سایر
2 دقیقه پیش | جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کندایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ... |
2 دقیقه پیش | ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کردالعالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ... |
خاطرات یک خون آشام- جلد سوم: غضب- قسمت پنجم
آخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.
قسمت قبل
چیزی الینا را از درخت بیرون کشید ، الینا همراه با فریادی از اعتراض ، مانند گربه ای روی زمین فرود امد . یک ثانیه بعد ،زانوانش به زمین خوردند و زخمی شدند .
الینا با انگشتانی مشت شده برای حمله به کسی که این کاررا کرده بود ، به عقب برگشت .دیمن ، دستش را به کناری زد .
الینا گفت : " چرا من راگرفتی ؟ "
دیمن پاسخ داد : "چرا جایی که گذاشتمت نموندی ؟ " هردو با خشم یکسانی ، به یکدیگر خیره شدند . سپس حواس الینا پرتشد . هنوز از طبقه ی بالا ، صدای فریاد که اکنون صدای لرزیدن پنجره ها به آن اضافه شده بود ، شنیده می شد .
دیمن ، الینا را به طرف خانه کشید تا ازبالا دیده نشوند .
دیمن نگاهی سرشار از تنفر به بالا اندخت وگفت : " بیا از اینجا دور شویم . " و بدون انکه منتظر جواب الینا شود ، دستش را کشید . الینا مقامت کرد و گفت :" " من باید برم داخل "
دیمن خنده ای جانانه به الینا تحویل داد وگفت : " تو نمیتونی . به معنای واقعی کلمه منظورمه . نمیتونی داخل خونه شوی چون که دعوت نشدی . "
برای چند لحظه ، الینا به دیمن اجازه دادکه چند قدم ، او را بکشد ولی بعد ، با پافشاری گفت :" ولی من دفترچه خاطراتم رو نیاز دارم . "
- " چی ؟ "
- " زیر پارکت های کف کمده ومن نیازش دارم . نمیتونم بدون اون دفتر بخوابم . "
الینا نمیدانست که چرا این قدر قضیه را بزرگ میکرد اما به نظر مهم می رسید .
دیمن به نظر خیلی عصبانی می آمد ولی بعد چهره اش ملایم تر شد و به آرامی گفت: " بیا . " چشمانش برق می زدند و درهمان حین چیزی را از توی کتش بیرون آورد : " بگیرش "
الینا با شک وتردید به دفترچه نگاه کرد .
- " این دفترخاطراتته ، مگه نه ؟ "
- " بله ولی این قدیمیه است من جدیده رومیخوام . "
دیمن به سردی و با لحنی امرانه پاسخ داد : " این یکی باید کارت رو راه بندازه . چون چیز بیشتری گیرت نمیاد . بیابریم قبل ازاینکه همه ی همسایه هارو بیدارکنن . "
الینا ، دفتری را که دست دیمن بود ، درنظر گرفت . کوچیک باجلد آبی مخملی و یک قفل برنجی . مطمئنا به روزترین مدل نبود ولی برایش آشنا بود و الینا آن را قابل پذیرش دانست .
به دیمن اجازه داد که به طرف تاریکی ، هدایتش کند .
نپرسید که به کجا میروند . برایش خیلی اهمیت نداشت . ولی خانه ی درون خیابان مگنولیا را شناخت . آن جا ، جایی بود که الاریک سالتزمن زندگی می کرد .
و این الاریک بود که درجلویی رو باز کرد و با سر ، الینا و دیمن را به داخل دعوت کرد . اگر چه قیافه ی معلم تاریخ عجیب بود و به نظر نمی رسید که واقعا آن ها را ببیند . چشمانش شفاف بودند و اتوماتیک وار راه می رفت .
دیمن خیلی مختصر گفت : " نه ، این یکی برای گاز زدن ، نیست . یک چیزه مشکوکی درمورد اون وجود داره . ولی خونه اش به اندازه کافی ، برات امنه . من قبلا هم ، اینجا خوابیدم . این بالا "
الینا را به راه پله و به سمت اتاق زیر شیروانی کوچکی ، راهنمایی کرد . اتاق با چیز های مختلفی پر شده بود : سورتمه ، کفش های اسکی ، یک تختخواب سفری و در انتهای اتاق یک تشک قدیمی که روی زمین پهن شده بود .
- " صبح حتی نمیدونه که تو این جایی . بخواب . "
الینا اطاعت کرد و در حالتی که برایش طیعی به نظر می رسید ، قرارگرفت . او به پشت دراز کشیده و دستانش را روی دفتر خاطراتی که در آغوش گرفته بود ، قرار داشت .
دیمن ، تکه ای برنزت رویش انداخت گفت : " بخواب الینا "
دیمن روی او خم شد و برای یک لحظه ، الینا فکرکرد که او میخواهد ... کاری انجام دهد . افکارش خیلی آشفته بودند ولی چشمان سیاه دیمن ، تمام دید الینا راپرکردند . سپس دیمن به عقب برگشت و الینا توانست دوباره نفس بکشد . تیرگی اتاق زیرشیروانی بر او غلبه کرد . چشمانش بسته شدند و او خوابید .
به آهستگی ، هنگامیکه اطلاعاتی رادرمورد این که کجاست ، تکه تکه در کنارهم میگذاشت ، بیدار شد . با نگاهی به اطراف فهمید که در اتاق زیرشیروانی کسی است . اینجا چه می کرد ؟
خفاش ها یا موش ها ، جایی بین اشیای داخل اتاق ، که رویشان برزنت کشیده شده بود ، باهم دیگر دعوا میکردند ولی صدای آنها ، اذیتش نمی کرد . باریکه ی کمرنگی از نور ، در اطراف لبه های پنجره ی بسته ، دیده میشد . الینا پتو موقتی اش را کنار زد و بلند شد تا به جستجو بپردازد .
اینجا به طور قطع اتاق زیر شیروانی خانه ی کسی بود ، ولی نه کسی که الینا ، بشناسد . احساس میکرد که برای مدتی طولانی بیمار بوده و اکنون تازه ، درمان شده است . در این فکر بود که امروز ، چه روزی است ؟
می توانست صداهایی ازطبقه ی پایین بشنود . پایین پله ها . چیزی به او می گفت که ساکت ومراقب باشد . از اینکه کوچکترین مزاحمتی ایجادکند ، می ترسید . به آسانی و بی صدا ، درب اتاق زیرشیروانی را بازکرد و با احتیاط به طبقه ی پایین رفت .
با نگاهی به پایین ، اتاق نشیمنی را دید و آن را شناخت . بر روی آن مبل ها نشسته بود ، موقعی که الاریک سالتزمن میهمانی برگزارکرده بود . او در خانه ی خانواده ی رامزی بود .
الاریک سالتزمن ، آن پایین بود .
الینا می توانست کله ی کرمی رنگش را ببیند . صدای او ، گیجش می کرد . ولی بعد از لحظه ای متوجه شد که دلیلش آن بود که صدای او احمقانه ، مزخزف یا شبیه حالتی که الاریک معمولا درکلاس صحبت میکرد ، نیست .
چرت وپرت های بی خود روانشناسانه هم نمی گفت . بالحن سرد و قاطع با دو مرد دیگر صحبت میکرد: " ممکنه هرجایی باشه حتی زیر دماغمون . ولی بیشتراحتمال داره بیرون از شهرباشه . شاید توی جنگل . "
یکی از مردان گفت : " چرا جنگل ؟ " الینا صدای او و سرتاسش را ، هم می شناخت . او آقای نیوکستتل مدیر مدرسه بود .
