سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت هفتم


داستان ترسناک/ کمد شماره 13- قسمت هفتمآخرین خبر/ داستان های ترسناک در همه فرهنگ ها مخاطب مخصوص به خودش را دارد، ما هم تصمیم گرفتیم در بخش کتاب آخرین خبر یک داستان ترسناک را برای ساعات پایانی شب و برای مخاطبان علاقه مند داشته باشیم، همراه ما باشید با داستان ترسناک این شب‌ها.

لینک قسمت قبل


توپ را در میانه ی زمین دریبل کرد و سپس با یک پاس بلند آن را برای من فرستاد.آه از نهادم بر آمد.توپ از میان انگشتانم سر خورد و از زمین به خارج رفت.گفتم:((مالرونی،خیلی محکم فرستادی!فکر می کنی داشتی برای کی پرتاب می کردی؟))
شانه اش را بالا انداخت و شروع به دویدن به طرف سبد شیر ها کرد.صدای مربی را شنیدم که فریاد زد:((لوک،برو جلو!یالا بجنب!نشون بدید که زنده ای!))
بازیکن گارد حریف به آرامی توپ را به سمت من دریبل کرد.به سمت او یورش بردم ودستم را دراز کردم که توپ را از او بربایم ولی موفق نشدم.او به آسانی مرا دور زد و به حلقه نزدیک شد و توپ را با یک دست به درون حلقه رهاکرد و دو امتیاز برای تیم خود به ثبت رساند.زیر لب گفتم:((عجیبه!))و دست چپم را تکان دادم.درد آن تبدیل به یک درد خفیف دایمی شده بود ولی همچنان ورم داشت.
به سمت دیگر زمین رفتم.پاسی را که برایم پرتاب شده بود گرفتم. با یک چرخش مدافع رو به رویم را پشت سر گذاشتم و به طرف حلقه شوت کردم.شوت آسانی به نظر می رسید ولی خطا رفت.
((چی؟))صدای غر غر تماشاچیان را شنیدم.صدای تماشاچیانی که از گل نشدن این توپ حیرت کرده بودند از گوشه و کنار به گوش می رسید.
مالرونی به شانه ام زد و گفت:پسر،آروم باش.سعی کن بازی همیشگی خودت روبکنی.راحت باش و بازیتو بکن
چند ثانیه بعد به طرف حلقه یورش بردم و رویم خا شد.روی خط پنالتی ایستادم...درکمال ناباوری هر دو پرتابم خطا رفت!
همهمه و غرغرهای بیشتر از سکوها به گوش رسید.آقای بندیکس را دیدم که سرش راتکان می داد.
یک پاس دوضرب از ناحیه ی جی باکستر از وسط پاهایم عبور کرد و به اوت رفت وموجب خنده و استهزای بتزیکنان تیم مقابل شد.
سپس سه شوت پی در پی دیگر را گل نکردم.مالرونی با بالا آوردن مشتش خواست به من دلگرمی بدهد و گفت:هیچ مساله ای
نیست.لوک،سعی کن بازی خودت رو بکنی!مطمئن باش بهشون می رسیم!
شیر ها دوازده به چهار جلو بودند.یک پاس دیگر دریافت کردم و به طرف حلقه به راه افتادم.به بالا پریدم تا توپ را ازبالا به داخل سبد بکوبم.دستم محکم به میله ی حلقه خورد و از شدت درد نالیدم.و توپ را دیدم که از بالای تخته به بیرون رفت.
در حالی که از زمین بلند می شدم زیر لب گفتم:((اوه خدای من!چه اتفاقی داره می افته؟))
در انتهای دیگر زمین توپی را که به پشت حلقه خورده بود،در هوا قاپیدم.از کنار یک بازیکن غول پیکر حریف جا خالی دادم و به آسانی از او دور شدم.سرعت گرفتم و توپ را به نیمه ی زمین خود آوردم.
نگاهی به حلقه انداختم و خود را آماده کردم که یک شوت سه امتیازی بکنم.ولی پایم به هم پیچید.احساس کردم نوک یک کفشم به پشت کفش دیگرم خوردو درواقع روی کفش خودم سکندری خوردم و در همان حال که به طرف زمین می رفتم توپ را دیدم که در دست یکی از شیرها آرام گرفت.
با شکم به زمین خوردم.دست ها و پاهایم روی زمین ولو بودند.فکر می کنم صدای آخم را همه شنیدند.
و من هم صدای خنده و آه تماشاچیان را از روی سکوها شنیدم.
بله.بعضی ها داشتند به من می خندیدند.نالیدم:((چه اتفاقی افتاده؟))
هر طور بود از روی زمین بلند شدم و با حرکت سر سعی کردم در را از خودم دورکنم.
-واقعیت نداره.نمیتونه واقعیت داشته باشه.!
دست در جیب شورت ورزشیم کردم تا جمجمه ی خوش شانسیم را لمس کنم.جیبم راگشتم.هر دو جیبم را گشتم.
-چی...
نه.باورم نمی شد. امکان نداشت.جمجمه غیبش زده بود.
دیوانه وار هر دو جیبم را می گشتم و در همان حال به طرف نیمکت دویدم و فریادزدم:تایم اوت!تایم بگیرید!
آیا جمجمه از جیبم افتاده بود؟با چشمان کاوشگر زمین براق و پولش خورده مسابقه رامی کاویدم.
هیچ نشانی از آن نبود.
ملتمسانه گفتم:((تایم اوت!))
صدای سوت را از کنار زمین شنیدم.باید همین حالا آن را پیدا می کردم!بدون آن نمی توانستم بازی کنم.چشمانم کف زمین را می کاوید.با سرعت تمام شروع کردم به دویدم به سمت نیمکت.بازیکن غول پیکر حریف را ندیدم...تا اینکه با هم تصادف کردیم.مستقیما به سمت او دویده بودم و چنان با شدت به او خوردم که بی اختیار گفتم آخ.وسر هایمان با یک دیگر برخورد کردند.
صدای آخی از نهاد من برآمد چنان بلند بود که فکر می کنم تمام تماشاچیان نیز آن راشنیده باشند.دردی کور کننده در سرم پیچید.جلوی چشمم ابتدا چنان تیره و سپس چنان روشن شد که گویی به درون قرص خورشید نگاه می کنم.
احساس کردم که دیگر پاهایم از من فرمان نمی برند.حس می کردم دارم به درون یک سیاهی عمیق و بی انتها سقوط می کنم.پس از لحظاتی در میان نقطه های نور های زرد رنگ به هوش آمدم.نقاط نورانی در آن بالا بر فراز من چشمک می زدند و با هر چشمکی موجی از درد در سرم می پچید و تاپشت گردنم می رسید.
چند بار پلکزدم.آن قدر پلک زدم تا دریافتم که به چراغ های موجی روی سقف استادیوم خیره شده ام.
به پشت روی کف سالن افتاده بودم و یک زانویم بالا و دست هایم در دو طرف قرارداشت.به سقف سالن خیره شده بودم تا اینکه صورت هایی بین من و سقف حایل شدند.چهره ی بازیکنان بود.وسپس چند آدم بزرگ نگران،وسپس صورت آقای بندیکس که مثل یک بالن هوای گرم رویم دلا شده بود. فقط یک کلمه از گلویم خارج شد:((چه...))گلویم خشک شده بود؛آن قدر خشک که قادربه بلعیدن نبودم.
مربی با صدای ملایم گفت:((لوک،از جات تکون نخور.))چشمان تیره اش به درون چشمانم زل زده بود و مرا مطالعه می کردند.
-((تو در اثر ضربه بی هوش شدی.سعی کن حرکت نکنی.همین الان تو رو به اتاق اورژانس می بریم.))
با ناله گفتم:چی؟...آه نه!
غلتیدم و به پهلو قرار گرفتم و سپس با زانوان لرزان از جا برخاستم.کف سالن بسکتبال زیر پایم ثابت نمی نمود؛درست مثل اینکه در یک دریای طوفانی سوار قایق باشم.
آقای بندیکس دستش را دراز کرد تا بازویم را بگیرد و گفت:((لوک،تکون نخور.))
اما من بازویم را از دست او بیرون کشیدم و تلوتلوخوران از دایره ی افرادی که دراطرافم قرار داشتم بیرون آمدم.با حالتی زار گفتم:((نه...بیمارستان نه!))
باید آن جمجمه را پیدا می کردم.آن جمجمه تنها چیزی بود که نیاز داشتم و اگر آن راپیدا می کردم همه چیز درست می شد.
جمجمه...
پایم به پای یک نفر گیر کرد و نزدیک بود دوباره زمین بیوفتم.تلوتلوخوران به سمت رختکن رفتم.کف پوش چوبی زیر پایم تاب می خورد.
