلندتر از کاترین بود. آزادانه تر رفتار می کرد و چندان وسواسی در
حرکاتش نبود.
حتی چشم های او هم که به خاطر آن ها یاد کاترین می افتاد، با چشم های کاترین یکی نبودند. چشم های کاترین درشت تر بودند و کنجکاوی کودکانه ای در آن ها دیده می شد و در خود نجابت یک دختر قرن پانزدهمی را داشتند، در حالی که چشمان النا همان اول
روی استفان زوم کرده بودند، بدون ترس یا حیا. چشمان النا جالبتر بود طوری به او نگاه می کردند که کاترین هیچ وقت نکرده بود؛ با لذت و شور فراوان. در زیبایی، هر دو از بقیه دخترها سر بودند و هر دو استفان را در یک لحظه عاشق کرده بودند. اما اگر کاترین در شکار قلب او مثل گربه بود و با قلبش بازی می کرد. النا مثل یک ببر بود.
عشقی وحشی و خطرناک به او داشت. وقتی داشت از کنار درختان افرا می گذشت دوباره خاطرات به سراغش آمدند. خاطراتی که نمی خواست به یاد بیاورد، اما نمی توانست جلوی آن را بگیرد. صفحه ی ذهنش ورق خورده بود و آن روز را جلو چشمان او گذاشته بود.
آن روز کاترین سفید پوشیده بود. لباسی بلند از ابریشم داشت که آستین هایش بلند و آویزان بود و دستان ظریف او را درون خود مخفی می کرد. گردن بندی از طلا و مروارید به گردن داشت و گوشواره هایی از مروارید سفید درشت در گوشش کرده بود.
نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام