سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هفدهم


قصه شب ایرانی/ شب های گراند هتل- قسمت هفدهمآخرین خبر/ با یک قصه جذاب و خواندنی از دوران قدیم ایران باز هم در کنار شما هستیم، برای شما دوستداران داستان های ایرانی یک داستان قدیمی و زیبا و عاشقانه انتخاب کرده ایم تا در این شب ها با کتاب دل تان گرم شود.با ما همراه و کتابخوان باشید.

لینک قسمت قبل

بهجت الزمان خانم برایم تعریف کرد که شعله به خاطرکارآن شب دیگر جرات پا گذاشتن به آنجا را ندارد. آن روزها اتاق پنجدری را زمزمه بازدید کننده ها از سکوت درآورده بود. هرکس بچه را می دید که در گهواره پرنقش و نگار خوابیده می گفت: ماشاالله، هزار ماشاء الله، چه بچه قشنگ و تپلیه...
‏دلم می لرزید وهمه اش از خدا می خواستم که حفظش کند. دایه آقا برای آنکه بچه نظر نشود برای او و من مرتب اسپند دود می کرد. روزی چند بار از جا اسپندی که با نخودهای بزک کرده لچک به سرکه خودش درست کرده بود و بالای سرم آویزان بود مشتی برمی داشت و سه بار دور سر من و پسرم می گرداند و دود می کرد. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت بخیل زیاده. همیش حین دود کردن اسفند می خواند.
‏«همسایه های دست راست، دست چپ، پشت رو، روبه رو بترکد چشم حسود.«
‏شب شش پسرم رسید. شبی که باید حضرت والا درگوش او اذان می گفت. همان شب که قرار بود پدرشوهرم برای او اسم بگذارد. همه در پنجدری جمع بودند. همه به جزعز‏ت الملوک و شعله که باز به هوای عیادت مادرش خانه را خالی کرده بودند. آن شب تمام اقوام دور و نزدیک در اتاق پنجدری و تالار شاه نشین جمع بودند. خانمها در پنجدری و آقایان تالار شاه نشین. آن شب مراسم ختنه سوران پسرم هم بود. پدرشوهرم حسابی سنگ تمام گذاشته بود و به همین مناسبت آقا سیاه و دار و دسته اش را خبر کرده بود. خوب یادم است که شام آن شب را به چلوکبابی شمشیری سفارش داده بودند. پیش از آنکه مراسم ختنه سوران شروع شود اشرف الحاجیه، حضرت والا را از قسمت مردانه صدا زد تا درگوش پسرم اذان بگوید. حضرت والا درحالی که عبای نایینی شتری رنگی بر دوش داشت یا الله گویان از در وارد شد. سالار نیز پشت سرش بود. پدرشرهرم و سالار با خوشرویی جواب سلام و احوالپرسی خانمها را دادند.. منیراعظم از اینکه باز عمه شده بود ذوق زده کنار تختی که برای من در پنجدری زده بودند برای پدرش صندلی گذاشت. حضرت والا درحالی که احساس می شد ذکری را زیر لب با خودش زمزمه می کند با صلابت به طرف من آمد که به احترامش از جا برخاسته بودم. نگاهی گذرا به پسرم انداخت که مثل بچه گربه چشمهایش بسته بود. برای نخستین بار پیشانی مرا در حضور جمع بوسید و یک اشرفی به من داد. من هم خم شدم و دست او را بوسیدم حاضران که تا آن لحظه در سکوت ما را نظاره می کردند برای سلامتی او و من و پسرم صلوات فرستادند. سالار درحالی که از خوشحالی در پوست نمی گنجید پسرمان را بغل کرد و در آغوش پدربزرگش که حالا روی صندلی نشسته بود گذاشت. تا حضرت والا اذان گفتن را شروع کرد سکوت بر پنجدری حکمفرما شد و تنها جیزجیز آب سماور غول پیکری که درگوشه ای از پنجدری در حال جوش خوردن بود آن را می شکست. لحظات بر این منوال سپری شد و بعد حضرت والا گفتن اذان را درگوش پسرم شروع کرد. درگوش راستش اذان و درگوش چپش اقامه خواند و باز صدای صلوات بلند شد. همه در انتظار آن بودند تا حضرت والا اسم مناسبی برای نوزاد بگذارد، اما حضرت والا درحالی که ادعیه ای را زیر لب با خودش زمزمه می کرد به انتظار دیگران چندان توجهی نداشت.
‏صبر مادر شوهرم زودتر از بقیه سرآمد. قری به سر وگردنش داد و گفت: « حضرت والا، دیگر وقت آن است که یک اسم قشنگ و پرمسمی برای پسر گلمان انتخاب کنید.«
‏پدر شوهرم هم چنان که متفکرانه سرش را پایین انداخته بود و در اندیشه آن بود تا نامی درخور و شایسته فامیل خودش انتخاب کند.قدری تامل کرد. آن گاه درحالی که پسرم را در آغوش داشت دستی ندازشگر به سبیلهای درویشانه اش کشید و گفت: « به یمن حسن تصادف شب ولادتش با شب ولادت امام هشتم او را رضا نام گذاری می کنم.«
‏یک نفر با صدای بلند گفت: «بر جمال بی مثال نور خدا، خاتم الانبیاء محمد مصطفی صلوات.«

‏آن شب بچه ام رضا، بعد از مدت زیادی گریه از حال رفت و خوابش برد. آن قدر گریه کرده بود که در خواب هم هق هق می کرد.

تا چند روز پشت هم برف آمد. آن روز هم هوا برفی بود. باید به حمام می رفتم. اشرف الحاجیه خودش روز پیش رفته بود حمام گیتی و با زن اوستا قرار و مدار گذاشته بود. برای آنکه خدای ناکرده بچه نچاید اشرف الحاجیه به سالار سپرده بود دو ساعت به ظهر شوفرش را با اتومبیل بفرستد عقب ما. انگار همین دیروز بود. اشرف الحاجیه همان طور که گوش به زنگ آماده نشسته بود گاه وبی گاه از پشت پرده تور که پنجره هلال بلند ارسی دار پنجدری را پوشانده بود نگاهی به آسمان می انداخت. پوشهای درشت برف مثل موقعی که پنبه می زنند در هوا می لولید و انگار عجله اش برای پایین آمدن نداشتند و اینجا و آنجا می نشتند.
‏اشرف الحاجیه همان طور که چشمها را تنگ کرده بود و نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد. « عجب هوایی... به یاد ندارم هیچ سالی همچین برفی باریده باشد.«
‏هنوز تا ظهر مانده بود که شوفر آمد. در یک چشم برهم زدن من و اشرف الحاجیه و رضا را که در پتو پیچیده بودیم و مثل بقچه زیر بغل مادربزرگش بود گذاشت دم در حمام گیتی و همان جا منتظر ماند.
همین که از چهل پله لچکی حمام سرازیر شدیم زن اوستا و چند دلاک که در حمام او کار می کردند پیشواز آمدند. زن اوستا دست انداخت گردن اشرف الحاجیه و صورت او را بوسید.
« مبارک باشه حاجیه خانم، ان شاءالله خودتان دامادش کنید.«
‏بعد از او نوبت من بود. جفت دستهای او تا آرنج غرق در النگو بود و آستینهایش نم داشت. مرا در بغل گرفت و چپ و راست صورتم را بوسید. اشرف الحاجیه با مشتلق چشمگیری که در مشت هرکدام از آنها گذاشت همه را از خود راضی کرد. بهجت الزمان خانم سر حوض شش گوشه آبی رنگ سربینه که فواره اش باز بود منتظرما نشسته بود. با عجله رضا را از دست اشرف الحاجیه گرفت و بدون آنکه لباسهایش را بیرون آورد او را داخل حمام برد. پیش از آنکه من و اشرف الحاجیه وارد حمام شویم زن اوستا با منقل پراسفند جلو افتاد و برای خود شیرینی و درحالی که دوایر فرضی در فضای می ساخت بلند بلند خواند:« اسپند و اسپند دانه، اسپند سی وسه دانه، بترکد چشم حسود.«
‏داخل حمام صدای همهمه و غش غش خانمها بلند بود. آن روز اشرف الحاجیه لنگ زمینه صورتی به کمرم بست که تای آن دورکمر خودش بود. قطیفه ای هم به همان رنگ سر شانه ام انداخت. زن اوستا حمامی پیش از آنکه شستن رضا را شروع کند چند دقیقه با داریه رنگ گرفت و خواند. « یک حمامی من بسازم / چهل ستون، چهل پنجره / آره، چهل ستون چهل پنجره /کج کلاه خان توش بشینه / با عیال و سلسله.«
بعد محتاطانه رضا را از بغل بهجت الزمان خانم گرفت و شروع کرد به شستن او. همان طور که رضا را می شست می خواند: « پسر قند / پسر به / پسر سَر و دَم َده / پسر مروارید گوش / پسر داماد عموشه.«
‏بهجت الزمان خانم همان طور که کنار دست او نشسته بود و در شستن بچه به اوکمک می کرد لبهایش را حرکت می داد و می خواند: « والله خیرحافظاً و هو آرحم الراحمین.«
‏بعد از رضا نوبت من بود. آن روز زن اوستا هرآنچه را در چنته داشت ریخت بیرون. درحالی که دست در داخل لیف سپید قلاب بافی شده ای که کار دست بهجت الزمان خانم بود کرد و صابون فرنگی معطری را بیرون می آورد مرا نگاه می کرد سر تکان می داد. هم نوا با صدای داریه ای که یکی از دلاکها به آن رنگ گرفته بود می خواند. « دیشب که بارون آمد/ یارم لب بوم اومد / رفتم لبش ببوسم / نازک بود و خون آمد.«
‏خوب یادم است می خواند و صدایش زیر شیشه های کدر گنبدی حمام پیچیده بود که قطره های آب مرتب از آن می چکید
‏اشرف الحاجیه خیلی آرزوی پسردار شدن سالار را داشت. آن روز در پذیرایی سنگ تمام گذاشته بود. چند نوع میوه و چند جور شیرینی و سیب زمینی پخته و ترشی، انار دانه کرده وگلپر آورده بود. به دستور اشرف الحاجیه در گوشه ای از حمام روی سکویی بساط چای را عَلم کرده بودند که دایه آقا متصدی آن بود.
‏آن روز دایه آقا از سماور زغالی که قل قل می کرد و بخار ازکناره های توری گل سرخی آن بالا می رفت فصل به فصل برای خانمها چای می ریخت. تا مراسم حمام زایمان تمام شود دیگر ظهر شده بود.
‏نخستین کسی را که از حمام بیرون فرستادند رضا بود. اشرف الحاجیه خودش او را از حمام بیرون برد و منتظر تمام شدن کار بقیه سر بینه منتظر نشست. خوب یادم می آید که پیش از آنکه از حمام بیرون بیایم بقچه سوزنی ترمه حمام مرا که اشرف الخاجیه خودش آن را پیچیده بود بالای سربینه جلوی کمدهای آینه دار گسترده بودند. یک بقچه تترون که دورتا دور آن ژوردوزی شده و زنبیلی پر از گلهای زرد و سرخ و صورتی برگوشه از آن گلدوزی شده بود روی آن به چشم می خورد. لباسها که دربقچه بر روی یکدیگر چیده شده بود همه را خود اشرف الحاجیه مخصوص این روز تدارک دیده بود. زیرپوش لیمویی حریر با پیش سینه تور. تنکه یاتیس لیمویی ناخنک دوزی شده ، لچک سفید توردوزی شده. یک پیراهن کرپ ناز سفید و یک دست کت دامن چهار خانه کرم و . حتی برایم یک چادر مشمش نو هم که لبه آن برودری دوزی شده بود با پیچه ای نو گذاشته بود. همین که لباس پوشیدم زن اوستا کاچی و معجون قائوتی را که اشرف الحاجیه به حمام فرستاده بود در سینی چیده و برایم آورد و باز برای آنکه نظر نخورم اسپند دود کرد. بعد از من نوبت بقیه خانمها بود که از آن قائوت بخورند.
‏آن روز همین که به خانه رسیدیم قصاب چاقو به دست با گوسفندی فربه دم درباغ منتظر ایستاده بود که آن را جلوی پای من و رضا قربانی کرد. سور حمام زایمان پسرم آن روز مسمابادمجان و خورش فسنجان بود. همه ‏فامیل تا غروب آنجا بودند.
‏تا فردای آن روز از عزت الملوک خبری نشد. روز بعد طرفهای ظهر بود که نوکرشان از طرف عزت الملوک خبر آورد که مادرش، خانم مخصوص به رحمت خدا رفت. همان دم اشرف الحاجیه علی خان را با درشکه فرستاد تا به دخترهایش خبر بدهد. خودش هم با منیراعظم سیاه پوشید و عازم آنجا شد.
‏بهجت الزمان خانم که نزد من مانده بود تا از من پرستاری کند ضمن آنکه از این پیشامد متاسف بود از این جهت که این اتفاق زود تر نیفتاده و مراسم شب شش و حمام زایمان به خوبی و خوشی برگزار شده بود خدا را شکر می کرد.
‏وقتی علی خان برگشت دیگر غروب بود. منیراعظم شعله را همراه خودش آورده بود،ولی عزت الملوک مانده بود. اشرف الحاجیه نیزهمین طور. به خاطر تسلای دل عزت الملوک که خواهر و برادری نداشت آنجا مانده بود.
‏آن شب داشتم بچه را شیر می دادم که سالار آمد. مدتی کنار من نشست و من و رضا را که شیر می خورد تماشا کرد. بعد سرش را پایین انداخت تا چیزی بگوید که متوجه حضور شعله شد که پشت جرز پنهان شده بود ر به آنجا سرک می کشید وما را می پایید.
‏تا خواست از جا بلند شود او را دعوا کند نگذاشتم. با اشاره به او فهماندم سکوت کند. آهسته شعله را صدا زدم. « شعله جان.«
‏با شنیدن صدای من فوری خود را کنار کشید و دوباره پشت جرز مخفی ثمد، ولی من دوباره او را صدا زدم.
‏« شعله جان، دلت می خواهد داداش کوچولویت را ببینی؟ بیا ببین دوستش داری؟«
‏سالار که از طرز صحبت کردن من یکه خورده بود تا آمد حرفی بزند با خواهش و اشاره از او خواستم آرامش خود را حفظ کند. لحظه ای بعد همان طور که حدس می زدم شعله آهسته جلو آمد و به من و پدرش سلام کرد. درحالی که با کنجکاوی و اشتیاق به برادرش خیره شده بود از من پرسید: « می توانم بغلش کنم؟«
‏برای آنکه خار حسادت را از دلش به در آورم با لبخند سر تکان دادم. لبانش با لبخندی شیرین شکفته شد.
‏سالار که تا آن لحظه سخت جلوی خودش را گرفته بود درحالی که با نگرانی و دلهره به من نگاه می کرد صدایش به اعتراض بلند شد.« هیچ معلوم است می خواهی چه بکنی پری!؟«
‏آهسته گفتم: «نترس، خودم مراقب هستم.«
‏به شعله اشاره کردم که بنشیند، بعد خودم رضا را در آغوش او نهادم و گفتم: «شعله جان، حواست جمع داداش کوچولوت باشد. محکم بگیر نیفتد.«
‏درحالی که ذوق زده به او خیره شده بود و منتهای سعی خود را می کرد تا ‏رضا را محکم نگه دارد گفت:«چشم «
‏چند دقیقه ای گذاشتم رضا در بغلش باشد. درحالی که با ناباوری به او می نگریست ذوق زده او را بوسید وگفت: «چقدر نرم و لطیف است. درست مثل عروسک.«
‏با مهربانی دستی بر سرش کشیدم وگفتم: « بله، برای همین هم خیلی باید مراقبش باشی.«
‏بی آنکه حرفی بزند سرش را به زیر انداخت و لبخند زد و رضا را ‏به آغوشم برگرداند.
‏عن ت الملوک تا چهل روزخانه نیامد. روزی که اشرف الحاجیه اورا به خانه آورد من داشتم خودم را برای برگشتن به عمارتم آماده می کردم. همین که وارد شد یکراست به اتاق خودش رفت. داشتم خودم را برای رفتن جمع و جور می کردم که تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به دیدنش بروم. با این فکر رضا را برای چند دقیقه به دایه آقا سپردم. چادرم را سر انداختم و به اتاقش رفتم. پیش از آنکه وارد شوم آهسته در زدم. از قضا اشرف الحاجیه نیز آنجا بود. سلام کرد. اشرف الحاجیه با خوشرویی جواب سلام مرا داد، اما عزت الملوک انگار از دیدن من یکه خورده باشد لحظه ای با تعجب نگاهم کرد. شاید اگر در شرایط دیگری بود جواب سلام مرا می داد، اما آن روز و با شرایطی که پیش آمده بود و یا شاید هم توی رودربایستی اشرف الحاجیه لبانش به آرامی جنبید و جواب سلام مرا داد. نگاهی به او انداختم. رنگ از رخسارش رفته بود.گویی آن چهره گندمگون و سبزه را مهتابی در برگرفته بود. مؤدبانه گفتم: «باید زورتر از اینها برای عرض تسلیت خدمتتان می رسیدم، ولی خوب در بستر زایمان بودم. خدا مادرتان را رحمت کند. ان شاءالله که این غم، آخرین غمتان باشد.«
‏درحالی که نگاهش را از من می دزدید، با یشت دست اشکی را که از گوشه چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد.
‏برای تسلای خاطرش گفتم: « می دانم چه می کشید، من هم وقتی مادرم رفت خپلی سوختم.« این واگفتم و دیگر نتوانستم آرام بمانم و اشک به پهنای صورتم سرازپر شد. انگار که پس از سالها همان داغ در دلم زنده شده بود.
‏لحظه ای، متل آنکه برای اولین بار است مرا می بیند نگاهم کرد و با دستپاچگی گفت: « چرا نمی نشینید؟«
‏آهسته روی مبل نشستم. با همان حالت رسمی کلفتش را صدا زد. او چای آورد و خرما و حلوا. طلعت زیر چشمی من و عزت الملوک را نگاه کرد و رفت.
‏سکوت بر اتاق حکمفرما ش که صدای قل قل سماور آن را می شکست. هر دو از حضور یکدیگر معذب بودیم و نگاهمان را از هم می دزدیدیم. لایه ای نازک از بخار از انگاره چای که طلعت ییش رویم روی میز گذاشته بود بر می خاست و در فضا به طرف بالا کشیده می شد. من به آن چشم دوخته بودم. اشرف الحاجیه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود برای آنکه سردی سکوت را از بین ببرد و مرا از سنگینی آن لحظه ها خلاص کند گفت: « چایت سرد شد پری خانم.«
‏هنوز انگاره چای را بر روی میز نگذاشته بودم که دایه آقا در چهارچوب در ظاهر شد.

رضا در بغلش به گریه افتاده بود. پس از سلام و احوالپرسی با اشرف الحاجیه و عزت الملوک بچه را در آغوش من نهاد و رفت. همان طور که برای ساکت کردن بچه آرام آرام بر پشتش می زدم متوجه عزت الملوک شدم که با کنجکاوی و حسرت به من خیره شده است. همین که دید متوجه اش هستم نگاهش را به طرف دیگر برگرداند. پیدا بود که با خودش در جنگ است و دل توی دلش نیست رضا را ببیند. از جا برخاستم و بچه را در آغوش اونهادم که مهرش در دل او نیز بیفتد که افتاد. پیش از آنکه رضا را از من بگیرد انگار که حس دوگانه ای او را مردد کرده باشد لختی تامل کرد، اما بعد رضا را در آغوش گرفت و پتویی را که دور او پیچیده بودم کنار زد و با نگاهی که حسرت از آن می بارید به چهره رضا که به مانند حریر نرم و لطیف بود خیره شد. ناگهان رضا پلکهایش را تکان داد و چشمهایش را باز کرد. عزت الملوک همان طور که به چشمهای آسمانی رنگ او می نگریست ناگهان چهره اش لطافت خاصی به خود گرفت و رفتار و لحن گفتارش تغییر کرد. مثل مادری مهربان او را نوازش کرد و رو کرد به اشرف الحاجیه گفت: « باورم نمی شود، چقدر شبیه شعله است.«
‏اشرف الحاجیه بادی به غبغب انداخت و خندید. گفت: «خوب خواهر و برادرند عزت جان.«
‏کمی بعد عزت الملوک که رضا را با نهایت دقت در بغل گرفته بود از جا برخاست و به سوی طاقچه رفت. قرآنی را که سر طاقچه بود برداشت و به پیشانی نزدیک کرد و آن را بوسید. از لای قرآن یک اسکناس صد تومانی بیرون آورد و پر قنداق رضا گذاشت و دوباره او را به من برگرداند.
نگاهش کردم و صمیمانه گفتم : « زحمت کشیدید، دست شما درد نکند، این را گفتم و راه افتادم.
‏آن شب سالار دیرتر از همیشه آمد. مثل آنکه از همه ماجرای آن روز خبر داشت باشد از راه نرسیده شروع کرد به تشکرکردن از من.گفت که تو با این کار خانمی خودت را ثابت کردی پری جان. گفت اشرف الحاجیه خیلی از این کار تو نزد حضرت والا تعریف کرده و خیلی حرفهای دیگر که گذر ایام حالا آنها را از ذهنم پاک کرده؛ اما چیزی که خیلی خوب به خاطر دارم این است که بعد آن واقعه کم کم رابطه عزت الملوک و من بهتر شد. یعنی چاره ای نداشتیم و باید هر طوری بود با هم زندگی می کردیم. در این میان نصیحتهای بهجت الزمان خانم هم بی تاثیر نبود. هم به گوش من می خواند و هم درگوش عزت الملوک که باید با هم بسازید. هنوز صدایش درگوشم است که می گفت: «نه تو بد هستی و نه عزت. شما به جای آنکه دشمن هم باشید می توانید دوست باشید. دختر عز‏ت مثل دختر تو. پسر تو هم عین پسر عزت. هرچه باشد عزت در این خانه حق آب وگل دارد. تو با محبت کاری کن او خجالت زده ات شود. بگذار دل او هم به این زندگی خوش باشد. آن وقت می بینی صاحب واقعی دل سالارخان کیست.«

شاید یک ماهی تا عید باقی بود که برای استقبال از سال نو آماده شدیم. هیچ وقت در زندگی با چنین شکوهی به پیشواز نوروز نرفته بودم. زمستان آخرین نفسهایش را می کشید و همه برای استقبال از سال نو به جنب و جوش افتاده بودند. انگار همین دیروز بود علی خان باغچه ها را ‏بنفشه می کاشت. در آشپزخانه آن طرف باغ برای عید شیرینی می پختند. بقیه خدمه هم دست اندر کار خانه تکانی بودند. برخلاف سالهای گذشته که همیشه خانه تکانی را خودم انجام می دادم، آن سال دایه آقا دست به سینه در خدمت من بود. به جز او یک کارگر دیگر هم به نام رباب سلطان در خانه تکانی به اوکمک می کرد.
‏بیش از پانزده روز به عید نمانده بود که اشرف الحاجیه پروانه خانم خیاط را خبر کرد تا برای همه، از بزرگ وکوچک، حتی خدمه لباس بدوزد. خوب یادم است که پروانه خانم تا کار خود را تمام کند یک هفته طول کشید. تمام طول آن یک هفته را آنجا بود. اشرف الحاجیه اتاق گوشواره و چرخ خیاطی سینگر خودش را دربست در اختیار او قرار داده بود تا کار خود را انجام دهد.
‏پنج روز به عید مانده همه دختران اشرف الحاجیه آنجا جمع شدند و رباب خانم مشاطه را خبرکردند که همه را بند و آبرو کرد
‏آن روز همه باهم گفتند و خندیدند جز عزت الملوک که با قیافه نا موافق و عبوس از همه کناره گرفت و ترجیح داد اوقاتش را با شعله بگذراند. ناراحتیش را طوری ابراز کرد که همه متوجه شدند، اما کسی به روی خودش نیاورد. چنان بدقلقی کرد که احدی جرات نکرد با او هم کلام شود و او را برای صرف چای و میوه و شیرینی فرا خواند. خودم بهتر از هر کسی می دانستم که هنوز با واقعیت حضور من کنار نیامده و چشمش بر نمی دارد مرا ببیند. هربار که می آمد و مرا در حال گفت وگو با خواهران سالار می دید با نگاه کینه توزانه ای سرتاپایم را برانداز می کرد. طوری مرا نگاه می کرد که تحمل آن نگاههای معنی دار را نداشتم، اما تا جایی که می توانستم سعی می کردم به او احترام بگذارم.
‏آخرین روز اسفند و نخستین روز فروردین بود. هفت سین را در تالار پنجدری چیده بودند. آن قدر مجلل و آن قدر پر و پیمان که تا به حال نظیر آن را ندیده بودم. همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم. حضرت والا ‏به خاطر بادردی که داشت روی صندلی نشسته بود و دعای سال نو را زمزمه می کرد. همین که صدای پی در پی چند توپ آمد همه با شادمانی دست و روی یکدیگر را بوسیدند.
‏نخستین کسی که دست پدرشوهرم را بوسید و از او عیدی گرفت اشرف الحاجیه بود. آن روز حضرت والا یک گردنبند الماس به او داد که خیلی قیمتی به نظر می آمد، سپس به هر کدام از ما یک اشرفی طلا به عنوان عیدی داد. بعد از او نوبت اشرف الحاجیه بود که دستور داد تا صندوق مخصوص عید را بیاورند. رباب السلطان و دایه آقا سر صندوق را گرفتند و آوردند. اشرف الحاجیه در صندوق را باز کرد. توی صندوق پر بود از لباسهای مردانه، زنانه و بچگانه. همین طور عروسکهای فرنگی و خیلی چیزهای دیگر که خودش از سفر بیروت آورده بود.
اشرف الحاجیه خودش کنار صندوق نشست و عیدیها را تقسیم کرد. اول از همه یک دست کت و شلوار خوش دوخت که کار فرنگ بود به سالار داد. بعد از او نوبت عزت الملوک بود. به او هم پیراهن زیبایی ازجنس مخمل داد. بعد نوبت من بود که از دست او عیدی بگیرم. مادر شوهرم یک پالتوی پوست خز بسیار اعلی به من داد که به گفته خودش از سفرشام آورده بود. پالتوی خزی که آن روز اشرف الحاجیه به عنوان عیدی به من داد خیلی اعلاتر از پیراهنی بود که به عزت الملوک داد. شاید هم به همین خاطر بود که عزت الملوک اخمهایش درهم رفت. هنوز مراسم تمام نشده بود که در باز شد و دید و بازدیدها شروع شد. خواهران سالار با دامادها و نوه ها به آنجا سرازیر شدند.
‏پدرشوهرم به تک تک آنها سکه های اشرفی عیدی داد، اشرف الحاجیه نیز همین طور. او هم از داخل صندوق چیزهایی بیرون کشید و بین آنها تقسیم کرد. حضرت والا و اشرف الحاجیه با آنکه بیست وهفت نوه داشتند، اما رضا برایشان چیز دیگری بود. حضرت والا تنها نوه ای را که می نشاند روی زانو و با او حرف می زد رضا بود. دیگران که این را می دیدند برایشان گران بود، اما هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. همین توجه حضرت والا به رضا باعث شده بود تا همه محض خودشیرینی هم که شده رضا را در بغل گرفته و قربان و صدقه او بروند؛ حتی هوویم،عزت الملوک هم که با من میانه ای نداشت در ظاهر رضا را می خواست. همین باعث شده بود رفتارشان با من هم فرق کند. حالا دیگر پروین ملک ، پروین ملک از دهان هیچ کس نمی افتاد. خوب یادم است که آن سال سالار سوای عیدی که در حضور جمع به من و عزت الملوک داد یک دستبند اشرفی بسیار زیبا هم به دستم انداخت که یک مدال حکاکی شده مزین به اسم رضا آویزش بود.
نویسنده: مهناز سید جواد جواهری
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
قصه شب قسمت هفدهم