دیگری گفت : " یادت هست که دو تا قربانی اول نزدیک جنگل پیدا شدند " الینا مردد بود که آیا او دکتر فینبرگه ؟ اینجا چکارمیکنه ؟ من این جا چکار می کنم ؟
الاریک گفت که : " نه بیشترازاین حرف هاست . " مرد های دیگر ، بااحترام به او گوش می کردند : " جنگل به این موضوع مربوطه . شاید اون جا مخفیگاهی دارن جایی که اگردیده شدن ، بتونن زیر زمین برن . اگر چنین جایی وجود داشته باشه ، من پیداش می کنم . "
دکتر فین برگ گفت : " مطمئنی ؟ "
الاریک خیلی خلاصه گفت : " مطمئنم . "
مدیر گفت : " و تو فکر می کنی ، الینا اون جاست . ولی آیا اونجا میمونه ؟ یا اینکه به شهر بر می گرده ؟ "
الاریک چند قدم برداشت وکتابی را از روی میز نهار برداشت و با حواس پرتی انگشتانش را روی آن کشید : " یکی از راههایی که می تونیم پیداش کنیم ، اینه که مراقب دوستاش باشیم . بانی مک کالوگ و اون دختر مومشکی ، مریدیث . احتمال داره که اون هااولین نفراتی باشن که میبیننش . معمولا همین طورییه . "
دکتر فینبرگ پرسید : " و وقتی که ردش رو پیدا کردیم ؟ "
الاریک آهسته و با لحنی شوم گفت : " اونو بسپرین به من " کتاب را بست و آن را روی میز انداخت .
مدیر به ساعتش نگاه کرد و گفت : " بهتره من راه بیفتم . مراسم از ساعت ده شروع می شه . گمونم شما دو تا باید اونجا باشید ؟ "
او در مسیر به سمت درب خروجی ، لحظه ای توقف کرد و به عقب نگاه کرد و با دودلی گفت : " الاریک امیدوارم که بتونی به این موضوع رسیدگی کنی . وقتی که من با تو تماس گرفتم اوضاع این قدر پیچیده نشده بود و حالا از خودم می پرسم ... "
- " من میتونم ازپسش بر بیام ، برایان. بهت گفتم که اون رو به من واگذارکن . تو ترجیح میدی که مدرسه ی رابرت ای لی درتمام روزنامه هانه فقط صحنه ی حادثه ی غم انگیزی باشه بلکه به عنوان مدرسه تسخیرشده در ایالت بون شناخته بشه ؟ جایی برای جمع شدن ارواح ؟ جایی که ارواح زنده دراون راه میرن ؟ این ، اونجور شهرتیه که تو برای مدرسه ات میخوای ؟ "
آقای نیو کاستل تامل کرد ، لبانش رو به هم می فشرد . سپس سری تکان داد .
هنوز هم به نظر ناراحت میرسید : " هر چی تو بگی الاریک ، ولی یادت باشه که سریع و تمیز انجامش بدی . توی کلیسا می بینمت . " رفت و دکتر فین برگ هم به دنبال ش خارج شد .
الاریک برای مدتی آنجا ایستاد و به فضای خالی خیره شد . در آخر او هم سری تکان داد و از در جلویی به بیرون رفت .
الینا آرام از راه پله ها به بالا رفت .
الینا احساس گیجی میکرد ، انگار در زمان و مکان شناور باشد . حالا همه ی این ها درمورد چی بود؟نیازداشت که بداند امروز چه روزی است ، چرا او اینجاست و چرا احساس ترس می کرد . چرا به شدت حس می کرد که هیچ کس نباید او را ببیند یا صدایش رابشنود یا این که اصلا متوجه حضورش شو .
با نگاه کردن به اطراف زیرشیروانی ، الینا فهمید که هیچ چیزی که به اوکمک کند ، آن جا نبود . جایی که اوخوابیده ، فقط یک تشک و پارچه برزنت بود و یک دفترچه آبی کوچک .
دفترچه خاطراتش ! او از میان در ورودی دوید و دفترچه را بازکرد . خاطرات در ١٧ اکتبر به اتمام می رسید . هیچ راهی برایفهمیدن تاریخ امروز وجود نداشت . ولی وقتی او به نوشته هایش نگاه کرد ، تصاویردرذهنش شکل گرفتند .
مثل مروارید به رشته کشیده می شدند و خاطرا&a
ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام