سایر


2 دقیقه پیش

جمهوری آذربایجان با گرجستان و ترکیه مانور مشترک نظامی برگزار می کند

ایرنا/ جمهوری آذربایجان روز یکشنبه قبل از آغاز مذاکرات وین با حضور نمایندگان منطقه قره باغ کوهستانی، اعلان کرد که قصد دارد تمرین های نظامی با مشارکت گرجستان و ترکیه برگزار ...
2 دقیقه پیش

ژنرال فراری سوری از رژیم صهیونیستی درخواست کمک کرد

العالم/ ژنرال سابق و فراری ارتش سوریه که به صف مخالفان بشار اسد پیوسته، از رژیم صهیونیستی خواست که در مقابله با رییس جمهوری سوریه، مخالفان مسلح (تروریست ها)را یاری کند!.به ...



خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دهم


خاطرات یک خون آشام- جلد اول: بیداری- قسمت دهمآخرین خبر/ داستان های ترسناک همیشه طرفداران مخصوص به خودش را دارد، ما هم به سلیقه شما احترام می گذاریم و هر شب با یک داستان که تن شما را بلرزاند در کنارتان هستیم. حواستان باشد در تاریکی و تنهایی بخوانید تا بیشتر بترسید. ترسناک بخوانید و شب پر از ترسی داشته باشید و کتابخوان باشید.


قسمت قبل

- النا.
قبل از این که النا برود سر کلاس، مت صدایش کرده بود. سرش را تکان داده بود و با حالتی انگار که بخواهد لطیفه ای را تعریف کند پرسیده بود:
- این پسر فرانسویه که می گن واقعیه؟
النا بلافاصله جواب داد:
- نه از خودم درآوردم فقط می خواستم نشون بدم که ناراحت نیستم که... النا یادش آمد که نباید این را به مت بگوید.
- که استفان بهت بی محلی کرده. خودم متوجه شدم. چهره مت عبوس و متفکرانه بود.
- ببین النا حرکت اون روز استفان خیلی بد بود. ولی فکر نمی کنم منظورش این بوده که ضایعت کنه. رفتارش با همه همین طوره.
- همه غیر از تو.
- نه با من صحبت می کنه ولی در مورد مسائل شخصی حرفی نمی زنه. هیچ وقت از خانواده اش چیزی نگفته. یا این که بعد از مدرسه چی کار می کنه. انگار که یه دیوار دور خودش کشیده. نمی گذاره کسی از اون دیوار رد بشه.
فکر می کنم اون طرف دیوار یه آدم خسته و سرخورده است که استفان نمی خواد ما ببینیمش.
النا به این تصور از استفان فکر نکرده بود. همیشه به نظرش استفان فردی آرام و موقر می آمد که بر همه چیز مسلط است. اما النا می دید که خودش هم در بیرون چنین شخصیتی را بروز داده در حالی که از درون افسرده و خواب است. شاید استفان هم واقعاً آدمی ناراحت و گیج مثل خودش باشد. همین موقع بود که نقشه در ذهنش جان گرفت. همه چیزش به طرز خنده داری ساده بود هیچ طرح پیچیده ای لازم نبود نه کولاک لازم داشت و نه خرابی اتومبیل.
- مت! به نظرت عالی نمی شه اگه یکی بتونه به اون دیوار نفوذ کنه؟ منظورم اینه که برای استفان بهتر نیست که پشت اون دیوار تنها نباشه؟ فکر نمی کنی این بهترین اتفاق عمرش باشه که یکی به اون دیوار نفوذ کنه؟ النا مشتاقانه به مت چشم دوخت. امیدوار بود که منظورش را گرفته باشد.
مت چند لحظه به النا نگاه کرد سپس چشمانش را بست و گفت:
- النا من می فهمم تو چی می خوای. تو آدما رو دور انگشت خودت می چرخونی بدون این که بدونی چه کار می کنی یا چه بلایی سر اونا می یاری. الانم می دونم از من می خوای کمکت کنم که استفان رو به دام
بندازی و فکر می کنی اون قدر احمق هستم که باهات موافقت کنم.
- نه تو احمق نیستی. تو یه جنتلمن واقعی هستی مت. آره من می خوام که بهم کمک کنی. من نه می خوام که استفان رو اذیت کنم نه تو رو.
- نمی خوای؟
- نه. می دونم که این جوری به نظر نمی آد. ولی من فقط می خوام... النا دوباره از گفتن باز ماند. نمی دانست چطور توضیح بدهد. حتی نمی دانست که چه می خواهد.
 مت گفت : «. تو فقط می خوای همه چیز و همه کس مال النا گیلبرت باشه »
لحن مت آشکارا تلخ بود.
- تو دنبال چیزی هستی که نداری. دنبال کسی هستی که تو رو نمی خواد... النا شوکه شده بود. چند قدم به عقب رفت. گلویش خشک شده بود و چشمانش می سوخت.
- این طوری نگاه نکن.
مت ملتمسانه گفت:
- نه منو این طوری نگاه نکن. خیلی خب ببخشید. حالا بگو چی کار می خوای بکنم؟ می خوای دست و پاشو ببندم بندازمش جلوی در خونه تون؟ خوبه؟
- نه.
النا هنوز سعی داشت اشک هایش را کنترل کند.
- نه فقط می خوام راضیش کنی هفته ی دیگه مهمونی رو بیاد.
- فقط می خوای بیارمش مهمونی؟
النا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- خیلی خب. من میارمش. مطمئن باش.
- متشکرم مت.
- از من تشکر نکن. این که چیزی نیست. النا از این که توانسته بود به همین راحتی مت را راضی کند گیج بود.
مردیت گفت:
- هنوز نه. این جا رو نگه دار.
و بعد دسته ای از موهای النا را دوباره کشید و بعد جمع کرد.
 بانی گفت :«. به نظرم هر دو تاشون فوق العاده بودن »
  النا زیر لب پرسید:«؟ کیا »
بانی گفت:
- انگار خودش نمی دونه کیا رو می گم. اون دو تایی که دیروز توی مسابقه معجزه کردن. دقیقه ی آخر که استفان توپ رو گرفت من نزدیک بود غش کنم یا شاید هم بالا بیارم.
مردیت گفت:
- اَه بسه...
- بعدش مت! وای این پسر یه شعر متحرکه...
 النا : «! چه فایده؟  »النا در حالی که خودش را در آینه برانداز می کرد فکر کرد:
- امشب هر کسی رو که بخوای مال توئه.
جالب بود که بانی هم همین حرف را تکرار کرد و بعد ادامه داد:
- راستی اگه دیگه با مت کاری نداری می شه من برم یکم بهش دلداری بدم؟
طفلکی خیلی اذیت شده.
مردیت با حالت کنایه آمیزی گفت:
- اون وقت ریموند چی با خودش فکر میک نه؟
- خب جنابعالی می تونی بری ریموند رو دلداری بدی.
- هر کاری می خوای بکن. مت احتیاج به توجه داره. چیزی که من ازش دریغ کردم.
النا هنوز نمی توانست بفهمد چطور دلش راضی شده این کار رو با مت بکنه، اما سعی کرد به این قضیه فعلاً فکر نکند. الان تمام تمرکزش را برای کار دیگری لازم داشت.
- تموم شد.
مردیت آخرین سنجاق را هم به موهای النا زد و گفت:
- خب بذار ببینم ملکه رو... بانی تو هم بیا جلوی آینه... خب کل دربار خوشکلن.
 النا گفت:«. ای، می شه گفت » ولی واقعیت این بود که آنها زیبا بودند.
النا، بانی و مردیت از پله ها پایین آمدند. از کلاس هفتم همیشه این جور مهمانی ها را با هم می رفتند. فقط این بار فرقش این بود که کارولین همراه شان نبود. النا حتی نمی دانست کارولین قرار است با کی به مهمانی بیاید.
عمه جودیت و رابرت در اتاق نشیمن بودند. مارگارت کوچولو که پیژامه به پا داشت هم با آنها بود.
عمه جودیت با کلی ذوق و شوق گفت:
- وای نیگا کن! شما دخترا چقدر خوشگل شدین.
بعد النا را بوسید. مارگارت هم دستانش را باز کرد تا بغلش کند.
