سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت پنجاهم- پنجاه و يکم


آخرين خبر/ اگر شما هم دوست داريد قبل از خواب کتاب بخوانيد مي‌توانيد هر شب در اين ساعت با داستان هاي دنباله دار ما در کاشي کتاب همراه باشيد و قصه "بامداد خمار" را دنبال نماييد.

براي خواندن قسمت قبل اينجا کليک کنيد

رحيم ديگر ظهرها در دکان نماند. شب ها اول غروب خانه بود. ديگر دهانش بوي الکل نمي داد. پاشنه کفشش را نمي خواباند. کت و شلوارش تميز و مرتب بود.
دايه مي آمد و پول مي آورد. من آن را لب طاقچه مي گذاشتم. رحيم دست نمي زد. انگار آتش بود و دستش را مي سوزاند. انگار ماري بود که انگشتانش را مي گزيد. مادرش به او چپ چپ نگاه مي کرد و لب مي گزيد و از روي تاسف سر تکان مي داد. روزها که او نبود غرغر مي کرد:
- چيز خورش کرده.
يا
- حالا خيالش راحت شد. شب و روز بر جگرش نشسته.
انگار نمي شنيدم. ديگر برايم اهميتي نداشت. وقتي رحيم به اين زمزمه ها ترتيب اثر نمي داد، چه جاي ترس و اندوه بود؟ مگر بايد با نفير باد در افتاد؟ مگر کسي با غرش طوفان دهان به دهان مي گذارد؟ نه، بايد صبر کرد. بايد پنجره ها را بست و به آغوش عزيزي پناه برد. بهيد به آغوش رحيم پناه برد.
دايه آمد. با او به لاله زار رفتم. رفتم پيش يک زن ارمني که لباس عروسي خواهرهايم را دوخته بود. دادم يک لباس تافته برايم بدوزد. تافته آبي چسبان با يقه برگردان سفيد و دکمه هاي صدفي ريز.
لباس را به تنم امتحان مي کرد با همان لهجه شيرين ارمني گفت:
- کاش همه مشتري هايم مثل تو بودند – لباس روي تنت مي خوابد. شوهرت بايد خيلي قدرت را بداند.
بعد از مدت ها به صداي بلند خنديدم. دايه جان خوشحال شد. کفش هاي پاشنه بلند خريدم. عطر خريدم. گل سر و گوشواره خريدم. ماتيک و سرخاب ، و همه را براي شب ها، براي دم غروب، براي وقتي که رحيم مي آمد. اگر خداوند به کسي نظر لطف و مرحمت داشته باشد، اگر بهشتي در روي زمين وجود داشته باشد و اگر سعادت مفهومي داشته باشد، چيزي نيست جز آرامش و عشق زن و شوهري در زير يک سقف. جز انتظار و التهاب زني که با اشتياق ساعت ها را مي شمارد تا همسرش از راه برسد. جز شتاب مردي که به سوي خانه و سوي زني مي رود که مي داند آراسته و مشتاق چشم به در دوخته، در کنار سماوري که مي جوشد و سفره شامي که آماده است نشسته. زني که لبخند شيرين و دست هاي نوازشگر دارد.
ماه اول پاييز گذشت و آبان فرا رسيد. شب ها رحيم پول مي آورد و روي طاقچه مي گذاشت. ميوه مي آورد. هميشه دست پر به خانه باز مي گشت. مي دانستم کم کم پا به سن مي گذارد. در مرز سي سالگي بود. سرش به سنگ خورده بود. پخته و عاقل شده بود. سر به راه شده بود. با اين که دومين ماه پاييز آغاز مي شد، هوا هنوز چندان سرد نشده بود. برگ هاي چنار که زرد و سرخ بودند زير نور آفتاب پاييز دل را به وجد مي آورد. يا شايد دل من جوان شده بود. آرام شده بود. اميدوار شده بود.
يک شب رحيم از راه رسيد و خسته نشست و چاي نوشيد:
- به به. محبوب جان. چه خوشگل شده اي؟
- قبلا خوشگل نبودم؟
- خوشگل تر شده اي.
مرا بوسيد و گوشه اي نشست ولي به فکر فرو رفته بود. پرسيدم:
- رحيم جان شام بياورم؟
من و من کرد. پرسيدم:
- گرسنه نيستي؟
- راستش ميل ندارم. تو شامت را بخور.
- اگر تو نخوري من هم نمي خورم. چرا ميل نداري؟ مگر اتفاقي افتاده؟
- نه. اتفاقي که نيفتاده. به بدبختي خودم افسوس مي خورم.
دلم فرو ريخت:
- چه شده؟ رحيم تو را به خدا بگو. چي شده؟ چرا دست دست مي کني؟
زانوهايم ضعف رفت. ديگر تحمل مصيبت نداشتم. کمي مکث کرد و من من کنان گفت:
