سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و هفتم


قصه شب ایرانی/ پریچهر- قسمت بیست و هفتمآخرین خبر/ در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند. این داستانی است از یک زندگی.
قسمت قبل


نمی دونستم چه جوابی باید به این دختر بدقلق بدم! این بود که فقط بهش گفتم دیگه حق نداری از خونه پاتو بذاری بیرون به همه هم سپردم که نذارن عشرت از خونه بیرون بره. البته نگفتم چرا فقط گفتم تو کوچه این پسر و چند تا از لات و لوت ها می گردند. صلاح نیست دختر دم بخت از خونه بیرون بره! خودم از این کارم ناراحت بودم ولی چاره ای نبود. چند روز بعد تو اتاق مشغول بافتن بودم که سر و صدا شنیدم اومدم بیرون دیدم که عشرت با عزت مشغول دعوا و بگو مگو هستند. گویا عشرت می خواسته بیرون بره که عزت جلوشو گرفته. تا اونا رو دیدم داد کشیدم که سر صدا چیه؟ چه خبره؟ عشرت که منو دید رو کرد به عزت و گفت: اربابت اومد! ببین چه فرمون و دستور دیگه ای داره! بعد راهشو کشید که بره تو اتاق. از پله ها پایین اومدم و از طرف دیگه حوض جلوش در اومدم تا خواست راهشو عوض کنه از پشت گیس هاشو گرفتم و کشیدم اونم برگشت و محکم زد تو سینه من! بزرگ شده بود و زورش زیاد! اما من بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. پریدم جلو مثل پلنگ! خوب نبود جلوی همسایه ها ذلیل این یه الف بچه بشم1 اون موقع دیگه واسم تره هم خرد نمی کردند. با یه دست خرخره شو گرفتم و با دست دیگه موهاشو. کشیدمش طرف حوض و سرش رو کردم زیر آب! نزدیک یه دقیقه نگه داشتم! دست و پا می زد همه همسایه ها ریخته بودن که نجاتش بدن اما حریف من نمی شدند! بعد خودم ولش کردم. وقتی چند تا نفس کشید بهش گفتم دیگه نبینم با مادرت اینطوری صحبت کنی! لال شده بود فقط نگاهم می کرد. بهش گفتم حالا گم شو تو اتاقت. ساکت بلند شد و رفت.عزت یه گوشه ایستاده بود و گریه می کرد صداش کردم و رفتیم تو اتاق بهش گفتم عزت جون از دست من ناراحت نشو صلاحشو می خوام. بعد جریان جواد رو براش تعریف کردم. از عصبانیت بلند شد بره سراغ عشرت که نذاشتم بهش گفتم تو اصلا به روت نیار که از جریان باخبری فقط حواست باشه که عشرت از خونه بیرون نره.
گذشت. پسره، جواد چند وقتی دور و بر خونه می پلکید وقتی دید از عشرت خبری نیست اونم رفت پی کارش. اما این پدر سوخته عشرت یه کینه دیگه هم از من بدل گرفت. بعد از اون چند تا خواستگار براش اومدن همه رو جواب کرد!
بگذریم. اینا رو گفتم که بدونین. بعد از یکسالی وقتی دیم عشرت شوهر نمی کنه چون برای عصمت خواستگار پا به جفتی پیدا شده بود که سرش به تنش می ارزید! عصمت رو شوهرش دادیم. امراله سر هیزیه گدا بازی در می اورد وادارش کردم که یه جهیزیه حسابی به عصمت بده. خودم هم سر عقد یه جفت قالیچه البته نه از قالیچه های بافت خودم از همون قالیچه های بافت زن های همسایه بهش دادم و با آبرو روانه خونه بختش کردیم. عزت خیلی خوشحال بود وقتی می دید سر جهیزیه با امراله بگو مگو می کردم قدر می دونست! قدر شناسی رو تو چشماش می دیدم.
دردسرتون ندم اگه بخوام همه اتفاقات رو براتون بگم مثنوی هفتادمن می شه!