-((لوک...برگرد!))
نه،محال بود.در اتاق رختکن را با شانه هل دادم و آن را باز کردم. در حالی که یک دستم را به کمدها می گرفتم به طرف انتهای سالن رفتم.در مقابل کمد خودم ایستادم ودر را چنان کشیدم که محکم به دیوار خورد.
-کجاست؟کجا؟
دیوانه وار جیب های لباس هایم را گشتم.هر چیزی را که برمی داشتم پس از گشتن تمام سوراخ سمبه هایش،آن را روز زمین می انداختم.
-کجا؟کجا؟
در جیب های شلوارم نبود.در جیب پیراهنم نیز نبود.در جیب گرمکنم نیز آن را نیافتم.کف کمد؟نه،در آن جا هم نبود.
تلوتلوخوران از روی توده ی لباس های ولو شده در کف سالن گذشتم و از میان دوردیف کمدها به طرف ابتدای سالن رفتم.دوان دوان استادیوم را طی کردم،از در خارج شدم و شروع به بالا رفتن از پله ها کردم.لحظاتی بعد،تک و تنها در راهروی خالی وطولانی قرار داشت.
همان طور که می دویدم جیرجیر کفش هایم را روی زمین سخت می شنیدم. یک لحظه احساس می کردم که دیوار ها و سقف چنان به من نزدیک شده اند که ممکن است در اثر فشار آنها خفه شومو لحظاتی بعد همه چیز سر جای خود می دیدم. به سراغ کمد خودم رفتم.کمد 13 شانس.
مجبور شدم سه بار امتحان کنم تا رمز قفل صحیح باشد.ولی بالاخره قفل را باز کردم ودر را کشیدم.
دستم را در جیب کتم کردم.وسپس جیب دیگر را گشتم.سپس نفسی که در سینه ام گیر کرده بود به صورت آهی بلند از شادی تماس آن با دستم از سینه ام خارج شد:
- کجاست؟باید اونو پیدا کنم!کجا؟کجا؟
آه،بله!
از شادی در پوست خود نمی گنجیدم!جمجمه را در دست خود داشتم.محکم آن رافشردم.خیلی خوشحال بودم.واقعا خوشحال!
آن را از جیب کتم بیرون آوردم.جمجمه را بالا آوردم وجلوی صورتم گرفتم.جلو آوردم تا آن را بهتر ببینم.
و سپس فریادی از وحشت از گلویم خارج شد.
چشم ها!...تیره و تاریک بودند.نه قرمز بودند نه می درخشیدند.و...صورتش نیز تغییر کرده بود!دندان های ناصاف و خندان از بین رفته بود.دهان بازش در یک اخم ناشی از عصبانیتی ترسناک به پایین انحنا یافته بود.
ناخودآگاه گفتم: نه...غیر ممکنه!
جمجمه را زیر نور گرفتم.از چشمان شیشه ای قرمز خبری نبود!دو حدقه ی گرد وعمیق چشمانش خای بودند.جمجمه با حالتی خوف انگیز به من خیره شده بود.این تغییرات چه معنی داشت؟آین واقعه چگونه رخ داد؟
قبل از آنکه بتوانم به طور واضح درباره ی آن فکر کنم،چشمم به چیزی در کمد بازافتاد.یک درخشش ملایم.یک نور که به آهستگی حرکت می کرد و به تدریج بزرگتر می شد،چنان که گویی جلو می آمد.
سپس دایره ی نورانی به دو قسمت تبدیل شد.به دو دایره نورانی قرمز.در پایین ترین قسمت کمد و تقریبا نزدیک به کف آن.
داشتم جمجمه را محکم می فشردم و در همان حال،دو دایره ی قرمز نورانی به تدریج نزدیک تر شدند.تمام فضای کمد روشن شده بود.دیوارهای تیره ی آن،تصویر دو دایره ی نورانی را منعکس می کردند که هر لحظه نورانی تر می شدند و سرانجام چون دو
شعله ی آتش می درخشیدند.متوجه شدم که آن دو دایره دو چشم سرخ رنگند؛دو چشم نورانی و شعله ور که درتیرگی کمد شماره 13 بودند.
در همان حال که گربه ی سیاه به آرامی از کمد قدم به بیرون نهاد چنان به عقب پریدم که گویی در هوا شناور بودم!یک گربه سیاه با چشمان قرمز شعله ور!همان گربه سیاه سابق!گربه ی سیاه لب هایش را عقب برد و دندان های سفیدش را نشان داد و با
خشونت به طرفم خرناسه رفت.
پشتم محکم به دیوار خورد.در مقابل روشنایی آن دو دایره سرخ نورانی چند بار پلک زدم.و در همان حال از ترس می لرزیدم و جمجمه را در مشتم می فشردم_چنان محکم که دستم درد گرفته بود_گربه ی سیاه از کف کمد بلند شد.وسپس شکل دیگری به خود گرفت.
چنان که گویی ذوب شد. سپس شروع به قد کشیدن کرد.هر لحظه بلند تر شد.و به شکل یک انسان شدکه سراپا سیاه بود و و کت بلند و سیاهی که به زمین می رسید به تن داشت.صورتش در تیرگی یک کلاه سیاه پنهان شده بود.همه ی صورتش پنهان بود...به جز چشمانش؛آن چشمان آتشین ترسناک!
بی اختیار گفتم:((تو...تو کی هستی؟چی می خوای؟))
از شنیدن صدای خودم یکه خوردم.اصلا باور نمی کردم که قادر به حرف زدن باشم.سراپایم میلرزید.خود را به دیوار فشردم تا به زمین نیفتم.موجود کلاه پوش به آرامی از کمد دور شد.صدای غرش خش داری از زیر کلاه شنیده شد؛صدایی که شبیه زمزمه ی خرد شدن برگ های روی زمین بود:لوک،...شانس توتمام شد.
نالیدم: آه،نه!
یک دست استخوانی از آستین سیاه بیرون آمد و جمجمه را از دست من قاپید.
با لحنی اعتراض آمیز گفتم: نه!نه!
-شانس تو تمام شد...
با صدایی لرزان و وحشت زده پرسیدم:((تو کی هستی؟کی...کی هستی؟چطور وارد کمد من شدی؟چی می خوای؟))متوجه شدم که دارم جیغ می کشم.
-شانس تو تمام شد.
با ناراحتی فریاد زدم: منصفانه نیست!آخه چرا؟من هنوز بهش احتیاج دارم ! موجود کلاه پوش زمزمه کرد: تمام شد...تمام شد...
چشمان سرخش از زیر نقاب کلاه می درخشیدند.دست استخوانی جمجمه ی کوچک راجلوی روپوش سراسر سیاه نگه داشته بود.
نالیدم: به اون شانس احتیاج دارم!من به اون جمجمه احتیاج دارم!
با شدت و سرعت آن را از او قاپیدم.
-به آن احتیاج دارم!باید پیشم باشه!
جمجمه را بالا آوردم و جلوی صورتم گرفتم و با چشمانی نگران به آن خیره شدم.چه بلایی سرش آمده بود؟
یک چیزی در داخل آن می جنبید...جمجمه هم در دست من می جنبید و سپس شروع به وول خوردن کف دستم کرد...
با مشاهده ی آن ناله از نهادم بر آمد:((اوه...!))جمجمه پوشیده از صدها کرم کوچک بود که به آرامی می خزیدند.
جمجمه از دستم افتاد و پس از برخورد با زمین به ان طرف سالن رفت . دیوانه واردستم را تکان می دادم و سعی داشتم با کشیدن آن به دیوار کرم های نفرت انگیز رااز روی پوستم جدا کنم .
چشمان سرخ در زیر نقاب سیاه درخشش بیشتری پیدا کرده بود . موجود سیاه پوش باصدای خشک و زنگ دار گفت: لوک، تو تا اینجا از شانس زیادی برخوردار بوده ای ... اما حالا شانست به پایان رسیده و باید بهای آن را بپردازی
احساس کردم عضلات گلویم مثل چوب شده اند. به آن چشمان آتشین خیره شده بودم و سعی داشتم صورتی را در زیر آن نقاب تشخیص دهم .
« ؟ چی؟ بپردازم »
سعی د داشتم ببینم چه کسی از پس آن نقاب در حال صحبت کردن با من است .
رویم را برگرداندم و هنا را دیدم که صدایی را شنیدم که گفت: « لوک،خیلی متاسفم »
روی صندلی چرخدارش به سرعت به این طرف می امد.به جلو خم شده بود و با هر دودست چرخ های صندلی را می چرخاند .
کلماتی را نمی یافتم که بر زبان اورم . «... هنا...؟ چی »
هنا تکرارکرد: « . واقعا متاسفم »
« متاسف؟ »
همچنان که جلوتر می آمد قطرات اشک را دیدم که چشمانش را پر می کردند و سپس به آرامی روی صورت پوشیده از جوش های سرخ می غلتیدند .سرم به چرخش افتاده بود و کاملا گیج و مبهوت حرف او را تکرار کردم بودم .
: هنا با صدای ناله مانند گفت : اون منو وادار به این کار کرد! لوک، باور کن. من نمی خواستم این کار رو بکنم ولی به خدا اون منو وادار کرد
سپس دستم را گرفت و محکم فشار داد. دستش به سردی یخ بود. قطرات اشک از گونه هایش به پایین می غلتیدند .
موجود نقاب دار با صدای خشک و بی روح گفت : « چه احساس برانگیز !»
ناباورانه پرسیدم :« هنا ... اون تو رو وادار به چی کرد؟ »
هنا درحالی که هنوز دستم را فشار می داد گفت : اون... اون منو وادار کرد جمجمه رو به تو بدم
. صدایم از حیرت و تا حدودی ترس می لرزید « چی؟ »
تو اونو به من دادی؟ ولی ... من فکر می کردم اونو پیدا کردم. فکر میکردم
هنا در حالی که گونه های خیسش را با هر دو دست پاک می کرد گفت : من مدتی طولانی از شانس خوبی برخوردار بودم. اون موقع هایی رو یادت هست که من خیلی خوش شانس بودم؟ ولی بعدش شانس به من پشت کرد. جمجمه رنگش تیره شد. و اومنو وادار کرد... . اون وادارم کرد اسکلت رو در اختیار تو بذارم
ناباورانه او را نگاه می کردم. با لحنی فریاد گونه پرسیدم : ولی اون کیه؟ چطوری می تونه این کار رو بکنه؟
چشمان سرخش همچون دو خورشید عصبانی درخشیدند موجود نقاب دار با صدایی رعدآسا گفت:
-تا حالا متوجه نشدی لوک، تا حالا متوجه نشدی؟ من مالک سرنوشتم. من هستم که تصمیم می گیرم چه کسی از شانس خوب و چه کسی ازشانس بد برخوردار باشه!
زمزمه کنان نالیدم : ! نه!... این... احمقانه است ....
هنا در حالی که صدایش می لرزید گفت : راست میگه. کنترل من در دست اونه و حالا کنترل تو
وسپس رویم دولا شد و ادامه داد :
تو واقعا فکر می کردی که می توانی از ان همه خوش شانسی استفاده کنی و بهایی برای ان نپردازی...؟
هنا با لحنی ارام ودر حالی که به بازویم چسبیده بود گفت:
-... لوک من نمی خواستم جمجمه رو به تو بدم حتی یه فرصت هم بهت دادم که اونو بهم برگردونی...یادت؟ میاد؟ یادت میاد موقع مسابقه ازت پرسیدم که ایا اونو دیدی یا نه
سرم را با حالتی رقت بار به نشانه تایید حرفش تکان دادم . احساس کردم صورتم داغ شده است .
هنا ادامه داد: من می دونستم که پیش توست . چرا اونو پسش ندادی؟ من بهت فرصت دادم که برش گردونی ... چون نمی خواستم پیشت بمونه
مالک سرنوشت با همان صدای خشک زنگ دار گفت:
ولی حالا دیگر خیلی دیر شده ! ...حالا هر دوی شما به من تعلق دارید...
معترضانه فریاد زدم: به هیچ وجه ! من هیچ کدام از این اراجیف رو قبول ندارم !! چنین چیزی محاله ! این فقط یه ... یه شوخی بی مزه است
هنا به اهستگی گفت: « ... متاسفانه شوخی نیست . به من نگاه کن »
و به صورت پوشیده از جوش های قرمز و پای باندپیچی شده و صندلی چرخدارش اشاره کرد .
مصرانه گفتم: نه ! برای من چنین اتفاقی نخواهد افتاد! من اجازه نخواهم داد ! ... من خودم ... خودم سرنوشتم را تیین می کنم
مالک سرنوشت با صدای زنگ دار و خشن خود چنان قهقهه سر داد که روپوش سیاهش تکان می خورد . خنده اش بیشتر شبیه سرفه های خشک بود. در میان خنده گفت:
پسرک، تو واقعا فکر می کنی که می تونی سرنوشت رو شکست بدی ! هر چیزی روکه اتفاق می افته من کنترل می کنم ! تو فکر می کنی که واقعا می تونی علیه سرنوشت اقدام کنی؟
فریاد زدم: برام مهم نیست که تو چی می گی ! من اجازه نمیدم که به یه برده تبدیل بشم ! تو نمی تونی منو کنترل کنی ! ... تو نمی تونی ارباب سرنوشت نفس عمیقی کشید. چشمان سرخش در زیر نقاب کمرنگ تر شدند. با خشونت گفت:
ایا واقعا لازم است من قدرت خود را به تو اثبات کنم ؟ خیلی خوب هر طور تو می خواهی...
سپس به جلو خم شد. انقدر به من نزدیک شده بود که قادر بودم درون نقاب را ببینم .می توانستم ببینم که او فاقد صورت است ! فقط دو چشم شعله ور درخشان بود که در سیاهی شناور بودند .
با صدای خشکش گفت :
لوک ... ان حالت بیهوشی را که در استادیوم داشتی یادت هست؟ متاسفانه باید بگویم وضعیت از ان چه که فکر می کنی بدتر است. یک دست به گوشهایت بزن...
« چی؟ »

و دست هایم بی اختیار به طرف گوشهایم رفت . احساس کردم دستم تر شد.
مایعی گرم ...
دست هایم را پایین اوردم. انگشتانم خون الود بود وگوش هایم در حال خون ریزی بودند !
پایین امدن خون گرم روی لاله های گوشم را حس می کردم و سپس قطرات گرم خون را که روی گونه و سپس گردنم فرو می غلتیدند .
دیوانه وار کف دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و فشار دادم ارباب سرنوشت زمزمه کنان گفت:.لوک، این کار خون ریزی را بند نخواهد اورد . آن خون لخته نخواهد شد . همین طور به خون ریزی ادامه خواهد داد . خیلی بد شانسی است ... بد شانسی بزرگ...
به التماس افتادم :نه ... خواهش می کنم ! خون ریزی رو بند بیار ...
چشمان زیر نقاب دوباره درخشیدند :حالا به من اعتقاد پیدا کردی ؟ آیا قبول داری که تو به من تعلق داری؟
گفتم :خیلی خوب ... خیلی خوب . باور کردم ...
- سرنوشت تو در دست من است... سرنوشت هردوی شما.شما باید بهای شانس هایی را که اوردید بپردازید. حالا باید با بد شانسی رو به رو باشید...
ملتمسانه گفتم :نه ... خواهش می کنم به من بیشتر وقت بده . اوضاع من تازه داشت بهتر می شد.تیم بسکتبال ... برنامه انیمیشن...تیم شنا...من هر کاری بگی میکنم ...ولی وقت بیشتری بهم بده
- وقت بیشتری در کار نیست
صدای خشک زنگ دار از دیوارهای کاشی شده منعکس شد . شعله های خشم از تیرگی درون نقاب بیرون جهیدند .
خواستم حرفی بزنم ولی نتوانستم . پشت هنا سنگر گرفتم . مالک سرنوشت گفت:
... اما
-شما در کنترل من هستید ! از این به بعد شانس شما را من انتخاب می کنم ! آیا می خواهید برای هردویتان آسان بگیرم؟ می خواهید
با لکنت گفتم :ب ... بله ... هر کاری که بگی می کنم. هر کاری مالک سرنوشت برای لحظات طولانی سکوت کرد . چشم ها کمرنگ شده بودند. چنان که گویی به فاصله دوری عقب نشینی کردند . وسپس دوباره شروع به درخشیدن کردند .
بالاخره گفت :اگر می خواهید به هر دوی شما اسان بگیرم ، این کاری است که باید انجام دهید...
مالک سرنوشت فرمان داد: جمجمه را به کسی دیگر بده
وحشت زده گفتم : چی؟ تو؟ ... تو می خواهی من اونو به یکی دیگه بدم ؟!
چشم ها در زیر نقاب برق زدند
- ان را به پسرک گنده که استرچ صدایش می زنند بده مدتی است مواظبش هستم . دو ماه خوش شانسی به او هدیه می کنم. و سپس اورا هم در مالکیت خود در می اورم.

ادامه دارد...
نویسنده: آر. ال. استاین



منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
داستان لویی/قسمت هفتم