- والله يکي از نجارهاي معتبر، از آن ها که کارهاي بزرگ برمي دارد. در و پنجره خانه هاي بزرگ را، اداره ها را. ميز و صندلي هم مي سازد. حتي مي گويد در و پنجره کاخ هاي پسرهاي رضا شاه را هم به او سفارش داده اند. راست و دروغش پاي خودش. حالا اين بابا آمده، کار مرا ديده و پسنيده. چند روز پيش آمد به من گفت مي خواهم هر چه کار به من مي دهند يک سوم آن را به تو بدهم. ولي صاحب کار نبايد بفهمد. چون آن ها مرا مي شناسند و کار را به خاطر شهرت و مهارت من سفارش مي دهند. اگر بفهمند من کار را به تو سپرده ام، سفارششان را پس مي گيرند. تو راضي هستي يا نه؟
با عجله و هيجان گفتم:
- خوب، مي خواستي قبول کني. مي خواستي بگويي راضي هستم. چرا معطلي؟
- خوب، من هم دلم مي خواهد قبول کنم. اگر سه چهار دفعه از اين کارها بگيرم، با مشتري ها آشنا مي شوم و کم کم اسمم سر زبانها مي افتد و خودم براي خودم کار مي گيرم. ولي موضوع اين جاست که طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري. ولي من که سرمايه ندارم. ولي موضوع اين جاست که طرف مي گويد تو هم بايد سرمايه بگذاري. ولي من که سرمايه ندارم. چوب مي خواهد. وسيله مي خواهد هزار دنگ و فنگ دارد. با دست خالي که نمي شود!
- چه قدر سرمايه مي خواهد؟
فکر مي کرد گفت:
- هر چه قدر که بخواهد. من که آه در بساط ندارم.
- خوب، بايد فکري کرد. از يکي قرض کن رحيم.
با خجالت سر خود را پايين انداخت و گفت:
- من به او گفتم شما پولي به من قرض بدهيد تا من وسيله جور کنم و کارم را راه بيندازم. بعد که دستمزدم را گرفتم قرض شما را پس مي دهم. آن بيچاره هم حرفي ندارد. قبول مي کند. ولي گفت بايد يک گرويي چيزي داشته باشي.
به فکر فرو رفتم. چه کار بايد کرد؟ ناگهان برقي در مغزم درخشيد:
- خوب، يک کاري بکن رحيم، دکان را گرو مي گذاريم.
- نه بابا. دکان که فايده ندارد. کوچک است. ارزشش آن قدرها نيست. طرف قبول نمي کند.
تعجب کردم. با اين همه گفتم:
- خوب، خانه را گرو مي گذاريم. چه طور است. کافي هست يا نه؟
فکري کرد و در حالي که با انگشت روي قالي خط مي کشيد گفت:
- به نظر من که خوب است. فقط او هم بايد قبول کند. اگر قبول نکرد ناچاريم هر دو را گرو بگذاريم.
- حالا تو اول خانه را پيشنهاد بکن، ببين چه مي گويد. تو مقدماتش را جور کن. من از گرو گذاشتن خانه حرفي ندارم.
سر بلند کرد ولي به چشمان من نگاه نمي کرد. به سقف خيره شد و گفت:
- نه، من دلم نمي خواهد تو راه بيفتي و دنبال ما به محضر و اين طرف و آن طرف بيايي. با صد تا مرد سر و کله بزني که چيه؟ مي خواهي خانه را گرو بگذاري؟
- خوب، هر جا برويم با هم مي رويم. من که تنها نيستم!
- نه، خوبيت ندارد. اگر دلت مي خواهد خانه را گرو بگذاري .... من مي گويم .....
- خوب چه مي گويي؟
- چه طور بگويم؟ به نظر من ... بهتر است تو اول خانه را .... به اسم من بکني. بعد من آن را گرو مي گذارم.
دلم تکان خورد. خوشحال بودم که به من نگاه نمي کند بهت زده به صورت او خيره شده بودم. بوي خيانت مي شنيدم. از اول هم اين صغرا کبرا چيدن ها نتوانسته بود مرا قانع کند. ته دلم مشکوک بودم. ولي دلم نمي خواست باور کنم. نمي خواستم روابط خوبمان خراب شود. گفتم:
- حالا چه فرقي مي کند رحيم جان/ من و تو که ندارم! يک نوک پا با هم به محضر مي رويم يا مي گوييم دفتردار بيايد خانه امضا مي کنيم.
گفت:
- من که نمي توانم پيرمرد محضردار را براي گرو گذاشتن يک ملک به خانه ام بکشم. دلم هم نمي خواهد زنم توي محضر بيايد. به قول خودت من و تو که نداريم. فردا مي رويم خانه را به اسم من بکن. ترتيب بقيه کارها با من.
گفتم:
- حالا چه عجله اي داري؟ چرا فردا؟ بگذار من فکرهايم را بکنم ....
در حالي که سعي مي کرد خشم خود را پنهان کند گفت:
- چه فکري؟ يارو عجله دارد. اگر من برايش ناز کنم صد تا مثل من منتش را مي کشند. او که دست روي دست نمي گذارد بنشيند تا تو فکر هايت را بکني. بعلاوه، چه فکري؟ مگر تو به من اطمينان نداري؟
- چرا رحيم جان. موضوع اطمينان نيست، ولي ....
کم کم صدايش بلند مي شد:
- پس موضوع چيست؟ نمي خواهي خانه را به اسم من بکني؟ مي ترسي خانه ات را بخورم؟ دست و دلت مي لرزد؟
وا رفتم. دوباره دريچه قلب من به روي او بسته شد. دوباره نگاهش حالت کينه توزانه اي به خود مي گرفت. با لحني سرد گفتم:
- آخر من هنوز گيج هستم. هنوز درست نمي دانم موضوع چيست؟
- گيج هستي يا به من اطمينان نداري؟ نگفتم مرا دوست نداري!
- اين چه حرفي است رحيم! اين چه ربطي به دوست داشتن دارد؟
- پس چه چيزي به دوست داشتن ربط دارد؟ من که اخلاق خود را عوض کرده ام. يک ماه آزگار است که به ميل تو رفتار مي کنم. هر سازي زدي رقصيدم. گفتي نرو سر کار گفتم چشم. شب زود بيا خانه گفتم چشم. گفتي مي خواهم هر جا دلم خواست بروم گفتم برو. باز هم مي گويي مي خواهم ببينم موضوع چيست؟ موضوع اين است که تو دلت نمي آيد خانه را به اسم من بکني.
شگفت زده پرسيدم:
- پس اين يک ماه به خاطر همين بود که خانه روشنايي مي کردي؟ مي خواستي خانه را به اسمت کنم؟
- کفر مرا در مي آوري ها! فکر مي کني مي خواهم سرت کلاه بگذارم؟
به اعتراض گفتم:
- رحيم!
- رحيم ندارد. خانه را به اسم من مي کني يا نه؟
و چون سکوت مرا ديد گفت:
- تو مثلا اين خانه را مي خواهي چه کني؟ بچه که نداري. خرجت هم که با من است ... حالا چه خانه به اسم من باشد چه به اسم تو. مي خواهي خانه را با خودت به آن دنيا ببري؟ مي خواهي بعد از خودت خواهر و برادرت بخورند و يک آب هم رويش؟
با خونسردي گفتم:
- آهان ... پس موضوع اين است. پس تمام داستان نجاري و خانه اعيان اشراف، اداره ها و کاخ پسران رضا شاه و شراکت و گرويي بهانه بود؟ در باغ سبز بود؟ پس يک ماه دندان سر جگر گذاشتي، عرق نخوردي، الواتي نکردي که مرا خام کني؟ حالا که پسرم از بين رفته مي خواهي خانه را به اسمت کنم که مبادا به کس ديگري برسد؟ مي خواهي دار و ندارم را از چنگم در بياوري و بار خودت را ببندي؟ نه جانم، خواب ديده اي خير است.
ناگهان هوشيار شدم. پرده از مقابل چشمانم به کنار رفت. اين همه حماقت را از خود بعيد مي دانستم. چه طور زودتر نفهميده بودم؟ نقاب از چهره اش کنار رفته بود و همان قيافه کراهت بار سبع در برابرم ظاهر گرديد. در حالي که مشتش را بر قالي خرسک جهازي من مي کوبيد فرياد زد:
- بايد اين خانه را به اسم من بکني. فهميدي؟
با بي اعتنايي پاسخ دادم:
- من خانه به اسم کسي بکن نيستم.
- غلط مي کني. حالا مي بينيم. اگر اين خانه را به اسم من نکني هر چه ديدي از چشم خودت ديدي.
- خانه را به اسم تو بکنم که چه بشود؟ که لابد معصومه خانم را بياوري اين جا!
- آره که مي آورم. تا چشم تو کور شود. تا ده تا بچه بزايد. تا توي اجاق کور از حسادت بترکي.
- آن وقت من هم مي مانم و تماشا مي کنم؟
- نخير، تشريف مي بريد منزل آقاجانتان. همان که با اردنگي از خانه بيرونتان کرد.
عضلات گردنش از شدت خشم متورم شده بود. رگ سياه نفرت انگيزش برجسته تر از هميشه مي نمود. اداي مرا در آورد:
« تو پشت من باش رحيم جان ... من که جز تو کسي را ندارم. »
گفتم:
- رحيم بس کن. باز که هار شدي!
- هار پدر پدرسگت است.
- خفه شو. اسم پدر مرا نياور.
- من خفه بشوم؟
سيلي اش به شدت برق بر صورتم فرود آمد و به دنبال آن ضربات مشت و لگد بر سرم باريد. انگار جبران يک ماهه گذشته را مي کرد. سپس خسته و خشمگين دست از سرم برداشت و رفت روي طاقچه جلوي پنجره نشست. تحقير شده و دست از جان شسته بودم. پرسيد:
- خانه را به اسم من مي کني يا نه؟
- نه، نه، نه. همان معصومه خانم را که گرفتي برايت خانه هم مي آورد.
- نه. او برايم خانه نمي آورد. او خانم اين خانه مي شود و تو هم کلفتي بچه هايش را مي کني. من که اجاق کور نيستم، تو هستي. من پسر مي خواهم. وارث مي خواهم. مادرم راست گفته، من پشت مي خواهم.

از جا بلند شدم. مادرش وارد اتاق شده با لذت تماشا مي کرد. باز آتش بس شکسته بود. به سوي رحيم چرخيدم و با عصبانيت خنديدم:

- نيست که خيلي محترم هستي؟ دانشمند هستي؟ املاکت مانده؟ مي ترسي سلطنتت منقرض شود. اين است که وليعهد مي خواهي! حالا خيال کن چهار تا کور و کچل هم پس انداختي. وقتي نان نداري بدهي بهتر که اجاقت کور باشد. چهار تا صابون پز و قداره کش کتر. چهار تا گداي سرگذر و گردنه گير کمتر. بچه هايي که باباشان تو باشي و ننه شان معصومه لوچ، نبودشان بهتر از بودنشان است. بچه هايي که بايد توي گل و کثافت بلولند يا کچلي بگيرند يا تراخم، آخر و عاقبت هم معلوم نباشد سر از کجا در مي آورند.

دوباره به طور ناگهاني از جا پريد و چنان با تمام قدرت بر دهانم کوبيد که دلم از حال رفت. فرياد زد:

- مگر نگفتم خفه شو؟ خيال مي کني خودت خيلي خوشگل هستي؟ خودت را توي آيينه ديده اي؟ عين تب لازمي ها هستي. آيينه دق هستي ... بهت بگويم، يا اين خانه را به اسم من مي کني. يا نعشت را دراز مي کنم.

پشت دستم را روي لبم گذاشتم. وقتي برداشتم از خون خيس بود. مادرش با لحني که سعي مي کرد خيرخواهانه به نظر برسد گفت:

- زن، دست بردار. ول کن. چرا عصبانيش مي کني که آن قدر کتکت بزند؟ تو که مي داني شوهرت چه قدر جوشي است؟ تو که آخر اين کار را ميکني. پس زودتر بکن و جانت را خلاص کن.

- اگر پشت گوشتان را ديديد خانه را هم خواهيد ديد.

رحيم فرياد زد:

- نمي دهي؟ حالا نشانت مي دهم. لختت مي کنم تا بتمرگي توي خانه و آن قدر گرسنگي بکشي تا سر عقل بيايي.

با حرکات تند و عصبي به اتاق بغلي رفت. هرچه پول روي طاقچه بود برداشت. در صندوقم را باز کرد. بقيه پول ها و انگشتري الماسم را برداشت. با خودش غر مي زد:

- زنيکه پدرسوخته. نه زبان سرش مي شود نه محبت و نه داد و فرياد. پدري ازر تو در بياورم که حظ کني!

مادرش گفت:

- نگفتم؟ نگفتم زبان درآورده؟ نگفتم اين قدر لي لي به لالايش نگذار، ديگر جلودارش نمي شوي؟ بفرما، حالا زبان درآورده اين قدر ...!

با دست راست به آرنج دست چپ کوبيد تا بلندي زبان مرا نشان بدهد. گفتم:

- نه خانم جان، زبان داشتم. همه زبان دارند. هيچ کس لال نيست. فقط بعضي ها آبروداري مي کنند. خانمي مي کنند. بي حيايي که کار سختي نيست! متانت مشکل است. کار همه کس نيست. ولي اين چيزها به خرج شما نمي رود. چون از اول کوتاه آمدم فکر کرديد توي سر خور هستم؟ تقصير خودم بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. چشمم کور بشود بايد بکشم. از همان سال اول مثل سگ پشيمانم کرديد. فهميدم که ميان پيغمبرها جرجيس را پيدا کرده ام. همه را ول کردم پسر شما را چسبيدم ....

حرفم را قطع کرد:

- نه جانم، اگر بهتر از پسر من را پيدا کرده بودي ولش نمي کردي. لياقت تو لابد همين پسر من بوده ....

رحيم بي توجه به ما از اتاق کناري بيرون پريد و گفت:

- سينه ريز کجاست؟

وحشت زده عقب رفتم. آن شب سينه ريز را به خاطر او به گردن افکنده بودم. سينه ريز يادگار پدرم بود. دستم را روي آن گذاشتم:

- نمي دهم.

- به گور پدرت مي خندي.

دستم را گرفت و به پشت پيچاند. ديگر انسان نبود. واقعا به حيوان درنده اي تبديل شده بود. مثل خوک. مثل گرگ. اصلا جانور غريبي بود که بيش از وحشت نفرت توليد مي کرد. با دست راست با يک ضربت گردن بند را از گردن من پاره کرد. رو به مادرش کرد و با تاکيد گفت:

- از فردا اگر پا از خانه بيرون بگذارد واي به حال تو و واي به حال او.

دوان دوان به سوي در خانه رفت و آن را قفل کرد. برگشت و به من گفت:

- تا صبح خوب فکرهايت را بکن. شايد عقلت سرجا بيايد. من اين خانه را مي خواهم و هر طور شده آن را مي گيرم. حالا چه بهتر به زبان خوش بدهي.

به اتاق مادرش رفت و هر دو شب را در آن جا خوابيدند. تا نيمه شب پاي چراغ گردسوز بيدار نشستم. خوابم نمي برد. صورتم، دهانم، دستم، همه جاي بدنم، حتي پشت گردنم از اثر کشيده شدن گردن بند درد مي کرد يا مي سوخت. ولي درد اصلي در قلبم بود. پس کجا رفت آن رحيمي که در دکان مي ديدم؟ کي رفت؟ چرا رفت؟ تقصير من بود يا او؟ چرا نگذاشتم با کوکب بماند؟ اگر کوکب به جاي من بود چه مي کرد؟ آيا او برايش مناسب تر نبود؟ آيا او زبان اين مرد را بهتر از من نمي فهميد؟

خسته و بيزار بودم. اشکي در کار نبود. مثل مجسمه نشسته بودم. حتي نمي شد گفت که فکري در سر داشتم. به گل قالي خيره شده بودم. به که شکايت کنم؟ از که شکايت کنم؟ خودم با چشم بسته خود را به چاه افکنده بودم. حالا ديگر دير شده بود. جبران پذير نبود. نمي دانستم چه بايد بکنم. فقط مي دانستم که ديگر طاقتم طاق شده. نه، ديگر بس است. عاشقي پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد. تازه معناي زندگي را مي فهميدم. مي فهميدم که با زندگي نمي توان شوخي کرد. زندگي بازيچه نيست. هوا و هوس نيست. ورطه اي که در آن سقوط کرده بودم، جهنمي که با سر به آن افتاده بودم، مرا پخته کرده بود. دانستم که دست روزگار دست مهربان مادر نيست که بر سرم کشيده مي شد. چهره دنيا همان صورت خندان و پر مهر و محبت پدرم نيست که در پيش رويم بود. چرخ گردون آن بازيچه اي نبود که در تصورم بود. بازيچه اي که چون بخواهيم آن را به زور تصاحب کنيم و هر زمان از آن خسته شديم با نوک پايي از خود دورش کنيم. حقيقت همين بود که در برابر خود مي ديدم و بسيار تلخ تر از آن بود که به بيان در آيد. اندک اندک به مفهوم گفته هاي پدرم پي برده بودم و حالا معناي آن را عريان و آشکار به چشم مي ديدم.

نفهميدم کي خوابيدم و کي بيدار شدم. چراغ گردسوز هنوز مي سوخت. شب هنوز مثل قير بود. چراغ را خاموش کردم و باز همان جا سر بر قالي نهادم و به خوابي دردناک فرو رفتم که قطع و وصل مي شد. اي روز شتاب کن. اي شب چه صبور و پرطاقت هستي. پس کي مي خواهي به آخر برسي؟ تا کي اسير اين تيرگي باشم؟ کي اين تاريکي دست از گريبانم برخواهد داشت؟ اي غم و اندوه، يا رهايم کنيد يا جانم را بگيريد. خداوندا، خلاصم کن. نه ذره ذره، يک باره خلاصم کن. از دست خودم خلاصم کن.

آسمان دودي شد و هنوز همه جا تاريک بود. بيدار شدم. چه شبي بر من گذشته بود! در همان جا که دراز کشيده بودم نشستم. زانوها را به بغل گرفتم و پشت به ديوار دادم. از پنجره به حياط خيره شده. به گوشه ديوار. آن جا که جاي الماس بود. آه از نهادم برآمد. مي ديدمش که از پله ها بالا مي آيد. که کنارم مي نشيند. که گندم شاهدانه مي خواهد. که وحشتزده از دعواي من و پدرش گريه مي کند. که راحت شد.

در باز شد و مادرشوهرم با سماور وارد اتاق شد. کي هوا روشن شده بود؟ کي سپيده سر زده بود؟

همان طور ساکت و بي حرکت نشسته بودم. چشمش به من افتاد و تعجب کرد. يک لحظه سماور به دست ايستاد:

- اوا! تا صبح همين جا بودي؟

پاسخي ندادم. بلافاصله پيش آمد. اسباب سماور را چيد و سماور را در جاي خود قرار داد. کنارم نشست و با لحني محيلانه که لعابي از خيرانديشي بر آن بود گفت:

- واي، واي، ببين چه به روزت آورده! آن قدر عصبانيش نکن ها! يک وقت مي زند ناقصت مي کند. اخلاقش به پدر خدا بيامرزش رفته. جوشي است. بيا و خانه را به اسمش بکن و شر را بکن. والله من خير هر دوي شما را مي خواهم.

رحيم لخ لخ کنان از راه رسيد:

- ننه، بي خود برايش روضه نخوان. اين کله نپز است. پخته نمي شود. برو کنار يبينم، زبان خر را خلج مي داند.

بالاي سرم ايستاد. پاها را باز و دست ها را به کمر زد. گفت:

- خانه را به اسمم مي کني يا نه؟

جواب ندادم.

- مگر با تو نيستم؟ عين ترب سياه نشسته و رو به رويش را نگاه مي کند. پرسيدم خانه را به اسمم مي کني يا نه؟

سرم را بلند کردم. لبم مي سوخت. انگار ورم کرده بود. گفتم:

- نه.

با لگد به پايم زد:

- اکه پررو آدميزاد هي! ريختش را ببين، از دنيا برگشته. کفاره مي خواهد آدم به رويش نگاه کند.

رو به مادرش کرد:

- ننه، من مي روم. وقتي برگشتم بايد اين قالي ها را جمع کرده باشي. مي خواهم بفروشمشان. پول لازم دارم.

راه افتاد برود. مادرش پرسيد:

- ناشتايي نمي خوري؟

- بده اين بخورد تا هارتر بشود.

مي دانستم گردن بند و انگشتر و پول هاي من در جيبش است. تا وسط پله ها رفت. ولي دوباره برگشت و وارد اتاقي که در آن مي خوابيديم شد. لاله ها را از سر طاقچه برداشت و موقع رفتن خطاب به مادرش گفت:

- اين ها را هم مي برم. پول لازم دارم.

انگار کسي از او توضيح خواسته بود. من همان جا که نشسته بودم باقي ماندم. ساکت بدون يک کلام حرف. مادرش گفت:

- حالا خيالت راحت شد؟ الان مي رود همه را مي فروشد و تا شب نصفش را خرج خوشگذراني مي کند.

شانه بالا انداختم. تا صبحانه بخورد. بلند شدم و به اتاق بغلي رفتم و در را محکم بستم. طاقت تحمل روي او را نداشتم، چه برسد به آن که زانو به زانويش بنشينم و با او ناشتايي بخورم. صورتم درد مي کرد. مقابل آيينه کوچک سر طاقچه رفتم. از ديدن چهره خودم يکه خوردم. تمام طرف راست صورتم از سيلي سخت شب گذشته او کبود بود. چشم راستم نيم بسته و گوشه لبم که او با پشت دست برآن کوبيده بود آماس کرده و بنفش شده بود. وحشت کردم. از زنده ماندن خودم تعجب مي کردم. تعجب مي کردم که چه طور از زير ضربات مشت و لگد او سالم بيرون آمده ام. هنوز گوش راستم از ضربه سيلي او درد مي کرد. صداي مادرش بلند شد که با غيظ گفت:

- سماور جوش است. همه چيز حاضر است. مي خواهي بخور، مي خواهي نخور.

شنيدم که از اتاق خارج شد و از پلکان پايين رفت. جرقه اي در مغزم زد. تصميم خود را گرفتم. به سرعت چمدانم را برداشتم و لباس ها و مقداري خرت و پرت هايم را در آن ريختم. جعبه چوب شمشادم را با تمام محتويات آن درون چمدان جاي دادم. چادر بر سر کردم و از پله ها فرود آمدم. مادرشوهرم مثل پلنگ تير خورده جلو پريد و دست ها را به کمر زد:

- اوقور به خير! کجا به سلامتي؟

- مي خواهم بروم. ديگر جانم به لبم رسيده.

- کجا بروي؟ همين طور سرت را مي اندازي پايين و هري ...؟ مگر اين خانه صاحب ندارد؟ مگر نشنيدي ديشب شوهرت چه گفت؟
- کدام شوهر؟ من ديگر شوهر ندارم!
چشمانش گرد شد:
- چشمم روشن، حرف هاي تازه تازه مي شنوم!
دهانم باز شد و آنچه را سال ها در دل و بر نوک زبان داشتم بيرون ريختم:
- آن نامرد بي سر و پا شوهر من نيست. عارم مي شود به او مرد بگويم، به او شوهر بگويم.
خنديد:
- از مرديش گله داري؟
- نه، از مردانگيش گله دارم. از طبع پست و بي همتي اش. از ضعيف کشي و بي غيرتي اش. تو نمي فهمي من چه مي گويم. او هم نمي فهمد. ياد نگرفته. از که بايد درس مي گرفت؟ از کجا بايد علو طبع و نظربلندي را فرا بگيرد؟ حق دارد که نداند غيرت چيست؟ شرف کدام است1 مرا که ضعيف هستم به زير لگد مي اندازد ولي از برادرهاي قداره کش معصومه حساب مي برد. در مقابل يک زن قدرت نمايي مي کند و وقتي پاي مردها به ميان مي آيد، پشت دامن ننه اش پنهان مي شود. مظلوم مي شود. آرام مي شود. بره مي شود. مردانگي او فقط به سبيل و کت و شلوار است و بس.

ديگر مادرشوهرم را شما خطاب نمي کردم. ديگر به او خانم نمي گفتم چون خانم نبود. شايسته اين لقب نبود. نادان و رذل بود. ديگر نمي خواستم بيش از اين چشمم را بر روي حقيقت ببندم. لازم نبود به خاطر حفظ نيکنامي پسرم بکوشم تا مادربزرگش را محترم جلوه بدهم. ديگر پسري در کار نبود. يا شايد هم خيلي ساده، به اين دليل که خودم نيز تا حد زيادي به آن ها شبيه شده بودم. از آن ها آموخته بودم. زبان آن ها را فرا گرفته بودم. خوب و بد را از ياد برده بودم. روابط سالم و محترمانه را فراموش کرده بودم.
لب پله دالان نشست و گفت:

- زندگي پسرم را جمع کرده اي و مي روي؟

- کدام زندگي؟ پسر تو زندگي هم داشت؟ وقتي مرا گرفت خودش بود و يک قبا و تنبان. حالا زندگي پيدا کرده؟

با خونسردي گفت:

- چمدان را مي گذاري بعد مي روي.

گفتم:

- اي به چشم.

آرام برگشتم و از پله ها بالا رفتم. خيالش راحت شد. بلند شد و غرغرکنان به دنبال کارش رفت. وارد اتاقي شدم که روزگاري حجله عشق من بود.

از خونسردي و آرامش خودم شگفت زده بودم. در را بستم. تازه به خود آمده بودم. محبوبه چه چيزي را مي خواهي از اين خانه ببري؟ رغبت مي کني دوباره اين لباس ها را به تن کني؟ اين کفش ها را بپوشي؟ اين سنجاق ها را به سرت بزني؟ اين ها را که نشانه هايي از زندگي با يک آدم بي سر و پاي حيوان صفت است مي خواهي چه کني؟ اين ها را که سمبل جواني بر باد رفته و آرزوهاي سوخته و غرور زخم خورده و احساسات جريحه دار شده است براي چه مي خواهي؟ نابودشان کن. همه را از بين ببر.

قيچي را برداشتم. چمدان را گشودم و تمام لباس ها را يکي يکي با قيچي بريدم و تکه پاره کردم و بر زمين انداختم. قيچي کفش هايم را نمي بريد. يک تيغ ريش تراشي برداشتم و لبه کفش ها را با آن چاک دادم. دستم بريد. ولي من انگار حس نمي کردم. وحشي شده بودم. چادر شب رختخواب ها را به وسط اتاق کشيدم اما گره آن را باز نکردم بلکه آن را با تيغ پاره پاره کردم. لحاف و تشک را بيرون کشيدم و سپس با تيغ و قيچي به جان رويه هاي ساتن لحاف ها افتادم. آن گاه به سراغ تشک ها رفتم. چنان با لذت آن ها را مي دريدم که گويي شاهرگ رحيم است. انگار زبان مادرشوهرم است. انگار سينه خودم است. انگار بخت خفته من است. زير لب غريدم:

« ارواح پدرت. مي گذارم اين ها برايت بمانند؟ به همين خيال باش. »

سپس با همان تيغ به سراغ قالي ها رفتم. دولا دولا راه مي رفتم و با دست راست تيغ را با تمام قدرت روي فرش هاي خرسک مي کشيدم و لذت مي بردم. از عکس العمل رحيم، از يکه خوردن او، از خشم و نااميدي او احساس شادي مي کردم. لبخند انتقام بر لبانم بود. بر لبان کبود و متورمم. بر صورت سياه شده از کتکم.

سماور را برداشتم. هنوز داغ بود. آب آن را بر روي رختخواب ها و قالي ها دمر کردم. زغال ها از دودکش سماور روي رختخواب هاي تکه پاره افتاد. چادر سياه تافته يزديم را برداشتم و تا کردم. مي دانستم مادرشوهرم عاشق و شيفته اين چادر است. با آن زغال ها را دانه دانه برمي داشتم تا دستم نسوزد و هر دانه را روي يک قالي مي انداختم. قالي گله به گله دود مي کرد. چادر سياه از حرارت زغال سوراخ سوراخ مي شد. ايستادم و تماشا کردم. چشمم به جعبه چوب شمشاد افتاد. آن را هم بشکنم؟ مي خواستم آن را هم بسوزانم. گذشته ام را با آن دفن کنم. ولي دلم مي گفت شب کلاه الماس در آن است. يادگار آن بهار شيرين، خاطره سرکشي هايت را در خود دارد. هوس هاي جوانيت در آن پنهان است. اين آيينه عبرت را نگه دار. خواستم در آن را بگشايم و شب کلاه الماس را از درونش بردارم، ترسيدم. ترسيدم که اين همان صندوقچه پاندورا باشد که پدرم داستانش را برايم نقل کرده بود. ترسيدم اگر آن را بگشايم، جادوي آن وجودم را تسخير کند. پايم سست شود. بمانم و اسير پليدي گردم و ديگر نتوانم از رنج و اندوه بگريزم. خودم هم نمي دانم چه شد که ناگهان صندوقچه را بغل زدم. دوباره چادر را به سر افکندم و از پلکان پايين آمدم – با همين صندوقچه چوب شمشاد که مي بيني – به محض آن که به ميان حياط رسيدم، باز مادرشوهرم مثل ديوي که مويش را آتش زده باشند حاضر شد و لب پله دالان نشست.

- باز که راه افتادي دختر! عجب رويي داري تو! کتک هايي که تو ديشب خوردي اگر به فيل زده بودند مي خوابيد. باز هم تنت مي خارد؟

گفتم:

- برو کنار. بگذار رد بشوم.

- نمي روم.

- من که چمدان را توي اتاق گذاشته ام. حالا بگذار بروم.

- پس اين يکي چيست که زير بغلت زده اي؟

- اين مال خودم است. به تو مربوط نيست.

- هر چه در اين خانه است مال پسر من است و به من هم مربوط مي شود.

گفتم:

- الحمدلله پسر تو چيزي باقي نگذاشته که مال من باشد يا مال او. گفتم از سر راهم برو کنار.
ادامه دارد...


ویدیو مرتبط :
رمان بامداد خمار