سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت چهاردهم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت چهاردهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.

قسمت قبل 

با لباس جدیدش از همیشه زیباتر شده بود. پدرش سلیقه خوبی در خرید لباس داشت. کاترین خندان جلو استفان قدم می زد. 
- می بینی، این جا حروف اول اسم و فامیلم را با نخ طلا نوشته اند. پاپا گفته بنویسند.
- چی شده استفان؟ چرا نمی خندی؟
استفان حتی نمی توانست پلک بزند. تصویر او را در آن جا با آن لباس سفید و گردن بند طلایی، انگار قبل از خلقت جهان کشیده بودند. انگار آن تصویر چکیده ی تمام زیبایی های آفرینش بود. اگر کاترین را از دست می داد، نمی دانست چگونه می تواند این جهان را تحمل کند.
استفان انگشتانش را در هم قفل کرد و گفت:
- کاترین من چطور می تونم بخندم وقتی که...
- وقتی که؟
- وقتی که می بینم تو این قدر با دیمون گرم می گیری و صمیمی هستی. بالاخره توانسته بود حرفش را بزند. با لحنی پر از درد ادامه داد:
- قبل از این که دیمون برگردد این جا من و تو هر روز با هم بودیم. پدرهای مان راضی بودند و از ازدواج ما حرف می زدند. اما اکنون که روزها کوتاهتر می شوند و تابستان رو به اتمام است، تو خیلی از اوقاتت را با دیمون می گذرانی.
اگر پدرم اجازه داده او این جا بماند فقط به خاطر تو بود، چون تو از او خواستی. ولی چرا چنین درخواستی از پدرم کردی؟
چشمان کاترین به این مکالمه بی میل بودند.
- من تو را می خواهم استفان، خودت که خوب می دانی.
- پس چرا برای او پیش پدرم پا در میانی کردی؟ اگر به خاطر تو نبود حتماً دیمون را از خانه می انداخت بیرون.
- می دانم اگر او مرا می انداخت بیرون تو راضی تر بودی برادر کوچک من!
این صدای دیمون بود که از دم در می آمد. لحنش آرام بود اما وقتی استفان سرش را برگرداند قدرت عجیبی را در چشمانش مشاهده کرد.
کاترین گفت:
- نه این طور نیست. استفان هرگز نمی خواهد که تو اذیت بشوی. دیمون نیشخندی زد و به سمت کاترین رفت.
- شاید حق با تو باشد کاترین.
لحن صدایش آرام و مکارانه بود:
- اما برادر من در یک مورد حق دارد. روزها دارند کوتاهتر می شوند. تابستان دارد تمام می شود و به زودی پدرت تصمیم می گیرد که از این جا برود. نمی خواهد پاییز را در فلورانس باشد، مگر این که به دلیل خاصی بخواهد تو این جا باشی...
«. مگر این که شوهرت در فلورانس باشد »
هیچ کس این جمله را نگفت اما نتیجه ی منطقی حرف های دیمون همین بود. بارون خیلی به دخترش علاقه داشت و نمی خواست او بر خلاف میلش با کسی ازدواج کند. تصمیم با کاترین بود.
حالا که موضوع عیان شده بود استفان دیگر نمی توانست ساکت بماند.
- کاترین خودش می داند که بالاخره باید از پدرش جدا شود.
اشاره ی استفان به راز کاترین بود. دیمون پرید وسط حرفش:
- بله قبل از این که پیرمرد به دخترش مشکوک بشود. حتی بی خیال ترین پدرها بالاخره یک روز شک می کنند که چرا فقط شب ها سر و کله ی دخترشان پیدا می شود.
درد و خشم در دل و سینه ی استفان می تپید. پس حقیقت داشت. برادرش هم آن راز را می دانست، کاترین راز را به او هم گفته بود.
- چرا به او گفتی کاترین؟ چرا؟ در این آدم چه دیدی؟ او که غیر از خودش به چیز دیگری اهمیت نمی دهد، او چطور می خواهد تو را خوشبخت کند؟ او فقط به خودش فکر می کند.
دیمون دوباره پرید وسط حرفش:
- و این بچه چطور می خواهد خوشبختت کند وقتی از دنیا هیچ چیز نمی داند؟
صدایش برنده و قاطع بود.
- چطور می خواهد مراقبت باشد وقتی که هنوز دنیای واقعی را ندیده. تو تمام عمرت را بین کتاب ها و تابلوهای نقاشی بوده ای، بهتر است پیش همان ها بمانی.
کاترین با ناراحتی سرش را تکان می داد. لایه ای از اشک توی چشمان آبی اش جمع شده بود.