چند وقتی گذشته بود یه روز دست سعید رو گرفتم که ببرم براش لباس بخرم. رفتیم بازار همین جور که تو بازار راه می رفتیم و مغازه ها رو نگاه می کردیم یه گداهه دست سعید رو گرفت و شروع به التماس کرد که من کمکی بهش بکنم. دست بچه مو از دستش در اوردم و خواستم بهش پول بدم به نظرم آشنا اومد. خوب که نگاهش کردم دیدم می شناسمش . کی باشه خوب بود!؟ فرج اله بود! پیر و داغون و رو به مرگ!
مدتی نگاهش کردم بعد بهش گفتم اسمت چیه پیرمرد؟!
سرش رو بلند کرد و گفت: نوکر شما فرج اله.
گفتم: منو می شناسی؟
دوباره نگاهم کرد و گفت : حاج خانم چشام سو نداره.
گفتم خوب نگاه کن حتما می شناسی.
مدتی به من خیره شد بعد چهره اش باز شد و گفت: پریچهر! خودتی ؟!
گفتم: آره خودمم. پریچهر. اونقدرهام چشات کور نشده.
گفت: تو کجاف اینجا کجا؟
گفتم اومدم برای پسرم لباس بخرم. تو چی؟ به گدایی افتادی !
سرش رو پایین انداخت. دلم نیومد که تو سر افتاده بزنم! بهش گفتم:
یادته مرد چقدر به من ظلم کردی؟ یادته چقدر منو زجر دادی؟
گفت: دلم رو ریش نکن. بد کردم چوبش رو هم خوردم.
گفتم عفت و مادرت چطون؟
گفت ننه ام که مرد چند وقت بعد هم عفت مرض گرفت اونم راهی شد.
طلاهارو تو دستم دید و گفت تو انگار وضعت خوبه!
گفتم اگه فکر کردی که یه شوهر پولدار گیرم اومده یا ارث پدری بهم رسیده اشتباه کردی همش دست رنج خودمه! اما امثال تو این چیزها رو نمی فهمن! تو اگه عقل داشتی جای اینکه از جسم من برای کاسبی استفاده کنی از عقلم اسفاده می کردی! اگه یه خورده وجدان و شرف داشتی الان پولت از پارو بالا می رفت.
اینا رو گفتم و دست کردم یکی از النگوهامو درآوردم و انداختم جلوش! بعد دست سعید رو گرفتم و رفتم . بیست قدمی که دور شدم برگشتم و دیدم هنوز النگو تو دستشه و با دهن باز داره منو نگاه می کنه! اون روز در تمامی مدت که داشتم خرید می کردم تو عالم اون موقع بودم که این مرد چه بلایی سر من آورد و چی از دستش کشیدم! اینم از آخر عاقبت بدی کردن!
اما نه!چرا عاقبت خوبی هم مثل بدیه!؟ اگه به این چیزها بود چرا سرنوشت من اینطوری شد؟! من که تو زندگی به هیچ کس بد نکردم!
دوباره سیگاری روشن کرد و کشید و یه دقیقه بعد گفت:
جامی ست که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش
چراشو نمی دونم. نه من ، هیچ کسی نمی دونه!
برگشتم خونه. اون روز تا شب حالم خوب نبود یاد اینکه این بی شرف چه کارها که با من کرده تموم بدنم رو می لرزونه! شرمم می شد تو آینه خودم رو نگاه کنم!
گذشت. چند سالی گذشت. سعید شش سالش شد. مثل گل شده بود با ترتبیت، با ادب، باهوش!
از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.
جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!
نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.
بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!
یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟
نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!
در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:
یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.
سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:
خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!
آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.
- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!
با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:
همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:
خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!
دوباره با همون حال شروع کرد.
بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!
بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!
اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم شاید آروم شه ولی خودش ادامه می داد. هر چی می گفتیم پریچهر خانم اروم باش حالت بد می شه.حالا دیگه گذشته! ولی انگار این جریان همین دیروز براش اتفاق افتاده!
- دیگه نفهمیدم. زبونم بند اومد و مثل توپ خوردم زمین.
هومن پرید و یه لیوان اب از کبابی بغل گرفت و اومد. آروم چند جرعه بهش دادیم. صاحب کبابی بیرون اومد و وقتی پریچهر خانم رو به اون حال دید با چهره ای غمگین سری تکون داد و دوباره به داخل مغازه رفت. سیگاری ر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفتم