سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب/ بامداد خمار- قسمت پنجاه و چهارم


آخرین خبر/ اگر شما هم دوست دارید قبل از خواب کتاب بخوانید می‌توانید هر شب در این ساعت با داستان های دنباله دار ما در کاشی کتاب همراه باشید و قصه "بامداد خمار" را دنبال نمایید.

برای خواندن قسمت قبل اینجا کلیک کنید

شب ها عصمت خانم تمیزترین رختخواب خود را در اتاق دست راستی برایم پهن می کرد. هر چه لازم بود، از شانه و آیینه و حوله برایم در اتاق گذاشت. همه نو. همه تمیز. حتی یک روز به بازار رفت و برایم یک پیراهن و لباس زیر و یک جفت جوراب خرید. هرچه اصرار می کردم پولی از من قبول نمی کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. می گفت:

- تو ضعیف شده ای دخترجان. من که از شستن یک بشقاب اضافه یا زیاد کردن آب آبگوشت خسته نمی شوم. تو به فکر خودت باش.

شب ها کنار بسترم می نشست و در حالی که به اصرار مرا وادار می کرد در رختخواب دراز بکشم، یکی دو ساعت با یکدیگر درددل می کردیم و از مصاحبت هم لذت می بردیم.

گاهی بعدازظهرها همه با حسن خان در مهمانخانه دور هم می نشستیم و از هر دری گفت و گو می کردیم و گه گاه حسن خان به آرامی تار می زد. با هادی از دارالفنون گفت و گو می کردم. پسر جاه طلب با استعدادی بود و از درس خواندن لذت می برد. پدرم مسئولیت تحصیل او را به عهده گرفته بود. قول داده بود تا هر زمان که درس می خواند مخارج او را تامین کند. شب ها که با عصمت خانم تنها می شدیم سفره دل را می گشودم:

- عصمت خانم، دیگر بچه دار نمی شوم. می خواهم دوا و درمان کنم. نمی دانم فایده دارد یا نه؟

- چرا ندارد جانم. انشالله فایده دارد. ولی زیاد خودت را عذاب نده. بچه می خواهی چه کنی؟ تو خودت هنوز بچه هستی. به خدا بچه مایه عذاب است. هرکس دارد خدا بهش ببخشد. ولی آن ها هم که ندارند اگر غصه بخورند والله بی عقل هستند.

- عصمت خانم، من از آن بی عقل ها هستم. غصه نمی خورم. دیگر از غصه گذشته. جگرم می سوزد. ناقص شده ام. عقیم شده ام. اجاقم کور شد. همه اش هم از دست این مرد نابکار.

عصمت خانم خم می شد. سرم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کرد. آنچه مرا مجذوب این ساختمان نقلی تر و تمیز می کرد، سکوت و نظافت و نظم و ترتیب آن بود. آنچه مرا شیفته این زن مهربان و برادر و پسرش می کرد، آرامشی بود که در خانه آن ها برقرار بود. اوایل از این که کسی صبح زود در حیاط لخ لخ کنان کفش هایش را بر زمین نمی کشید، تعجب می کردم. از این که کسی به صدای بلند غرغر نمی کرد و با جیغ و داد یکدیگر را صدا نمی زدند حیرت می کردم. چرا در این محله هر شب سر و صدا راه نمی اندازند و مرده های یکدیگر را توی گور نمی لرزانند؟

ابتدا به همه کس و همه چیز بدبین بودم. بدبینی را از آن خانه کفر گرفته نفرین شده همراه خودم به ارمغان آورده بودم. هر حرکت و حرفی را تفسیر می کردم. هر اشاره ای را حمل بر سوءنیت صاحبخانه می نمودم. اگر عصمت خانم به پسرش لبخند می زد، فکر می کردم مرا مسخره می کند. اگر هادی دیر به من سلام می کرد، در دل می گفتم دلش می خواهد زودتر از این خانه بروم تا جای آن ها گشاد شود. اگر حسن خان در مقابل من دست در جیب می کرد و پولی به عصمت می داد تا هادی را بفرستد قند و شکر و توتون و چای بخرد، تصور می کردم حتما از من خرجی می خواهد. ولی اندک اندک آرام شدم. عادت کردم و به زندگانی معمولی خو گرفتم. دوباره با آداب و رسوم شرافتمندانه گذشته آشنا شدم.

دنائت و پستی اکتسابی از سرم افتاد. عاقبت قادر شدم خود را از لجنزار بیرون بکشم. معنای زندگی را بفهمم. معنای این که وقتی مرد خانه شب از کار برمی گردد دل زن از دم غروب از وحشت نلرزد. نوازش های عصمت خانم و ملایمت های پسر و برادرش نه تنها چهره کبود و لبان متورم مرا شفا بخشید، بلکه بر دل خسته ام نیز مرهم نهاد. آرام گرفتم. بعضی شب ها حسن خان اجازه می گرفت و نرم نرمک برایمان تار می زد.
روز یکشنبه که روز چهارم بود، پدرم آمد و مرا دید. ورم لبم خوابیده بود و کبودی صورتم زرد شده بود. گفت:

- دیگر چیزی نمانده. حالت خیلی بهتر شده. خودم صبح جمعه می آیم دنبالت.

گفتم:

- آقا جان. خانم جانم خبر دارند؟

- نه. به هیچ کس نگفته ام. شب جمعه خودم کم کم ذهنش را آماده می کنم.

عصمت خانم در اتاق نبود. سر پایین افکندم و با شرمندگی گفتم:

- بهشان می گویید که من این مدت در این جا بوده ام؟

- چاره ای نیست. غیر از این چه چیزی می توانم بگویم؟

شاید این اولین و آخرین باری بود که پدرم نام عصمت خانم و برادرش را در خانه ما و در حضور مادرم بر زبان می راند. آن هم فقط به خاطر من. به خاطر لجبازی ها و خیره سری های من. به خاطر اشتباه من.

تا صبح جمعه به خاطر مادرم تاسف می خوردم. صبح زود از خواب می پریدم و ساعت ها در رختخواب غلت می زدم و با افکار خود کلنجار می رفتم. زندگیم مثل پرده سینما از برابر چشمانم رژه می رفت و عاقبت وقتی از عرق خیس می شدم، وقتی تحملم به پایان می رسید، با حرکتی ناگهانی در بستر می نشستم. سر را میان دو دست می گرفتم و می گفتم:

« آه که عجب غلطی کردم . »

صبح جمعه پدرم آمد. من آماده بودم. از دور کالسکه پدرم را شناختم. فیروزخان با همان سیبیل های کت و کلفت و موهای وزوزی، آن جا، روی صندلی سورچی نشسته بود. انگار به موهایش گچ پاشیده بودند. کمی سفید شده بود. مرا از زیر چشم با کنجکاوی و اندوه برانداز می کرد. درشکه هم مانند سورچی و اربابش کهنه شده بود. مثل این که پدرم فکر مرا خواند. با لحنی پوزش طلبانه گفت:

- این درشکه هم دیگر زهوارش در رفته. باید کم کم به فکر یک ماشین باشم.

فیروزخان گفت:

- سلام خانوم کوچیک!

با این جمله مرا به دنیای شیرین گذشته بود. باز بغض گلویم را گرفت و به زحمت در حالی که سوار می شدیم گفتم:

- علیک سلام فیروز خان، پیر شدی!

- خانم، ما و اسب ها و درشکه هر سه تا پیر شده ایم. باید بفرستندمان دباغ خانه.

اشاره اش به گفته پدرم و تصمیم او مبنی بر خرید اتومبیل بود پدرم گفت:

- کالسکه و اسب ها را شاید، ولی تو باید یک کمی به خودت زحمت بدهی، دست از بخور و بخواب برداری و بروی تمرین ماشین بردن بکنی.

و خندید. سورچی در حالی که به اسب ها شلاق می زد، خنده کنان از فراز شانه گفت:

- از ما گذشته دیگر، آقا. ما فقط بلدیم به اسب ها شلاق بزنیم.

- من هم آن قدر به تو شلاق می زنم تا یاد بگیری.

هر سه خندیدیم. هر سه شاد بودیم. هر یک به سبک خود. هر یک با افکار و آرزوهای خود.

آه دوباره آن خیابان، همان کوچه، همان بازارچه کوچک و .... و همان دکان لعنتی نجاری که خوشبختانه هنوز درش تخته بود. بعد ... دیوار باغ خانه مان و .... رسیدیم.

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حال خودم را نمی فهمیدم. پدرم گفته بود که خواهرانم با شوهرها و بچه هایشان ناهار به آن جا می آیند تا مرا ببینند. ولی هنوز نرسیده بودند.
تا وارد شدم انگار ملکه وارد شده. دایه جانم، دده خانم، حاج علی و حتی کلفت جدیدی که مادرم گرفته بود، همه به استقبال آمدند. پس مادرم کجا بود؟ منوچهر کو؟

دایه جان و دده خانم و کلفت جوان مرا به یکدیگر پاس می دادند و می بوسیدند و من چشمم به پنجره های ساختمان بود. با حواس پرتی پرسیدم:

- حاج علی احوالت چه طور است؟

- ای خانم، پیر شدیم دیگر. گوشمان هم که دیگر به کل نمی شنود. حسابی سنگین شده.

انگار قبلا سنگین نبود. پدرم که سرحال بود یا تظاهر می کرد، گفت:

- خوب، خوب، حاج علی قورمه سبزی ات سوخت. بویش دارد می آید.

حاج علی خندید و شلان شلان دور شد. پدرم مرا از چنگ بقیه بیرون کشید و گفت:

- دیگر بس است. خانم بزرگ هستند؟

دایه جانم گفت:

- توی پنجدری. از صبح تا حالا افتاده اند روی یک مبل. نا ندارند از جایشان بلند شوند.

به سوی ساختمان به راه افتادیم. سر بلند کردم و دلم فرو ریخت. بالای پله ها، پسر بچه ای پشت جرز پنهان شده و از آن جا با کنجکاوی سرک می کشید. اصلا شکل الماس نبود. ولی این طرز رفتارش عینا از اداهای الماس بود. گفتم:

- منوچهر!

خود را کنار کشید و پشت جرز مخفی شد. دو پله یکی بالا دویدم و بغلش کردم. بغض کرده بود. پدرم گفت:

- پسرجان به خواهرت سلام کن. این محبوب است.

منوچهر گفت:

- سلام.

او را می بوسیدم و می بوییدم. جلوی روی او چمباتمه زده بودم تا هم قد او بشوم. در وجود او دنبال پسر خودم می گشتم. در آغوش من سربلند کرد و به پدرم گفت:

- نزهت آبجی من است. خجسته آبجی من است.

او را فشار دادم و بوسیدم:

- من هم هستم، قربانت بروم، من هم هستم.

در پنجدری را گشودم. مادرم روی مبل مخمل نشسته بود. دم در اتاق ایستادم و گفتم:

- سلام خانم جان.

دست هایش را دراز کرد و نالید:

- آمدی محبوب؟ آمدی؟ گفتم می میرم و نمی بینمت. گفتم نمی آیی. نمی آیی تا یک دفعه سر خاکم بیایی.

چشمانش سرخ سرخ بود. چادر از سرم افتاد و دویدم. به آغوشش پناه بردم که آن قدر بوی مادر می داد. بوی آرامش می داد. بوی بچگی های مرا می داد. سر و صورتش را بوسیدم. دست هایش را بوسیدم. همان دست هایی که زمانی مرا نیشگون گرفته بودند، ولی آن قدر محکم که باید می گرفت. سرم را بر سینه اش گذاشتم که از غم من لبریز بود و آرام شدم.

منوچهر بغض کرده بود. از این که من در آغوش مادرمان بودم، از این که او مرا آن قدر گرم و مادرانه می بوسید حسودیش شده بود. زیر گریه زد و به زحمت خودش را سر داد در آغوش مادرم و بین من و او فاصله انداخت و در بغل مادرم نشست. مادرم اشک هایش را پاک کرد و خندید:

- ای حسود! دیگر بزرگ شده ای، مرد شده ای، خجالت بکش.

منوچهر مرا نشان داد و گفت:

- این که بزرگ تر است! چرا او خجالت نمی کشد؟

حرف حساب جواب نداشت. خواهرانم از راه رسیدند – با شوهر و فرزندانشان.

پدر و مادرم شکسته شده بودند. مادرم آن طراوت و شادابی سابق را نداشت. نمی دانم از گذر ایام بود یا از اندوه شکست من. رفتار پدرم آرام تر و پخته تر شده بود. شوهر نزهت جا افتاده شده بود. ولی بچه ها بزرگ شده بودند. خجسته شوهر داشت. خدمتکار جدید و شاد و فرز و چابک بود. شاید وجود من نیز در چشم آنان عجیب و دیدنی بود. انگار از دنیای دیگری آمده بودم. به محض آن که روی برمی گرداندم با دقت و کنجکاوی براندازم می کردند و وقتی برمی گشتم خود را بی توجه نشان می دادند. همه قیافه های محترم و سر و وضع مرتبی داشتند. از سخن گفتن آرام و رفتار خالی از ستیزه جویی آن ها، از این که با فریاد سخنی نمی گفتند و به قهقهه نمی خندیدند، تعجب می کردم.

رحیم را با شوهران خواهرانم مقایسه می کردم و خودم از خجالت خیس عرق می شدم. یک بار خجسته در همین خانه از من پرسیده بود که از چه چیز او خوشم آمده؟ و من رنجیده بودم. حالا خودم این سوال را از خود می پرسیدم و پاسخی نمی یافتم.

نزهت سه تا بچه شیطان و تپل و مپل داشت. همه یه شکل. انگار آن ها را قالب زده بودند. شیر به شیر زاییده بود. اولی یک پسر و دوتای دیگر دختر. هنوز شوهر نزهت برای هیکل تپل و گرد و قلمبه همسرش ضعف می کرد. اما خجسته چه خانمی شده بود. باریک و بلند و متین. خوش صحبت و شیک پوش. گفتار و رفتارش شیرین و ملیح بود. وقتی پیانو می زد انسان حظ می کرد. بوی عطرش آدمی را مست می کرد. یک دختر ششماهه داشت که مثل عروسک نرم و لطیف بود. خواهرها مرا بوسیدند. با تاسف، با دلسوزی.

من در نظر آن ها لاغر شده بودم. مریض احوال بودم. باید به خودم می رسیدم. نباید غصه می خوردم. دیگر همه چیز تمام شده بود. راحت شده بودم. من بچه های آن ها را می بوسیدم که با خجالت و سر به زیر عقب عقب می رفتند. شوهر خجسته آقایی به تمام معنا بود. مصاحبتش به من آرامش می بخشید. مودب و محترم. با مهربانی کنارم نشست و با محبت دستم را در دست گرفت و سخنانی طبیبانه، و تسکین بخش بر زبان راند که چیزی نمانده بود دوباره اشکم را جاری سازد. به تدریج خانواده ام با من آشنا می شدند. کم کم دوباره در فامیل خود جای می افتادم. نزهت مرا به کناری کشید و گفت:

- محبوب، باید چند دست لباس مرتب بخری.

پدرم در تمام مدت کلامی از شوهر من و زندگی زناشویی ما بر زبان نراند.

صبح روز بعد، پس از صرف ناشتایی، پدرم دایه جانم را صدا کرد:

- دایه خانم، می روی سراغ این مرتیکه و می گویی دوشنبه بعدازظهر، یک ساعت به غروب، این جا باشد.

همه می دانستیم مرتیکه کیست.
یک ساعت به غروب باز قلبم می زد. تشویش داشتم. این بار نه از روی عشق، بلکه از سر نفرت و وحشت. باز نفس از گلویم بالا نمی آمد. خداوندا، چه قدر این بدن باید بلرزد؟ تا کی این سینه باید تنگ شود؟ تا چند این گلو باید خشک شود؟ تا کی؟ تا چند؟ آن قدر سست و ضعیف بودم، چنان لرزان و از درون تهی بودم که احساس می کردم اگر بادی شدید برخیزد مرا با خود خواهد برد.

نزدیک غروب پدرم توی پنجدری نشست. به من نگفت که به نزدش بروم. صلاح هم نبود. پشت در ایستادم. درست مثل روزی که او به خواستگاریم می آمد. فیروز به دستور پدرم روی پله ورودی اندرونی نشست. حاج علی کنار حوض ایستاده و دست ها را مودبانه به یکدیگر گرفته بود. دده خانم می رفت و می آمد. صدای دایه خانم بلند شد:

- بفرما، از این طرف.

نمی گفت بفرمایید. بفرمایید مال آدم های متشخص و محترم بود. آدم های تحصیلکرده. مال دامادهای حسابی. ولی بیا گفتن هم سبک بود. زشت بود. چون هر چه بوداو هنوز شوهر من بود.

صدای پایش را شنیدم که از پلکان بالا آمد و گفت:

- یا الله.

و وارد پنجدری شد. ناگهان از طرز کفش از پا کندنش، سلام گفتنش، دست روی دست نهادن و متواضعانه و سر به زیر ایستادنش، از تمامی حالات و حرکاتش، احساس اشمئزاز کردم. نه از او، از خودم که او را خواسته بودم.

حالا او را به چشمی می دیدم که باید شش، هفت سال پیش می دیدم. روزی که به خواستگاریم آمد. همان روزی که خجسته پرسید تو این را می خواهی؟! یک مرد عامی، سبک سر، بی سواد، بی کمال، لات مآب که گر چه این بار کت و شلوار به تن داشت، باز یقه چرک گرفته اش گشوده بود. نه از سر شیدایی و شورآشفتگی که از سر لاقیدی و شلختگی. کت و شلوارش چروک و جا انداخته. سر و وضعش پریشان. موها درهم و بی قرار. انگار مدت ها شانه نشده اند. ته ریش درآورده بود. لب ها خشک و ترکیده. صورت افسرده و عبوس. حتی حضور او در این خانه نامناسب و بی جا می نمود چه رسد به آن که داماد این مرد مسن و پخته و محترمی باشد که این طور با وقار نشسته و سراپای او را برانداز می کند. گیج بود و به نظر می رسید کمی مست باشد. مدتی سر به زیر مکث کرد. سپس آهسته سر برداشت و به در و دیوار نگریست – مبهوت و با دهان نیمه باز. مثل آن که دفعه اولی است که آن جا را می بیند. مثل این که باور نمی کرد دختر این خانه همسر او باشد. انگار خواب می دید.

پدرم آهسته و آمرانه گفت:

- بنشین.

خواست چهارزانو روی زمین بنشیند. پدرم با دست به مبلی در دورترین نقطه اتاق اشاره کرد و گفت:

- این جا نه. روی آن.

تاریخ تکرار می شد. هر دو همان رفتاری را داشتند که در روز خواستگاری من داشتند. او اطاعت کرد و نشست. سکوتی برقرار شد و سپس پدرم گفت:

- دستت درد نکند.

او سر به زیر، در حالی که با لبه کلاهش ور می رفت گفت:

- والله ما که کاری نکرده ایم!

پدرم به همان آرامی گفت:

- دیگر چه کار می خواستی بکنی؟ دخترم برای تو بد زنی بود؟ در حق تو کوتاهی کرده بود؟ چه گله و شکایتی از او داشتی؟

من، در پس این ظاهر آرام پدرم، خشم او را احساس می کردم. آرامش قبل از توفان را به چشم می دیدم. آتشفشانی آماده باریدن آتش و آماده سوزاندن.

ولی رحیم ساده لوح و احمق بود. قدرت تشخیص نداشت. موقعیت را درک نمی کرد. خام بود و از دیدن ملایمت پدرم و شنیدن لحن پرسش او شیر شد. طلبکار شد و ناگهان تغییر حالت داد و گفت:

- دست دختر شما درد نکند! نمی دانید چه به روز مادر من آورده!

پدرم با همان آرامش و متانت پرسید:

- مثلا چه کار کرده؟

- چه کار کرده؟ چه کار نکرده؟ تمام زندیگم را به آتش کشیده. دست روی مادرم بلند کرده. پیره زن بیچاره کم مانده بود از وحشت پس بیفتد.

پدرم حرف او را قطع کرد:

- زندگیت را به آتش کشیده؟ کدام زندگیت را؟ چه چیزی را سوزانده؟ بگو تا من خسارتش را بدهم.


ادامه دارد...
با کانال تلگرامی آخرین خبر همراه شوید
https://telegram.me/akharinkhabar


ویدیو مرتبط :
رمان بامداد خمار