سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت نهم


 قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت نهمآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.

قسمت قبل

ولی نه به جای چهره معصوم طاهر قیافه خشم آلود عالم تاج خانم جلوی چشمم اومد. بلند شدم و دوتا فحش به این پرنده های مزاحم دادم و از درخت پایین اومدم.تصمیم ودم رو گرفته بودم. به دو به طرف حیاط ممنوعه رفتم و گوشه ای روبروی عمارت اون طرفی پنهان شدم. پا پا می کردم شاید سهراب خان رو ببینم. هر چی چشم به پنجره ها می انداختم دیار البشری دیده نمی شد. از ترس و دلهره دلم پیچ افتاده بود داشتم اماده می شدم که بر گردم که از پشت سرم دستی روی شانه ام قرار گرفت. بند دلم پاره شد! تا خواستم پا به فرار بذارم سهراب خان صدام زد. از خوشحالی جیغ کشیدم. دلم می خواست بپرم و بغلش کنم. تند تند جریان رو براش تعریف کردم و جای بسته گرد رو هم بهش گفتم و با سرعت از اون جا فرار کردم. نمی دونستم کجا برم می ترسیدم اگر دور و بر عالم تاج خانم افتابی بشم از وحشتی که سراپای وجودم رو گرفته همه چیز رو بفهمه. خودم احساس می کردم که رنگ و روم حسابی پریده! به قول معروف رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون!
پس به طرف درخت ته باغ رفتم و در کلبه امن خودم نشستم و منتظر اتفاقات بعدی موندم. یه ساعتی گذشت از اون طرف باغ صدای غیر عادی بگوش نمی رسید. کم کم وقت اون بود که سینی غذای پدرم رو به اون قسمت عمارت ببرند. از درخت پایین اومدم و به طرف ساختمان حرکت کردم و بعد از رسیدن به لب استخر خودم را مشغول بازی کردن با آب نشون دادم. نیم ساعتی سینی غذا و بساط پدرم از آشپزخونه بیرون اومد و روی ایوان قرار گرفت که باید معمولا سهراب خان اون جا بود و اون رو با خودش می برد. نبودن سهراب خان در اون جا باعث شگفتی مستخدمین شده بود . عالم تاج خانم خودش رو در اتاقها گم گور کرده بود. چند دقیقه بعد سهراب خان همراه پدرم به این طرف عمارت اومدند. با دیدن پدرم از اون جا فرار کردم و پشت یکی از درختها به تماشا مشغول شدم. شلاق در دست پدرم بازی می کرد! خدمتکارها با دیدن پدرم متوجه وضع غیرعادی خونه شدند. هر کسی سعی می کرد خودش را به کاری مشغول کنه و در ضمن حرکات پدرم رو هم زیرنظر داشته باشه. سهراب خان به یکی از خدمتکارها چیزی گفت و او هم به طرف اتاق حرکت کرد و لحظه ای بعد با عالم تاج خانم برگشت. عالم تاج جلو اومد و به پدرم سلام کرد. پدرم بهش اشاره کرد که جلو بره و سپس وقتی روبروی پدرم قرار گرفت دوباره اشاره کرد که روی فرش کنار دیوار ایوان بنشینه و با نوک پا سینی غذا رو جلوش هل داد و بهش دستور داد که از غذا بخوره. رنگ از روی عالم تاج خانم پرید بیچاره خیلی سعی کرد که با لطایف الحیل از زیر بار این کار شونه خالی کنه ولی با اشاره پدرم چند تا از خدمتکارها جلو دویدند و دست و پای عالم تاج خانم رو گرفتند و با زور چندین قاشق غذا به دهنش ریختند و چند شلاق پدرم نیز ضمیمه غذا بدنش را لمس کرد. هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که رنگ عالم تاج سیاه شد. تهوع و دل پیچه امانش رو برید. نمی دونم اون موقع توی دلم خدارو شکر کردم که پدرم این غذا رو نخورد یا این که خود عالم تاج مجبور به خوردن اون شد.
با ربابه خانم جادوگر قرار بر یک مسمومیت ساده بود ولی اون کثافتی که پیرزن خبیث درست کرده بود خیلی قوی تر از این حرفها بود. چیزی نمونده بود که زن پدرم هلاک بشه! پدرم اون جا رو ترک کرد و خدمتکارها عالم تاج رو لب باغچه بردند تا چند قاشق غذای مسموم رو بالا بیاره. گلاب به روی شما نزدیک بود دل و روده اش هم بالا بیاد بعد از اینکه کمی حالش جا اومد کشون کشون خودش رو به کناری رسوند و خوابید.
عصری پدرم همراه سهراب خان برگشت و بسته گرد رو از داخال اتاق پیدا کرد. عالم تاج خانم که بهتر شده بود شروع به التماس و گریه و زاری کرد که فقط نتیجه اش چند تا شلاق دیگه بود. به دستور پدرم اسباب و اثاثیه عالم تاج خانم رو بستند و چند دقیقه بعد یه آقا اومد و صیغه طلاق جاری شد. سهراب خان مشتی اسکناس لای بقچه عالم تاج گذاشت و خدمتکارها با سلام و صلوات خانم رو بیرون از خونه پشت در وسط کوچه رها کردند. در اون موقع احساس پیروزی و شادی تموم وجودم رو گرفته بود . سر مار زخمی به سنگ کوبیده شده بود تا مدتها بعد دلم زخمهای ناسوری از کینه این زن داشت.
انگار این خونه نفرین شده بود هیچ زنی به عنوان خانم این خونه مدت زیادی نمی تونست اینجا دوام بیاره. از همان دور به سهراب خان نگاه کردم لبخند مهربونش رو نثار من کرد و رفت.
این خطر هم از سرم گذشت اما ترسم از این بود که نکنه پدرم دوباره ازدواج کنه و روز از نو و روزی از نو. چند ماهی از این داستان گذشت در همین موقع ها بود که با تلاش سهراب خان پدرم رضایت داده بود که برام معلم سرخونه بگیرند. این کوره سواد رو از اون خدابیامرز دارم!
دردسرتون ندم. روزگار می گذشت دیگه وقتی صبحها از خواب بلند می شدم غم و غصه آزار و اذیت عالم تاج خانم رو نداشتم. مدتها گذشت حالا دیگه 9 ساله شده بودم اگه بگم در طول این چند سال بیش از ده بار پدرم رو ندیده بودم دروغ نگفته ام. عادت کرده بود یعنی کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. یکسالی بود که پدرم تریاکی شده بود. البته تریاک کشیدن در اون زمان جرم نبود. آدمهای پولدار تریاک می کشیدند.
عاقله مردی بود که برای پدرم تریاک می آورد هر بار که به خونه مون می اومد مدتی می ایستاد و بازی کردن منو نتماشا می کرد. مردی بود حدود چهل هشت، چهل و نه ساله.
پدرم دیگه از موقعی که از خواب بیدار می شد برنامه تریاک کشی تو خونه شروع می شد تا سر شب که پدرم از خونه بیرون می رفت. پدرم روز روزش توجهی به من نداشت حالا که شب تارش بود.ولی برای من مهم نبود همین که کسی نبود تا منو شکنجه کنه درد بی پدری و بی مادری قابل تحمل بود.
تا اینکه یک روز سهراب خان دنبال من اومد. از چهره اش غم می بارید. دلم هوری پایین ریخت می ترسیدم نکنه کاری کرده باشم که خشم پدرم رو برانگیخته باشه. وقتی به اتاق پدرم رفتم گیج و منگ بودم این بار اولی بود که با حضور پدرم قدم به این اتاق می گذاشتم. پدرم روی تشکی دراز کشیده و تکیه اش رو به مخده ها داده بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پاش نشستم. جلوی پدرم یک منقل آب طلا کاری شده بود که دور تا دور اون با قطعات فیروزه مزین شده بود. روی منقل دو تا قوری نقش دار قرار داشت و گوشه دیگه اون یه وافور کنده کاری شده همراه با یک انبر به چشم می خورد.
وقتی وارد اتاق شدم زنی سر برهنه و خیلی شیک رو دیدم که از کنار پدرم بلند شد و به اتاق بغلی رفت. وقتی مدتی از اومدنم گذشت پدرم وافور رو برداشت و یک بس تریاک روی اون چسبوند و شروع به کشیدن کرد و دود اونو به هوا داد. از چهره اش معلوم بود که خیلی شنگول و سرحاله! چیزی که تاکنون در پدر سراغ نداشتم. بعد از مدتی رو به من کرد و گفت: پریچهر این اقا برات چندتا عروسک خریده. تا پدرم این جمله رو گفت اون مرد که اسمش فرج الله خان بود چند عروسک خیلی خیلی قشننگ رو از پشتش جلوی من گذاشت. دلم از دیدن اون ها ضعف رفت. از خدا می خواستم که پدرم زودتر اجازه مرخصی بده تا عروسکها رو بردارم و به کلبه درختی برم و با اون ها بازی کنم. پدرم بعد از لحظه ای دوباره شروع کرد و گفت که دختر نباید بعد از 9 سالگی تو خونه بمونه. تو خونه ای که دختر 9 ساله بدون شوهر باشه ملائکه ها پا نمی ذارن! تو از چند روز دیگه باید آماده بشی و به خونه بخت بری. من این فرج اله خان رو برای شوهری تو انتخاب کردم.از این به بعد باید همون طور که حرفهای منو گوش می کردی حرف فرج اله خان رو هم گوش کنی. در واقع وجود فرج اله خان مثل وجود منه!
فهمیدی دختر!
در تموم مدتی که پدرم صحبت می کرد تمام حواس من متوجه عروسکها بود نه اینکه حرفهاش رو نمی شنیدم ولی خوب از یه دختر بچه نه ساله توقعی بیش از این نباید داشت. البته برای من هم فرقی نمی کرد. چه فرج اله خان چه پدرم! چه تفاوتی داشت؟
همین که این مرد به فکر من بود و برام عروسک خریده بود به چشم من مرد خوبی می اومد! پدرم وقتی دید که من جوابی نمی دم با اشاره ای مرخصم کرد و من بعد از برداشتن عروسکها ب طرف در اتاق حرکت کردم. در لحظه خروج چشمم به چهره سهراب خان افتاد که متوجه حلقه اشک در چشمانش شدم.در اون لحظه بقدری خوشحال بودم که هیچ اتفاقی قادر نبود شادیم رو تیره کنه. از اون جا مستقیم به کلبه چوبی خودم رفتم و مشغول بازی با عروسکهایم شدم. در روزهای آینده در خونه جنب و جوشی بر پا شده بود همه صحبت از عروسی می کردند. متوجه می شدم که هر چه هست مربوط به منه اما نمی فهمیدم قراره بعدش چه اتفاقی بیفته! عروسی هارو دیده بودم اما از بقیه چیزهاش اطلاعی نداشتم. اون موقع این رادیو و تلویزیون و این چیزها که نبود مردم بلا نسبت شماها هیچی نمی فهمیدن من هم مثل اونها. مادری هم که نداشتم تا برام کمی موضوع رو روشن کنه.
ظرف چند روز آینده عده ای از فامیل و آشنایان به خونه مون اومدنž


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت نهم