- هیچ کدام از شما دو تا نمی فهمید. فکر می کنید من می توانم مثل یکی از همین دخترهای فلورانس ازدواج کنم و همین جا بمانم؟ من مثل بقیه دخترها نیستم. چطور می توانم این جا بین این همه خدمتکار که تمام مدت پیش آدم هستند بمانم؟ چطور می توانم کنار آدم هایی باشم که تک تک حرکات من را زیر نظر دارند و می بینند که گذشت زمان روی من اثر ندارد؟ من هیچ وقت نمی توانم یک زندگی طبیعی داشته باشم. کاترین نفس عمیقی کشید و به آن دو نگاه کرد و بعد آهسته گفت: 
- هر کس بخواهد شوهر من بشود باید با نور آفتاب خداحافظی کند. باید تمام عمرش را در تاریکی و شب بگذراند.
دیمون گفت:
- پس باید کسی را انتخاب کنی که از تاریکی نترسد.
هیجان زیادی در صدای دیمون بود. استفان تا به حال نشده بود ببیند که دیمون این گونه مشتاقانه در مورد چیزی حرف بزند.
- کاترین به برادر من نگاه کن فکر می کنی بتواند با نور آفتاب خداحافظی کند. این بچه خیلی به زندگی معمولی وابسته است، به دوستانش، به خانواده اش، به وظایف و تکالیفش و به فلورانس. زندگی در تاریکی او را نابود می کند.
استفان فریاد کشید:
- دروغ گو. من هم به اندازه ی تو قوی هستم از تاریکی هم نمی ترسم و کاترین را بیشتر از دوستانم و خانواده ام دوست دارم.
- از کتاب ها و نقاشی ها چی؟
- از آن ها هم بیشتر دوستش دارم. به خاطرش همه چیز را کنار می گذارم. دیمون لبخند تلخ و زننده ای به او تحویل داد و سپس به سمت کاترین برگشت:
- انتخاب کن کاترین. تو باید انتخاب کنی. دو خواستگار داری که هیچ کدامشان کنار نمی کشند. تو می توانی یکی را انتخاب کنی و یا هیچ کدام را. کاترین سرش را پایین انداخت. وقتی دوباره به آن ها نگاه کرد صورتش از اشک خیس بود.
- تا یکشنبه به من وقت بدهید فکر کنم. و تا آن موقع مرا با سوال ها و حرف هایتان تحت فشار نگذارید.
استفان سرش را تکان داد. او موافقت کرد و دیمون گفت:
- و یکشنبه؟
- و یکشنبه غروب من تصمیمم را اعلام می کنم. نزدیک غروب... در گرگ و میش نزدیک غروب...
هاله ی خاطرات از پیش چشم استفان کنار رفت و او به خود آمد. هوا تاریک و روشن بود اما الان نزدیک سحر بود نه غروب. استفان غرق در افکارش تا این جا رانندگی کرده بود، تا لبه ی جنگل، نزدیک پل ویکری، پل مرموز ویکری که در آن سوی خود قبرستان قدیمی را جای داده بود. دوباره فکرها به سراغش آمدند. او به دیمن گفته بود حاضر است همه چیز را به خاطر کاترین رها کند و همین کار را هم کرده بود. با نور آفتاب خداحافظی کرده بود و به شب پیوسته بود. به شکارچی شب ها تبدیل شده بود که زندگی را از دیگران می گرفت تا در رگ های خودش جریان داشته باشد. و شاید اکنون به یک قاتل زنجیره ای تبدیل شده بود. البته پیرمرد زنده می ماند و همه می گفتند که ویکی زیاد آسیب ندیده. از این حمله ی آخر چیزی را به خاطر نمی آورد. فقط یادش بود که چقدر احساس ضعف و نیاز داشت. یادش بود که چطور خودش را تا کلیسا کشانده و رفته تو ولی بعد از آن را به خاطر نمی آورد. کمی بعد با صدای جیغ النا به خودش آمده بود و به کمکش رفته بود، بدون آن که فکر کند چطور دوباره نیرو گرفته. النا... برای لحظه ای ترس و لذت در دلش جوشید. النا مثل نور آفتاب گرم بود و مثل شمع آرام بخش. اما ظریف و شکستنی نبود، آتشی در پشت نگاه هایش داشت .
آیا استفان حق داشت عاشق او بشود؟ حالا که فکرش را می کرد می دید که علاقه ی او به النا چقدر خطرناک است. اگر دفعه ی بعد که نیازش بر منطق اش فائق می آمد النا در کنار او بود چه اتفاقی می افتاد. اگر نزدیک ترین شریان خون را در گردن باریک او می دید، اگر گرمای خون را زیر پوست او حس می کرد و اگر توحش او را وقتی در خود می کشید ، قبل از آن که سمتش برود خودش را می کشت. استفان فکر کرد قبل از آن که حتی ضربان او را حس کند خواهد مرد. از تشنگی خواهد مرد. او هیچ گاه راز تلخ او را نخواهد فهمید. بالای سر او آسمان داشت روشن می شد. استفان راه افتاد اما قبل از رفتن دوباره موجی از نیروی ذهنیش را بیرون فرستاد و به دنبال منبع نیروی دیگری گشت، به دنبال دلیل دیگری برای حوادث داخل کلیسا گشت.چیزی پیدا نکرد. هیچ پاسخی در کار نبود. قبرستان قدیمی با سکوت خود به او می خندید.

النا از خواب برخاست. خورشید از پنجره به درون می تابید. گرمای آفتاب دم صبح را دوست داشت. حس می کرد از یک بیماری طولانی نجات پیدا کرده و یا امروز صبح روز کریسمس است و سال جدیدی را آغاز کرده. همه جای بدنش کوفته بود. به دیروز فکر کرد، به استفان که نجاتش داده بود و به تایلر، تایلر... به نظرش رسید تایلر دیگه نمی تواند دردسری درست کند. حالا که می دید استفان دوستش دارد همه چیز رو به راه بود. با همان لباسی  خواب از پله ها پایین رفت.
از آفتاب که بالا آمده بود می توانست حدس بزند که خیلی زیاد خوابیده. عمه جودیت و مارگارت توی اتاق نشیمن بودند.
- صبح بخیر عمه جودیت. و بعد پرید و مارگارت را محکم بغل کرد.
- صبح بخیر مارگارت کوچولوی من، چطوری موش موشک؟
او را از روی صندلی بلند کرد و دور اتاق در هوا چرخاند. مارگارت از خوشحالی جیغ می زد و بعد...
- آه صبح بخیر رابرت.
النا که اول متوجه حضور رابرت نشده بود کمی خجالت کشید. البته بیشتر به دلیل این که لباس مناسبی به تن نداشت. مارگارت را گذاشت زمین و دوید توی آشپزخانه.
عمه جودیت رفت پیشش. زیر چشم هایش کمی گود افتاده بود ولی داشت لبخند می زد.
- امروز صبح به نظر سرحال می آی؟
- آره خیلی بهترم.
النا دوباره او را بغل کرد. می دانست که کم خوابی و گود افتادن چشم های عمه جودیت به خاطر اوست.
- باید دوباره بریم اداره پلیس، برای قضیه تایلر.
- آره خب.
النا از یخچال آب پرتغال بیرون آورد و کمی از آن را برای خودش توی لیوان ریخت.
- ولی می شه قبلش بریم خونه ویکی بنت؟ می دونم خیلی حالش بده مخصوصاً که حرف هاش رو هم کسی باور نمی کنه.
- النا تو باور می کنی.
- آره باور می کنم.
صدای النا آهسته بود و بعد انگار به یک نتیجه ی منطقی رسیده باشد خیلی متفکرانه گفت:
- توی کلیسا واسه من یه اتفاق عجیب افتاد. البته فکر می کنم.
رابرت از توی راهرو صدا زد:
- النا، مردیت و بانی اومدن تو رو ببینن.
لحن متفکرانه النا شکست:
- آها بگو بیان تو.
النا یک جرعه از آب پرتغال خورد و به عمه جودیت گفت:
- بعداً براتون کامل توضیح می دم.
مردیت و بانی دم در آشپرخانه ایستاده. خیلی رسمی و جدی به نظر می رسیدند. النا از رفتار جدی آنها تعجب کرد. صبر کرد تا عمه جودیت برود بیرون. النا سرفه ی کوتاهی کرد سپس سرش را انداخت پایین و به کاشی های رنگ و رو رفته ی کف آشپزخانه خیره شد. وقتی دوباره سرش را بالا گرفت و به آن دو نگاه کرد دید، که مردیت و بانی هم زل زده اند به کاشی های کف آشپزخانه. النا خنده اش گرفت:
- من واقعاً خوشحالم که دوستایی مثل شما دارم.
و بعد دستانش را باز کرد تا آن ها را در آغوش بگیرد.
- می دونم که باید به خاطر حرف هام عذرخواهی کنم. دیشب خیلی رفتارم بد بود و هر چی بگین حق دارین. من واقعاً متاسفم. بانی در حالی که النا او را بغل می کرد گفت:
- بایدم متاسف باشی. مگه ما لولو بودیم که دیشب ازمون فرار کردی؟
مردیت هم گفت:
- با کی هم فرار کردی؟ تایلر اسمال وود؟ از بین این همه آدم تایلر اسمال وود ؛ چرا؟
النا در حالی که دیگر نمی خندید، با لحنی پیشمان گفت:
- باشه. من می دونم خودم هم تاوانش رو دادم.
کمی بعد بانی خندید و النا هم همین طور.
- تاوانش رو دادی یا استفان سالواتوره رو به دست آوردی؟
- وای اون ورود دراماتیک دیشب عالی بود وقتی با استفان اومدی تو خونه فکر کردم دارم خواب می بینم. چی شد، تعریف کن.
- راستش خودم هم نمی دونم. یک هو سر و کله اش پیدا شد، مثل شوالیه های قصه های قدیمی.
بانی ادامه داد:
- و شوالیه وارد می شود!
مردیت گفت:
- من یکی دو تا حدس می زنم ولی می خوام خودت بگی.
النا گفت:
- همه اش رو براتون تعریف می کنم قبلش می آین با هم بریم پیش ویکی؟ می خوام باهاش صحبت کنم.
بانی گفت:
- نه! تا وقتی که داری لباس می پوشی و مسواک می زنی برامون تعریف کن. توی راه هم کلی وقت هست. تازه اگه یه ثانیه رو جا بندازی با دادگاه تفتیش عقاید رو به رو هستی.
مردیت با لحنی رسمی گفت:
- بله، ظاهراً کلاس های آقای تانر جواب داده و بانی خانوم می دونه که تفتیش عقاید اسم یه فیلم یا یه گروه موسیقی نیست.
بانی گفت:
- من کله ی تو رو می کنم مردیت.
النا خندید و بعد خوشحال و سرحال با هم به طبقه بالا رفتند. خانم بنت خسته به نظر می رسید. راه شان داد داخل و به سمت اتاق ویکی راهنمایی شان کرد.
- ویکی داره استراحت می کنه. دکتر گفته نباید فعلاً از تخت بیاد بیرون.
راهرو خانه باریک بود. خانم بنت در اتاق ویکی را زد:
- ویکی عزیزم چند تا از دخترای مدرسه تون اومدن.
و بعد آهسته به النا و بقیه گفت:
- فقط زیاد طولش ندین، چون دوباره حالش به هم می ریزه. آنها موافقت کردند و رفتند داخل اتاق خواب ویکی که با کاغذ دیواری آبی و سفیدش خیلی زیبا به نظر می آمد.
ویکی دراز کشیده بود. روی تختش چندین بالش قرار داشت. به بدنش تا زیر گلو کرم آبی رنگی مالیده بودند. صورتش در کنار آن رنگ آبی سفیدتر دیده می شد. چشم هایش به سقف خیره بودند.
بانی گفت:
- دیشب هم همین طوری نگاه می کرد.
النا رفت کنار تخت.
- ویکی.
ویکی هنوز به سقف خیره بود. اما النا می دید که ریتم نفس کشیدن او تغییر می کند.
دوباره صدایش زد:
- ویکی صدامو می شنوی؟ منم النا گیلبرت.
النا برگشت و با نگرانی به مردیت و بانی نگاه کرد.
مردیت گفت:
- مثل این که یه مسکن قوی بهش دادن اما خانم بنت چیزی در مورد دارو نگفته بود. النا اخم کرد و دوباره به سمت ویکی نگاه کرد و گفت:
- ویکی منم النا. می خوام باهات در مورد دیشب صحبت کنم. من حرفاتو باور میکنم و می خوام ازت بپرسم...
- نه.
ویکی خیلی بلند و سریع فریاد کشید. بدنش که مثل مجسمه ثابت مانده بود از جا کنده شد و دوباره افتاد روی تخت. سرش را مدام به چپ و راست می گرداند و با دستانش هوا را می شکافت و پس می زد.
- نه... نه... نه...
ویکی فقط جیغ می کشید.
بانی گفت:
- یه کاری باید بکنیم... خانم بنت، خانم بنت...
النا و مردیت سعی می کردند او را روی تخت نگه دارند. ویکی مدام تکان می خورد و جیغ می زد تا این که خانم بنت آمد توی اتاق.
- شماها باهاش چی کار کردین؟
ویکی مادرش را بغل کرد و آرام شد و بعد ناگهان چشمانش دوباره گشاد شدند. با چشمانی کاملاً باز زل زد به النا.
- تو هم مثل اونی، تو هم بخشی از اونی، تو هم شیطانی. و بعد دوباره شروع کرد به جیغ زدن.
- اینو از من دور کنین.
النا گیج شده بود:
- ویکی من فقط اومده بودم که بپرسم...
خانم بنت گفت:
- به نظرم بهتره بری. همه تون برین، ما رو تنها بذارین. لحن او مثل هر مادر دیگری بود که بخواهد از فرزندش حمایت کند.
- برین دیگه، نمی بینین چه بلایی سر دخترم آوردین؟
النا چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت. مردیت و بانی هم دنبالش رفتند. از خانه که بیرون رفتند بانی گفت:
- حتماً به خاطر داروهاشه. اصلاً نمی فهمید چی می گه.
- دستاشو دیدی النا؟ وقتی با هم گرفته بودیمش من دستم روی دستش بود. عین یه تیکه یخ سرد بود.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...




با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام