سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ جین ایر- قسمت سی و ششم



لینک قسمت قبل

کارفرمایم حرفم را برید: «باید یکی از آنها بوده باشد.»
_ «قطعاً به شما اطمینان می دهم که، برعکس، هیچکدام از آنها نبود. هیکلی را که در مقابلم ایستاده بود هیچوقت قبلاً در محدوده ی خانه ی ثورنفیلد ندیده بودم. اندازه ی قامت و حالت چهره کاملاً برایم تازه بود.»
_ «شرح بده. چه شکلی داشت، جین.»
_ «زنی به نظر می رسید بلند قامت و تنومند که موهای مشکی بلند و انبوهش به پشت سرش آویخته بود، آقا. نمی دانم چه لباسی پوشیده بود؛ سفید و راه راه بود؛ این را که آیا لباس بود یا شمد یا کفن نتوانستم تشخیص بدهم.»
_ «صورتش را دیدی؟»
_ «اول نه، اما کمی بعد، تور سرم را از جالباسی برداشت، آن را بالا گرفت، مدت زیادی به آن خیره شد، بعد آن را روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. در آن لحظه توانستم حالت و طرح صورتش را در آن آینه ی مستطیل شکل سیاه ببینم.»
_ «چهره اش را وصف کن.»
_ «اوه، آقا، به نظر من ترسناک و روح مانند بود. هیچوقت صورتی به آن شکل ندیده بودم! چهره ی بیرنگی بود، چهره ی سبعانه ای بود. ای کاش می توانستم گردش آن چشمهای سرخ و برآمدگی سیاه شده ی مخوف خطوط صورتش را فراموش کنم!»
_ «ارواح معمولاً پریده رنگ هستند، جین.»
_ «اما این ارغوانی بود، آقا. لبها آماس کرده و تیره، و پیشانی پرچین و چروک بود. ابروهای مشکی پهن قسمت بالای چشمهای خون گرفته اش را پوشانده بودند. به شما بگویم مرا به یاد چه چیزی انداختند؟»
_ «بگو.»
_ «به یاد روح پلید آلمانی، وامپیر.»
_ «آه! چکار کرد؟»
_ «آقا، تور سر مرا از روی سر زشتش برداشت، آن را دو پاره کرد، هر دو تکه را روی کف اطاق انداخت و چند بار آنها را پایمال کرد.»
_ «بعد چه کرد؟»
_ «پرده ی پنجره را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. شاید متوجه شد که سپیده دم نزدیک است چون شمع را برداشت و راه افتاد تا به طرف در برود. آن شخص درست کنار تختخواب من ایستاد. چشمهای آتشین او به من افتاد، شمع را درست نزدیک صورتم پرت کرد که در زیر چشمهایم خاموش شد. فقط توانستم صورت ترسناک و تیره اش را ببینم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم چون برای دومین بار _ فقط دومین بار _ در عمرم از ترس بیهوش شدم.»
_ «وقتی به هوش آمدی چه کسی پیش تو بود؟»
_ «هیچکس، آقا، جز این که روشنی روز همه جا را گرفته بود. از رختخواب برخاستم، سر و صورتم را با آب شستم و مقدار زیادی آب نوشیدم. حس کردم که ضعف دارم اما مریض نیستم. تصمیم گرفتم بجز با شما با هیچکس دیگری در این باره حرف نزنم. حالا به من بگویید، آقا، آن زن کی بود و چکار داشت؟ »
_ «مخلوق یک مغز بیش از اندازه تحریک شده بود. از این جهت هیچ شکی ندارم. باید خیلی از تو مواظبت کنم، گنج من. اعصابی مثل اعصاب تو ظریفتر از این هستند که تو بتوانی از چنین گرفتاریهایی در امان باشی.»
_ «به شما اطمینان می دهم، آقا، که اعصاب من نقصی ندارند؛ آن موجود واقعیت داشت. این ماجرا واقعاً اتفاق افتاد.»
_ « و خوابهای قبلیت، آیا آنها هم واقعیت داشتند؟ آیا خانه ی ثورنفیلد یک ویرانه است؟ آیا موانع شکست ناپذیری مرا از تو جدا کرده؟ آیا تو را بدون یک قطره اشک، بدون یک بوسه و بدون یک کلمه حرف گذاشته ام و رفته ام؟»
_ «هنوز نه.»
_ «آیا خیال چنین کاری دارم؟ ببین، حالا روز شروع شده و ما می خواهیم همین امروز طوری به هم بپیوندیم که هرگز جدا نشویم، و وقتی با هم یکی شدیم دیگر این ترسهای موهوم هیچوقت پیش نخواهد آمد؛ این را به تو قول می دهم و تضمین می کنم.»
_ «ترسهای موهوم، آقا! ای کاش می توانستم عقیده پیدا کنم که آنها اینطور هستند. حالا که شما حتی نمی توانید راز آن موجود وحشتناک را برای من توضیح بدهید بیشتر از قبل چنین آرزویی دارم.»
_ « و چون من نمی توانم چنین کاری کنم باید یک موجود غیر واقعی بوده باشد، جین.»
_ «اما، آقا، امروز صبح که از رختخواب برخاستم همین را به خودم گفتم؛ به اطراف خودم در اطاق نگاه کردم تا با دیدن حالت عادی و خوشحال کننده ی هر یک از چیزهای آشنا در روشنایی کامل روز جرأت پیدا کنم و خاطرم آسوده بشود اما آنجا روی فرش چیزی را دیدم که اساس فرض مرا برهم ریخت: تور سرم را دیدم که از بالا تا پایین دو پاره شده بود!»
حس کردم آقای راچستر یکه خورد و لرزید. به سرعت دستهایش را دور کمرم انداخت. با هیجان گفت: «خدا را شکر که اگر دیشب واقعه ی بدی در نزدیکی تو اتفاق افتاده فقط به توری سرت آسیب رسانده و نه به خود تو. اوه، فکرش را بکن که چه چیزی ممکن بود اتفاق بیفتد!»
نفسش به شماره افتاد، مرا چنان به خودش چسبانده بود که به سختی می توانستم نفس بکشم. بعد از چند دقیقه سکوت با خوشحالی ادامه داد: «خوب، جنت، حالا همه چیز را درباره ی آنچه دیدی برایت توضیح می دهم: آنچه دیدی نصفش رؤیا و نصفش واقعیت بود. یک زن وارد اطاقت شد، در این مورد شک ندارم و آن زن گریس پول بود _ یعنی قاعدتاً باید او بوده باشد. تو خودت اسم او را گذاشتی موجود عجیب. بی جهت نیست که چنین اسمی به او داده ای؛ این را از روی آنچه بر سر من آورد و کاری که با میسن کرد فهمیدی؟ تو در یک حالت خواب و بیداری متوجه ورود او به اطاق و کارهایش شدی اما چون در یک حالت عادی نبودی، یعنی تب و تقریباً سرسام داشتی، قیافه ی یک جن را به او نسبت می دهی که با قیافه ی خودش تفاوت دارد؛ موی بلند ژولیده، صورت تیره ی متورم و قامت خیلی کشیده نتیجه ی تصور تو بوده، نتیجه ی کابوس بوده. اما پاره کردن تور سر از روی خشم واقعیت داشته، و این کار اوست. می دانم که می خواهی بپرسی چرا چنین زنی را در خانه ام نگه می دارم. وقتی ازدواج کردیم یک روزی علتش را به تو خواهم گفت اما نه حالا. قانع شدی، جین؟ آیا راه حل من برای این راز را می پذیری؟»
فکر کردم، و در حقیقت به نظرم رسید که تنها راه ممکن همین باشد. قانع که نشدم اما برای خوشحالی او سعی کردم اینطور به نظر برسم؛ مسلماً احساس آسودگی می کردم. بنابراین با لبخندی حاکی از رضایت خاطر به او جواب دادم. در این موقع چون مدتی از ساعت یک بعد از نیمه شب گذشته بود آماده شدم او را ترک کنم.
در حالی که شمع خود را برای رفتن روشن می کردم پرسید: «مگر سوفی به آدل در دایه خانه نمی خوابد؟»
_ «بله، آقا.»
_ «در تختخواب کوچک آدل جای کافی برای تو هست. امشب باید با او در آن تختخواب بخوابی، جین. این عجیب نیست که ماجرایی که برایم نقل کردی اعصابت را ناراحت کرده باشد، و من بهتر می دانم تنها نخوابی؛ به من قول بده که به دایه خانه می روی.»
_ «از این کار خیلی خوشحال خواهم شد، آقا.»
_ «و در را از داخل محکم ببند. وقتی به طبقه ی بالا رفتی سوفی را به بهانه ی این که از او می خواهی تو را فردا به موقع بیدار کند، بیدار کن چون باید پیش ازساعت هشت صبح لباست را پوشیده و صبحانه ات را تمام کرده باشی. حالا دیگر هیچ فکر ملال آوری به خاطرت راه نده و خیالهای تیره و ناامید کننده را از خودت دور کن، جنت. آیا نمی شنوی که تندباد؛ حالا نسیم ملایمی شده؟ و قطرات باران دیگر به شیشه های پنجره نمی خورد؟ اینجا را نگاه کن (پرده را بالا زد) شب قشنگی است.»
شب زیبایی بود. نیمی از آسمان صاف و بدون ابر بود. ابرها حالا در برابر باد (که به طرف غرب می وزید) به صورت صفوف دراز سیمفام در سمت مشرق متراکم شده بودند. ماه به آرامی می درخشید. آقای راچستر، در حالی که با کنجکاوی چشم در چشم من دوخته بود، گفت: «خوب، حالا حال جنتِ من چطورست؟»
_ «شب، آرام است، آقا؛ من هم همینطور.»
_ «امشب خواب جدایی و غم نخواهی دید بلکه خوابهایت راجع به عشق شاد و پیوند سعادتمندانه خواهد بود.»
این پیش بینی کاملاً تحقق نیافت؛ در حقیقت رؤیایم غم انگیز نبود اما شادی هم در خواب ندیدم چون آن شب اصلاً نخوابیدم. در حالی که آدل در آغوشم بود به خواب سنگین دوره ی کودکی می اندیشیدم ( چه آرام، چه بی هیجان و چه معصومانه خوابیده بود!) و در انتظار روز آینده بودم. تمام زندگیم در کالبدم بیدار و در جوش و خروش بود. به محض این که خورشید طلوع کرد از رختخواب بیرون آمدم. یادم آمد وقتی آدل را ترک می گفتم به من چسبیده بود. یادم می آید در حالی که دستهای کوچکش را از دور گردنم باز می کردم او را بوسیدم؛ با هیجان عجیبی به گریه افتادم، و زود از او جدا شدم چون می ترسیدم که هق هق گریه ام او را از آن خواب آرام بیدار کند. به نظرم می آمد که او تجسم زندگی گذشته ام، و آن مرد، که حالا خود را آماده می کردم تا با او رو به رو بشوم تجسم ملال انگیز و در عین حال دوست داشتنی ایام ناشناخته ی زندگی آینده ام است.
سوفی ساعت هفت آمد تا به من لباس بپوشاند. کار خود را در حقیقت خیلی طول می داد، آنقدر آن را طول داد که آقای راچستر، فکر می کنم، از تأخیر من حوصله اش سر رفت و یک نفر را فرستاد تا بپرسد چرا نمی آیم. به محض این که سوفی روسریم را که نوعی توری ابریشمی چهار گوش مربع شکل بود با سنجاق سر به موهایم بست سعی کردم تا آنجا که می توانم با عجله خود را از زیر دست او بیرون بیاورم.
به زبان فرانسه با صدای بلند گفت: «بایستید! در آینه به خودتان نگاه کنید؛ تا حالا یک نگاه هم به خودتان نکرده اید.»
بنابراین به طرف در برگشتم و جلوی آینه ایستادم؛ هیکل لباس پوشیده و توری به سری دیدم. با ظاهر معمولی من چنان تفاوت داشت که تقریباً مثل تصویر یک نفر بیگانه به نظر می رسید. صدایی شنیدم: «جین!» و به سرعت به طبقه ی پایین رفتم. آقای راچستر در پایین پله ها به پیشوازم آمد.
گفت: «ای وقت تلف کن، من از بیصبری جانم به لب رسیده آن وقت تو اینقدر تأخیر می کنی!»
مرا به تالار غذاخوری برد، با دقت سر تا پایم را برانداز کرد، به من گفت: «به لطافت گل سوسن شده ای، نه فقط مایه ی سرافرازی من در زندگی بلکه نور چشمهایم هستی»، و بعد همچنان که زنگ احضار را به صدا در می آورد گفت: «برای خوردن صبحانه فقط ده دقیقه وقت داری.» یکی از خدمتکارانی که اخیراً به کار گمارده و یک پادو بود وارد شد.
_ «آیا جان مشغول آماده کردن کالسکه است؟»
_ «بله، آقا.»
_ «آیا وسایل سفر را آماده کرد اند؟»
_ «دارند آماده می کنند، آقا.»
_ «برو به کلیسا ببین که آیا آقای وود و دستیارش آنجا هستند یا نه؛ برگرد و نتیجه را به من بگو.»
کلیسا، همانطور که خواننده می داند، آن طرف دروازه ی ثورنفیلد بود. پادو زود برگشت.
_ «آقای وود در رختکن کلیساست و دارد ردایش را می پوشد، آقا.»
_ «و کالسکه؟»
_ «دارند اسبها را یراق می کنند.»
_ «کالسکه را به کلیسا نمی بریم اما باید در لحظه ای که به اینجا برمی گردیم آماده باشد. تمام صندوقها و جامه دانها را مرتب و طناب پیچی کنید. کالسکه ران هم باید روی صندلیش نشسته باشد.»
_ «بسیار خوب، آقا.»
_ «جین، آماده ای!»
برخاستم. نه ساقدوش داماد بود نه ساقدوش عروس و نه کسی از خویشان برای اداره ی تشریفات عروسی حضور داشت. هیچکس نبود جز من و آقای راچستر. خیلی میل داشتم با او حرف بزنم اما پنجه ی آهنینی دستم را گرفته بود. آقای راچستر با گامهای بلند حرکت می کرد و من به سختی می توانستم پا به پای او حرکت کنم. با یک نگاه به چهره ی آقای راچستر حس کردم که دیگر حتی یک ثانیه تأخیر را به هر دلیلی هم که باشد نمی تواند تحمل کند. از خودم پرسیدم: «چه داماد دیگری تاکنون اینطور بوده که برای تأمین منظور خود اینقدر ساعی و اینقدر سخت مصمم باشد، یا چه دامادی می توان سراغ گرفت که چنین پیشانی پرصلابت و چنین چشمان خشمگین و فروزانی داشته باشد؟»
نمی دانستم روز خوب یا بدی است؛ وقتی از جاده کالسکه رو پایین می آمدیم نه به آسمان نگاه می کردم و نه به زمین؛ قلبم در چشمم متمرکز شده بود، و هر دوی اینها محو وجود آقای راچستر بود. همچنان که پیش می رفتیم طالب رؤیت آن چیز نامرئینی بودم که او ظاهراً نگاه تند و بیرحمانه اش را به آن معطوف داشته بود. می خواستم سر از افکاری در بیاورم که به نظر می رسید او با نیروی آنها درگیرست و دارد در برابرش مقاومت می کند.
جلوی در کوچک حیاط کلیسا ایستاد. متوجه شد که من کاملاً به نفس نفس افتاده ام. گفت: «آیا عشقم به تو باعث سندگدلی من شده؟ کمی توقف کن، به من تکیه بده، جین.»
حالا می توانم تصویر آن خانه ی قدیمی خاکستری خداوند را که به آرامی در برابرم سربرافراشته بود به یاد بیاورم: کلاغ سیاهی در پیرامون برج آن می چرخید. چیز دیگری را که به یاد می آورم خاکریزهای سبز رنگ قبرها بود. هنوز آن دو شخص غریبه را فراموش نکرده ام که میان خاکریزهای کوتاه پرسه می زدند و نوشته های چند سنگ قبر را که از خزه پوشیده شده بود می خواندند. آن دو نفر توجه مرا جلب کردند چون وقتی ما را دیدند به پشت ساختمان کلیسا پیچیدند. من شکی نداشتم که می خواهند از در فرعی وارد کلیسا شوند و شاهد مراسم عقد باشند. آقای راچستر متوجه حضور آنها نشد چون در آن موقع مشتاقانه به چهره ی من که، می توانم بگویم، رنگ آن پریده بود نگاه می کرد چون حس می کردم قطرات عرق به پیشانیم نشسته و گونه ها و لبهایم سرد شده بودند. وقتی حالت عادی تنفس خود را باز یافتم، که خیلی زود به این کار موفق شدم، او با آرامی به اتفاق من برای ورود به ساختمان اصلی از ایوان گذشت.
وارد نماز خانه ی آرام و محقر کلیسا شدیم. کشیش، ردای گشاد سفیدش را پوشیده و دستیارش هم کنارش بود، در محراب کوتاه کلیسا انتظار می کشید. سکوت کامل حکمفرما بود. دو شخصی که قبلاً به آنها اشاره کردم مثل دو سایه در گوشه ی دور دستی از نمازخانه دیده می شدند. حدس من صحیح بود چون آن دو غریبه به آهستگی وارد شده و در این موقع کنار مقبره ی خانوادگی راچستر ایستاده بودند پشت آنها به ما بود. داشتند از بالای محجرها مقبره مرمرین قدیمیِ از رؤیت افتاده را نگاه می کردند. در اینجا فرشته ای زانو زده از بقایای جسد دیمردو راچستر (Damer de Rochester)، مقتول در خلنگزار مارستن به هنگام جنگهای داخلی، و همینطور جسد همسرش الیزابت، نگهبانی می کرد.
جای مخصوص ما کنار نرده های «اعتراف» بود. با شنیدن صدای گامهای محتاطانه ای که از پشت سر به ما نزدیک می شد زیر چشمی به عقب نگاه کردم؛ یکی از آن دو غریبه _ که معلوم بود شخص محترمی است _ به طرف محراب پیش می آمد. مراسم شروع شد. توضیحات مقدماتیِ مربوط به ازدواج به اتمام رسید. بعد، کشیش یک گام پیش آمد و، در حالی که کمی به طرف آقای راچستر خم شده بود به سخنان خود چنین ادامه داد:
«از آنجا که در روز هول انگیز قیامت که اسرار باطن همه آشکار می شود در بربر خداوند مسئول خواهید بود از شما دو نفر می خواهم و توصیه می کنم که اگر یکی از شما می داند مانعی بر سر راه ازدواجتان قرار دارد و به آن علت نمی توانید به عقد ازدواج یکدیگر درآیید آن را هم اکنون اعتراف کنید چون این یک اصل مسلم است که هرگاه زن و مردی از طریقی غیر از آنچه کلام خداوند مجاز می شمارد پیوند زناشویی ببندد خداوند آن دو را به هم پیوند نداده و ازدواجشان قانونی نخواهد بود.»
طبق سنت مرسوم سکوت کرد. تاکنون در چه مواقعی سکوت بعد از این جملات شکسته شده؟ هیچوقت؛ شاید در هر صد سال یک بار چنین چیزی اتفاق بیفتد. کشیش که چشم خود را از روی کتاب برنداشته و فقط یک لحظه نفس خود را تازه کرده بود همچنان به خواندن ادامه داد. در این موقع دستش را به طرف آقای راچستر برده و دهان خود را باز کرده بود تا از او بپرسد: «آیا این زن را به همسری خود قبول داری؟» که ناگهان صدایی به وضوح در نزدیکی ما شنیده شد: «این ازدواج نمی تواند سر بگیرد؛ من اعلام می دارم که مانعی وجود دارد.»
کشیش سر خود را بالا آورد، به گوینده نگاه کرد، زبانش از حرکت باز ماند؛ دستیارش هم همینطور. آقای راچستر مختصر حرکتی کرد؛ مثل این بود که زمین زیر پایش تکان خورده باشد. استوارتر ایستاد و بدون آن که سر یا چشمانش را به طرف گوینده برگرداند گفت: «ادامه بدهید.»
وقتی او این کلمه را با صدایی بم و کوتاه ادا کرد سکوت عمیقی بر آن فضا حاکم شد. در این موقع آقای وود گفت: «من بدون تحقیق درباره ی این ادعا و راجع به صدق یا کذب مدارک آن نمی توانم ادامه بدهم.»
آن شخص که پشت سرمان بود پاسخ داد: «این عقد کاملاً باطل است. من دلایلی دارم که می توانم ادعایم را ثابت کنم. در سر راه این ازدواج یک مانع غیرقابل حل هست.»
آقای راچستر شنید اما اعتنایی نکرد. همچنان لجوج و خشک ایستاده بود. هیچ حرکت دیگری نکرد جز این که دستم را محکم در دست خود گرفت. چه دست داغ و نیرومندی داشت! _ و در این لحظه چهره و مخصوصاً پیشانی پریده رنگ پرصلابت و حجیم او چه شباهت عجیبی به یک قطعه سنگ مرمر داشت که تازه از معدن استخراج شده باشد! چشمان او در زیر ابروان پرپشتش چه درخشش، آرامش و چه حالت نافذی داشتند!
آقای وود متحیر به نظر می رسید. پرسید: «این مانعی که می گویید چیست؟ شاید بتوان آن را برطرف کرد. کاملاً توضیح بدهید.»
آن شخص جواب داد: «حتماً. من آن را غیرقابل حل نامیدم و حالا علت آن را توضیح می دهم.»
گوینده جلو آمد، روی نرده ها خم شد و به سخن ادامه داد؛ هر یک از کلمات را به وضوح، به آرامی و با قدرت ادا می کرد، اما صدایش بلند نبود: «این مانع صرفاً وجود یک ازدواج قبلی است؛ آقای راچستر حالا همسری دارد که زنده است.»
از شنیدن آن کلمات آهسته لرزشی به من دست داد که صدای رعد هرگز مرا بدانگونه نلرزانده بود، چنان یکه ای خوردم که هیچگاه از وقوع یک حریق ناگهانی دچار چنان حالتی نشده بودم. اما بر خودم مسلط شدم؛ به هیچ وجه در خطر غش و ضعف نبودم. به آقای راچستر نگریستم؛ او را واداشتم به من نگاه کند. اصلاً رنگ به صورتش نمانده بود. چشمانش هم می درخشیدند. و هم بیحالت بودند. هیچ چیز را انکار نکرد. طوری به نظر می رسید که به هیچ چیز اعتنا ندارد. بدون حرف، بدون لبخند و بی آن که نشان دهد که مرا یک انسان می شناسد فقط بازویش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بیشتر به طرف خود کشید.
از آن شخص مزاحم پرسید: «شما کی هستید؟»
_ «اسمم بریگز است، مشاور حقوقی، خیابان ... ، لندن.»
_ « و با اطمینان زنی را به ریش من می بندید؟»
_ «نه، فقط وجود بانو همسرتان را به یاد شما می آورم، آقا، همسری که اگر شما او را به رسمیت نمی شناسید اما قانون می شناسد.»
_ «لطف کنید و مشخصات او را به من بگویید: اسمش، اسم پدر و مادرش و محل زندگیش.»
آقای بریگز گفت: «حتماً.» بعد کاغذی از جیب خود بیرون آورد و با لحنی رسمی و تو دماغی خواند: «بدین وسیله مؤکداً اعلام می دارم و می توانم به اثبات برسانم که در بیستم اکتبر سال... میلادی (تاریخ مربوط به پانزده سال قبل از وقوع این ماجرا) آقای ادوارد فرفاکس راچستر ساکن خانه ی ثورنفیلد و خانه ی اربابی فرن دین [Ferndean] واقع در...شر، انگلستان با خواهرم ازدواج کرد. نام خواهرم برتا آنتونیه تا میسن، دختر جوناس میسن تاجر و آنتونیه تا، از بومیان مستعمرات، است. عقد در کلیسای... واقع در اسپنیش تاون، انجام گرفت، و سابقه ی این ازدواج را، که اکنون یک نسخه ی از آن در اختیار من است، می توان در دفتر ثبت آن کلیسا ملاحظه کرد. امضاء: ریچارد میسن»
_ «این مدارک، به فرض صحت داشتن، ممکن است ازدواج مرا ثابت کند اما ثابت نمی کند شخص مورد نظر که در آن همسر من دانسته شده هنوز زنده باشد.»
وکیل جواب داد: «سه ماه قبل زنده بوده.»
_ «این را از کجا می دانید؟»
_ «برای اثبات این امر شاهدی دارم که شهادت او را حتی شما، آقا، مشکل بتوانید رد کنید.»
_ «شاهد را معرفی کنید و الا شرتان را کم کنید.»
_ «او را معرفی می کنم؛ در محل حاضرست: آقای میسن، لطفاً جلو بیایید.»
آقای راچستر، با شنیدن این نام دندانهای خود را به هم فشرد و تشنج شدیدی به او دست داد. چون نزدیک او بودم این تشنج را که حاکی از خشم یا ناامیدی بود کاملاً حس کردم. غریبه ی دوم، که تا این موقع در سایه مانده بود، نزدیکتر آمد. آقای میسن بود. آقای راچستر برگشت و به او نگاه کرد. چشمهایش، همنطور که چندبار گفته ام، سیاه بودند اما در این موقع در زمینه ی تیره اش رنگ قهوه ای روشن یا بهتر بگویم زیتونی و پیشانی رنگ پریده اش روشنایی کم رنگی به خود گرفتند مثل این بود که شعله ای در کانون وجودش رو به افزایش است. حرکتی کرد؛ دست نیرومند خود را بالا برد. با این دست می توانست میسن را روی کف نمازخانه بیندازد و با ضربات بیرحمانه اش نفس او را بگیرد اما میسن خود را عقب کشید و با صدای ضعیفی فریاد زد: «آه، خدا!» این اظهار زبونی او آتش خشم آقای راچستر را خاموش ساخت. غضب او طوری فرو نشست که گفتی بلای شدیدی آن را از بین برده بود، فقط پرسید: «تو چه داری بگویی؟»
ادامه دارد..
نویسنده: شارلوت برونته

با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت ششم