- النا جونم خوشگل شده.
سادگی کودکانه ای در تعریف مارگارت بود که به النا اعتماد به نفس می داد. رابرت که انگار می خواست چیزی بگوید یک لحظه دهانش را باز کرد اما چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
- چیه باب بگو چی می خوای بگی...
- خب یه لحظه به ذهنم رسید که النا از ریشه ی هلن میاد. بعد یاد هلن یونان باستان افتادم.
بانی با خوشحالی گفت:
- زیبا و مرگبار. وای چه تعریفی.
رابرت که انگار خوشحال نبود فقط جواب داد:
- خب آره.
النا چیزی نگفت. زنگ در به صدا درآمد. مت بود. با همان کت اسپورت آبی اش. در کنار او ادوارد و ریموند هرناندز هم بودند. النا به دنبال استفان گشت.
مت گفت : «... استفان احتمالاً الان اون جاست. گوش کن النا »اما هر چیزی که می خواست بگوید در همهمه ی سلام کردن ها و خوش و بش کردن های بقیه بریده شد. بانی و ریموند با النا سوار ماشین مت شدند و تا خود مدرسه فقط شوخی کردند و مسخره بازی درآوردند.
صدای موسیقی خودش را از حصار درهای سالن رهانده بود. وقتی النا از ماشین پیاده شد اطمینان عجیبی در قلبش احساس کرد، اطمینان از این که چیزی قرار است اتفاق بیفتد. النا به ساختمان مربع شکل مدرسه چشم دوخت. آرامش متزلزل هفته های اخیر امشب جایش را به اوج هیجان می داد.
با خودش فکر کرد : «. من آماده ام »امیدوار بود که واقعاً هم آماده باشد.
داخل سالن مملو از رنگ بود. به محض این که النا و مت وارد شدند همه دوره شان کردند. 
انگار که جو مونتانا آمده باشد. همه می گفتند که حتماً بورس تربیت بدنی را خواهد گرفت. در همهمه ی سرگیجه آور مهمانی، چشمان النا در جستجوی تنها یک نفر بود؛ در جستجوی مردی با موهای مشکی و چهره ای مرموز.
تایلر اسمال وود نزدیکی النا ایستاده بود و النا نفس های سنگینش را حس می کرد. دهانش بوی آدامس می داد. دختری که همراهش بود قیافه ای مثل قاتلین بالفطره داشت. النا توجهی به تایلر نکرد، شاید خودش برود پی کارش. آقای تانر با یک لیوان یک بار مصرف از کنارشان رد شد. کرواتش را آن قدر محکم بسته بود که داشت خفه می شد. سو کارسون که یکی از پرنسس های جشن بود با حسرت نگاهی به لباس النا کرد و آهی کشید.  اما استفان پیدایش نبود. النا می دید که اگر یک بار دیگر تایلر این بوی آدامس را توی صورتش بدهد حالش به هم خواهد آورد. مت را صدا زد و با هم رفتند و روی صندلی های کنار سالن نشستند. کنار آن ها، آقای لیمان مربی تیم داشت با یکی از منتقدین ورزشی بحث می کرد. زوج ها و دانش آموزان می آمدند سلام و احوالپرسی می کردند و می رفتند و جای خود را به زوج ها و نفرات بعدی می دادند. انگار واقعاً خانواده سلطنتی آنجا نشسته باشد. النا نگاهی به مت کرد که ببیند آیا این حس غرور در چشم های او هم موج می زند یا نه؛ اما مت تنها به یک گوشه از سالن خیره شده بود. النا نگاه او را دنبال کرد و آنجا در میان دسته ای از بچه های تیم فوتبال، آن موهای مشکی و چهره ی مرموز را یافت. شک نداشت که خودش است. هیجان در وجودش اوج گرفت. هیجانی همراه با درد. نه دردی جسمی، بلکه روحی.
مت به آرامی گفت:
- خب خوشت اومد؟ کَت بسته آوردمش.
 النا بلند شد و از بین جمعیت به سمت استفان رفت. 
- سلام.
این صدای خود النا بود. برای اولین بار چشم در چشمان استفان دوخته بود و با او حرف می زد. در چشمان سبز استفان، سبزی مثل برگ درختان بلوط در تابستان.
- بهت خوش می گذره.
هر چند استفان نگفت آره ولی النا می دانست که این دقیقاً همان چیزی است که استفان فکرش را می کرده . قیافه ی استفان خیلی جدی بود و انگار داشت از چیزی رنج می کشید. قیافه اش طوری بود که انگار نمی تواند حتی یک لحظه ی دیگر این وضع را تحمل کند.
استفان هنوز به او خیره مانده بود. 
النا آهسته پرسید:
- می خوای در مهمانی همراه هم باشیم؟
و بعد با خودش فکر کرد که دارد دست به کار خطرناکی می زند، کاری که اصلاً نمی داند چیست. یک لحظه ترس سراسر وجودش را گرفت. قلبش شروع کرد به تندتر و تندتر تپیدن. نیمه ی پنهان وجود النا که در خود محبوسش کرده بود داشت توی ذهن او فریاد می کشید و اعلام خطر می کرد. آن چشم های سبز تیره هنوز به او خیره بودند. انگار مستقیم زل زده بودند به نیمه ی پنهان وجود النا. انگار داشتند با نیمه ی پنهان وجود او حرف می زد. غریزه ای که از تمدن بشری هم قدیمی تر بود به النا هشدار می داد که فرار کند، که شروع کند به دویدن، که از آن جا بگریزد. اما النا از جایش تکان نخورد.
همان حسی که به او هشدار می داد، با همان قدرت مانع از رفتن او می شد. چیزی تحت کنترل النا نبود. آن چه این جا اتفاق می افتاد فراتر از قوه ی درک او بود. حس می کرد که اوضاع اصلاً منطقی و طبیعی نیست، اما دیگر نمی شد متوقفش کرد. النا ترسیده بود اما باید تا تهش می رفت. هیچ وقت هنگام برخورد با یک پسر این طور اختیارش را از دست نداده بود. اما اگر کسی از بیرون به این صحنه نگاه می کرد هیچ چیز غیرطبیعی نمی دید. استفان فقط زل زده بود به النا و او هم به استفان زل زده بود، اما جریانی نامرئی از انرژی در این بین حضور داشت که وقتی قطع شد النا توانست ببیند که رنگ چشمان او تغییر کرد. انگار به چیزی که می خواهد نرسیده باشد.

نویسنده: ال جی اسمیت
ادامه دارد...





با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید

منبع: آخرین خبر


ویدیو مرتبط :
پروموی قسمت شانزدهم از فصل چهارم خاطرات یک خون آشام